اسکار فیلم

تحلیل و فروش فیلم های هنری وبرندگان جشنواره های بین المللی

اسکار فیلم

تحلیل و فروش فیلم های هنری وبرندگان جشنواره های بین المللی

نقد فیلم: جاده (The Road) اثر فدریکو فلینی

  http://62.15.226.148/fot/d58/2668689.jpg

 

 نقد فیلم: جاده (The Road) اثر فدریکو فلینی

کارگردان: فدریکو فلینی/ نویسنده: فدریکو فلینی، تولیو پینلی/ بازیگران: آنتونی کویین (زامپانو)، جیولتا ماسینا (چلسامینا)، ریچارد بیس‌هارت (فول)، آلدو سیلوانی (آقای زرافه)، مارچلا روره (بیوه)/ موسیقی: نینو روتا/ فیلمبردار: اتوللو مارتلی/ تدوین: لئو کاتوزی/ تهیه کننده: دینو دی لورنتی، کارلو پونتی/ عنوان اصلی: La Strada/ سیاه و سفید، محصول 1954 ایتالیا، 108 دقیقه/ برنده یک جایزه اسکار، 8 جایزه و 4 نامزدی متفرقه 
 
 معصومیت؛ خواب بی‌تعبیر 
 
 فلینی در گذار است، با جاده مثلث فلینی، ماسینا و آنتونی کویین را شکل می‌دهد و جاده سینمای ایتالیا را به سمت و سویی که تنها خودش از پس آن بر‌می‌آید سوق می‌دهد. جاده‌ای که گویی تنها سوارش کسی جز فدریکو فلینی نبود چرا که فیلمهایش مملو از خاطرات، دغدغه‌های شخصی و حسرتهای دوران‌ کودکی، نوجوانی و بزرگسالی اوست. سینمایی که به قول ابرت از نئورئالیسم آغاز می‌شود و به فانتزیهای آمارکورد و شهر زنان می‌رسد. در این مسیر پر زرق و برق و البته از لحاظ بصری ساده و عمیق، او به انسانیت در درجه اول و به شکل یک دغدغه کلی کلنجار می‌رود و در پله‌های بعدی مساله زن، حسرت، تنهایی، وابستگی، مذهب و آشفتگی را در قاب محصور می‌کند. در شهر زنان زن را آماج حملات زن قرار می‌دهد، در زندگی شیرین و آمارکورد مذهب را منحرف کننده مذهب می‌داند، بماند که عقده فاشیسم نیز او را در انتقاد از این جریان سیاسی مصون نمی‌کند. به هر جهت، اینها مسائل عمده سینمای ایتالیا در ده‌های 40، 50 و 60 بودند اما فلینی بسیار شخصی‌تر با این مساله برخورد کرده است. سینمای او به شدت واجد امضای اوست و نوع نگاهش تکرار شدنی و آموختنی نیست. فلینی، افتخار این را دارد که وی را از بنیانگذاران نئورئالیسم در ایتالیا بدانند چرا که او در فیلمنامه رم شهر بی‌دفاع اثر روسلینی همکاری داشت اما در ادامه او راه خود را می‌رود و از این مکتب به سبک خویش، آن چیزی که امضای فلینی را دارد می‌رسد. سبک فلینی، نه نئورئالیسم است و نه اکسپرسیونیسم، نه سوررئال است (شاید در شهر زنان و هشت و نیم اینطور به نظر بیاید) و نه رمانتیک و کلاسیک. این سبک خود فلینی است، آن هنر آمیخته با گوشت و خونش. آن دید فانتزی‌اش به هنر سینما و زندگی در ایتالیا، آن نگاه انتقادآمیزش به مذهب و ایدئولوژی و سرشار از شوخیهایی است که از کودکی با نقاشی و کاریکاتور آنها را بروز داده است. شهر زنان، آمارکورد، هشت و نیم و جینجر و فرد اگر سینما نباشند، مجموعه‌ای نفیس و غریبی از کاریکاتورهای ذهنی فلینی هستند. شوخیهایی که او آنها را کسب یا کشف می‌کند به تندی و وضوح بر پرده سینما نقش می‌بندند و سینمای فلینی را تشکیل می‌دهند. دلقک و سیرک، که از موتیف‌های او محسوب می‌شوند شاید نوع سازمان‌یافته‌ای از علاقه او به کاریکاتور و نقاشیهای فانتزی باشند. چیزی که در جاده مشهود است و در واقع آغاز راه فلینی. این عبور و سلوک در سینمای او به سرعت انجام نمی‌شود و فلینی اندک اندک راه خویش را می‌پیماید. نئورئالیسم با ولگردها، روشناییهای واریته و شیخ سفید ادامه حیات می‌یابد و به جاده می‌رسد. جاده اما، مسیر انحراف است. جاده، جاده‌ایست از مکتب سینمای کم‌هزینه ایتالیا به کاریکاتورهای سینمایی او. جاده نقطه عطف است، از دو نظر: پل ارتباط رئالیسم و فانتزی سینمای فلینی، پل ارتباط فلینی از ایتالیا به همه دنیا. با جاده فلینی از ایتالیا سر بر می‌آورد و نگاه جهان را دوباره به سینمای ایتالیا معطوف می‌کند. می‌دانیم که جاده اولین اسکار او را برایش به ارمغان می‌آورد. جاده، فرای کارنامه فلینی تراژدی بزرگ معصومیت و صداقت است. آن مائده معنوی که توسط فلینی تعبیر به دریا می‌شود به سنگ ثقیل جهل حاصل از جبر در خویش می‌شکند. چلسومینا فرزند دریاست، دریادل است، بی‌چشمداشت می‌بخشد و با هر باریکه محبتی به شوق می‌آید. برای فرزند بیمار دلقک است و برای زامپانوی بد طینت پرستار. او استعاره‌ای از مریم‌های مقدس زنده و قابل لمس است و نه آن چیزی که در روایات و احادیث نقل می‌گردد. او به تمثال مریم مقدس با شوق، بغض و محبت می‌نگرد. در گوشه دیگر زامپانو ارادتی نشان نمی‌دهد و تصویر سگ ولگرد مورد توجه است. حیوانات در فیلم، به نوعی تاکیدی بر اصل حکومت غریزه و جهل نامتناهی بشر است. وقتی زامپانو زن بدکاره را با خود می‌برد و چلسامینا را در انتظار نگاه می‌دارد اسبی تنومند راه رفته او را بازمی‌گردد. چلسامینا یک دلقک بالفطره است، اما دلقک از دید فلینی مفهوم وسیعی دارد. او می‌خنداند، می‌رقصد، آواز می‌خواند که زمانه او را نگریاند، به ساز ناگوار او نرقصد و بدآوازی آن را تحمل ننماید. دریا، به عنوان جایی که خاک به انتها می‌رسد و از زندگی زمینی تهی است نوعی خاستگاه و مام معصومیت چلسامیناست؛ دریا معنویت است و این امانت سخت را به چلسامینا می‌سپرد اما به هر تقدیر نگهداری چنین امانتی از دستان کوچک و بی‌گناه او برنمی‌آید. او نمی‌تواند خلوص خود را از آماج حمله ددمنشانه و سخیف زامپانو مصون بدارد و در نهایت سر به جنون می‌گذارد. چلسامینا و زامپانو دو روی یک سکه‌اند، هر دو یکدیگر را کامل می‌کنند و به نظر می‌رسد ارجحیتی وجود ندارد. هر دو، چون دو رنگ متناقض باعث می‌گردند تصویری بر بوم زندگی و وجود نقش ببندد و زندگی با تمام این تناقضها شکل گرفته و قابل لمس می‌گردد. اگر زامپانو پرخاش و بی‌اعتنایی نکند، چشمهای معصوم چلسامینا مفهومی نخواهند داشت. تقابل زامپانو و چلسامینا، نوعی تقابل خیر و شر، تقابل سیاه و سفید و تقابل ماده و معنویت به نظر می‌رسد. هر دو، به یک اندازه به دیگری مفهوم می‌بخشند و یکدیگر را ارزشگذاری می‌نمایند. نکته قابل توجه و بسیار مستتر در فیلم، وجود تعارض درونی و آنتی‌تزهای مخفی در شخصیت طرفین داستان است. زامپانو، طبق آنچه که «فول» نیز اشاره می‌کند به چلسامینا علاقمند است. با او همبستری نمی‌کند چون عاشق اوست، او را رها می‌کند چون نمی‌تواند سرگشتگی‌اش را تحمل نماید، او را می‌زند چون مایل است چلسامینا مفید باشد. زامپانو فرشته‌ای درونی دارد اما هیچگاه رخصت بروز نمی‌یابد و تبدیل به فرصتهای از دست رفته می‌گردد. زامپانو در تغییر است و این وجه تعاملی و تحولی قصه را صیقل داده و به پیش می‌برد، در ابتدای فیلم زامپانو پشت به دریاست، در اواسط فلیم او پا به آب دریا می‌زند – چلسامینا در حال رخنه در قلب او و همبازی شدن با فرشته درون اوست – و در انتهای فیلم او به آب دریا غسل می‌نماید و شستن صورتش با اب دریا تعبیری می‌شود از هماغوشی عاشقانه او با چلسامینا. هماغوشی غریبی که رنگ عرفان می‌گیرد و بر تمام خوبی‌های نکرده، امیدهای نداده و آهنگهای شاد ننواخته آه می‌کشد. وقتی چلسامینا می‌میرد زامپانو به عشق خود پی می‌برد و این خاصیت تراژدی فلینی است. فول به عنوان شخص ثالث، کاتالیزوری برای پیشبرد تحول آدمهای قصه است. تحولی که قرار نیست خوبی را به بدی و خیر را به شر یا بالعکس تبدیل کند و یا از یک حیوان آدم بسازد. این تحول ماهیتی از جنس بیرون آمدن از انزوا و برکشیدن پرده‌های حاجب دارد، پرده‌هایی که ستار سرشت نیک هستند و جنس آنها غرور مردانه، قدرت به ظاهر بی‌زوال و عدم وجود ادراک و معرفت است. فول کسی است که چلسامینا علاقمند است زامپانو او باشد و چه زیباست این تقابل درون و بیرون یک انسان. چرا چلسامینا پیشنهاد فرار با فول را نمی‌پذیرد؟ در نگاه کلی و آنچه فیلم در اختیار ما می‌گذارد دلیلش می‌تواند همان خوش سیرتی او، اعتماد و وفاداری به زامپانو باشد؛ اما اگر فول را شخصیت خوب درون زامپانو بدانیم زودتر به جواب خواهیم رسید. فول به عنوان وجدان زامپانو همواره او را دست می‌اندازد و به تمسخر می‌گیرد، مثل ندایی که دائم در گوش انسان امر به معروف و نهی از منکر می‌کند و زامپانو داشتن وجدان را بر نمی‌تابد. جدال زامپانو و فول تعبیری از جدال عقل و حس، رفتار بیرونی و پندار درونی و در نهایت انسان با وجدان خویش است. در نهایت، با نگاه مایوس فلینی، این شرارت است که برنده است و این واقعیت چلسامینا را به وادی جنون هدایت می‌کند. چلسامینا از اینکه آخرین بارقه امیدش، یعنی شخصیتی که دوستش دارد اما موهوم و خیالی است به دست شخصیت حقیقی و آن که وجود خارجی دارد از میان برداشته می‌شود چنان آشفته است که جمله: «فول زخمی شده!» از دهانش نمی‌افتد. او در واقع حقیقت را می‌گوید و از دردمندی ابراز حقیقت آشفته است اما دریغ نمی‌داند که هرکس حقیقتی را بازگو کند او را دیوانه می‌خوانند. فول مرد آمال چلسامیناست، کسی که در زامپانو وجود داشت و به دست خود زامپانو هلاک گشت. به این تناقضات در مورد فول و زامپانو دقت کنید: زامپانو همواره اخم دارد و هرگز نمی‌خندد و فول همیشه در حال تبسم است، زامپانو تنبیه می‌کند و فول نوازش می‌نماید، زامپانو بی‌اعتنایی می‌کند و فول توجه نشان می‌دهد، زامپانو چلسامینا را در تملک خویش می‌داند و فول او را ازاد می‌شناسد، زامپانو چلسامینا را بی‌استفاده و طفیلی می‌داند – در ابتدای فیلم او می‌گوید: «من می‌توانم به سگها نیز آموزش بدهم.» - و فول چنین بیان می‌کند: «حتی وجود این ریگ نیز مفهوم و مقصودی دارد، تو نیز چلسامینا، برای هدفی به این دنیا آمده‌ای.» نکته قابل توجه، جنس عشق آدمهای داستان نسبت به یکدیگر است. عشق چلسامینا به فول از جنس عشق زامپانو به چلسامیناست و تنها در نوع بیان و ارائه آن تفاوت وجود دارد و این البته بستگی مطلق به ماهیت و سرشت هر دوی آنها دارد. فلینی همچون سایر فیلمسازان و هنرمندان دوره خودش در ایتالیا درد مذهب دارد، هرچند گره‌های این دغدغه در جاده کمرنگ است و بیشتر در زندگی شیرین و آمارکورد نمود می‌کند، اما چلسامینا به هر تقدیر نماینده جامعه‌ای مفتون و سرخورده از مذهب فرمایشی و سنتی ایتالیاست. او نسبت به مسیح و صلیب ادای احترام می‌کند در حالی که مبلغین مذهبی که مارش مسیحیت را به نمایش گذاشته‌اند کوچکترین توجهی به او ندارند. بی‌اعتنایی مذهبیون حاکم به آدمهایی که بر صلیب گل پرتاب می‌کنند بی‌شباهت به بی‌اعتنایی زامپانو به چلسامینا که گلهای عطوفت و انسانیتش را به سمت او پرتاب می‌کند نیست. در جای دیگر، که زامپانو و چلسامینا میهمان کلیسا هستند زامپانو به راهبه در شکستن هیزم کمک می‌کند و آنها را به احترام خطاب می‌نماید. راهبه‌ها از چلسامینا درخواست می‌کنند که در کلیسا بماند اما او با چشمهای خیس کلیسا را نیز ترک می‌کند چون در آنجا نیز برای معصومیت خویش پناهی نمی‌بیند. او تنها راه سعادت را، ماندن در کنار زامپانو و تبدیل او به شخص رویایی‌اش فول می‌داند، نه پیوستن به سیرک – که استعاره‌ای برای اجتماعی شدن و خود را فراموش کردن است – و نا فرار با فول و نه بازگشت به خانه (یا دریا) که باز کنایه از رجعت به اصل و نابودی است و نه هیچ پیشنهاد دیگر برای او پذیرفتنی نیست. تنها ماندن، معصوم ماندن و تحول زامپانو – به عنوان انسان از خود جدا افتاده – راهکار اوست. فلینی این راهکار را محکوم به شکست و قدرت ایدئولوژی و توتالیریته را درهم نشکستنی می‌بیند. اشاره دائم زامپانو به ابرمرد بودن و آهنین بودن سینه و عضلاتش موید همین نکته است. این سرسختی به جنس زامپانو و هرآن چیزی که زامپانو نماد آن است برمی‌گردد. این جنس تغییر نمی‌کند و تنها به ارث می‌رسد و منتقل می‌شود؛ دقت کنید به سکانسی که زن بیوه از شوهر مرده‌اش حرف می زند، همان که جز دستور دادن کار دیگری نمی‌کرده و حالا زامپانوست که باید لباسهای او را بر تن کند. چلسامینا می‌میرد و این مرگ چیزی جز زوال معصومیت نیست، معصومیتی متعلق به انسان است و توسط خود انسان در خود فرو می‌میرد و ابزار این زوال بی‌اعتنایی، از خود بیگانگی، سرکوبی ایدئولوژیک و جهل اجتماعی است. فیلم نمایش دهنده جدال خیر و شر و مرثیه‌ای برای معصومیت از دست رفته است، روایتی است تراژیک از مصلوب شدن پاکی‌ها و درستی‌ها، آنچنان که مسیح مصلوب می‌گردد و تبدیل به اسطوره مهربانی، صداقت و معصومیت می‌شود، معصومیتی که اکنون به یک رویا بدل شده است، یک خواب و رویای بی‌تعبیر. درباره فدریکو فلینی فدریکو فلینی کارگردان بزرگ ایتالیایی و یکی از برجسته‌ترین کارگردانهای تاریخ سینما در بیستم ژانویه 1920 در شهر ریمینی و در خانواده‌ای متوسط متولد شد. فلینی از همان دوره کودکی حس و حال هنری عجیبی داشت و همواره به دنبال راهی می‌گشت تا هنرش را بروز دهد. از 18 سالگی برای چندین نشریه طنز مطلب می‌نوشت. ورود فلینی به سینما با نویسندگی فیلمنامه آغاز شد. اما شانس بزرگ فلینی، آشنایی و همکاریش با استاد بزرگ سینمای ایتالیا روبرتو روسلینی بود. او در فیلم‌های رم، شهر بی‌دفاع و پاییزا با استاد همکاری کرد. اما فلینی دوست داشت بالاخره یک روز فیلم خودش را هم روی پرده سینما‌ها ببیند! آن زمان در ایتالیا سبک جدیدی در فیلمسازی به وجود آمده بود که نئورئالیسم نام داشت. فیلمسازی در این سبک به قدری کم خرج بودند که می‌شد با پول یک ساندویچ مرغ و یک نوشابه، یک فیلم ساخت! به این ترتیب فلینی بعد از به عهده گرفتن سمت دستیاری کارگردان در چند فیلم، از جمله همکاری با آلبرتو لاتودا، در سال 1951 یک فیلم کمدی به نام Lo sceicco Bianco با بازی آلبرتو لوردی- کمدین مشهور سینمای ایتالیا- ساخت. این سرآغاز همکاری فلینی با دو فیلمنامه‌نویس مشهور ایتالیا به نامهای تولیو پینلی و اینو فلایا بود که اوج همکاری 15 ساله این سه تن، باعث خلق شاهکارهایی چون جاده (1954) و 5/8 (1964) شد. فلینی آهنگساز این فیلم یعنی نینو روتا را نیز وارد جرگه دار و دسته ثابت خودش کرد. آغاز شهرت فلینی با فیلم جاده بود. این فیلم سر و صدای زیادی در جامعه ایتالیا برپا کرد. فیلمی تخیلی و شاعرانه درباره رابطه یک دختر جوان با قیافه دلقک‌ ماب و بسیار ساده به نام چلسامینا – با بازی جولیتا ماسینا، و یک غول بی‌شاخ و دم، پهلوان دوره‌گرد، زامپانو- با بازی آنتونی کویین- که سرانجام با مرگ دخترک و گریستن زامپانو در مرگ او پایان می‌پذیرد. فلینی در فیلم‌هایش مجموعه‌ای از احساس، عشق، خاطرات، به‌خصوص اتوبیوگرافی، فانتزی و... را به کار می‌برد و موضوع فیلم‌هایش اکثراً حسرت گذشته و فرصت‌های از دسته رفته است. فلینی در سال 1943 با جولیتا ماسینا ازدواج کرد که ثمره این ازدواج پسری به نام فدریچینو بود که تنها دو هفته زنده ماند. از بازیگران بزرگ دیگری که با فلینی همکاری نزدیکی داشتند به غیر از جولیتا ماسینا، می‌توان از آلبرتو سوردی، مارچلو ماسترویانی- دوست و بازیگر مورد علاقه فلینی- آنیتا البرگ، آنتونی کویین، سوفیا لورن و... می‌توان نام برد. با وجود اینکه فلینی در طول چهار دهه برای سینما فیلم‌های بسیاری ساخت، اما هرگز اسکار کارگردانی نگرفت. با این وجود چهار فیلم، جاده، روشنایی‌های کابیریا، 5/8 و آمارکورد برنده اسکار بهترین فیلم خارجی زبان شدند. البته مسؤولان اسکار سرانجام به کج‌سلیقگی خود پی بردند و در سال 1993 یک عدد اسکار افتخاری به استاد اهدا کردند. اما برای این قدردانی کمی دیر شده بود چرا که با مرگ استاد در پاییز همان سال، او فرصتی برای خوشحالی از دریافت این جایزه نیافت! 
 
 فیلمشناسی صدای ماه (1990)، اینترویستا (1987)، جینجر و فرد (1986)، کشتی به راهش می‌رود (1983)، شهر زنان (1980)، ارکستر رهراسال (1978)، کازانوآ (1976)، آمارکورد (1973)، روما (1972)، دلقکها (1971)، سایتریکون (1969)، ارواح مرده (1968)، ژولیت ارواح (1965)، هشت و نیم (1963)، بوکاچیو 70 (1962)، زندگی شیرین (1960)، شبهای کابیریا (1957)، کلاهبردار (1955)، جاده (1954)، عشق در شهر (1953)، ولگردها (1953)، شیخ سفید (1952)، روشناییهای واریته (1950) 
 
منبع:دلنمک

نقد و بررسی فیلم یک سال Another Year دیگر اثر مایک لی

http://www.cmmug.com/wp-content/uploads/2010/12/Another-Year-1.jpg 

 

 

نقد و بررسی فیلم یک سال Another Year  دیگر اثر مایک لی   

برنده جایزه اسکار بهترین بازیگر زن از اسکار ۲۰۱۱ 

نامزد بهترین فیلمنامه غیر اقتباسی از اسکار ۲۰۱۱ 

برنده جایزه بهترین بازیگر زن از اتحادیه منقدان امریکا 

ستایش شده از سوی انجمن منتقدان امریکا

 

مایک لی را در ایران بیشتر با کار ستایش شده‌اش "رازها و دروغ‌ها" می‌شناسند. اما کیست که نداند این فیلم‌ساز سرشناس اما کم حاشیه بریتانیایی طی بیست سال اخیر تقریبا هر دو سه سال یک‌بار یک شاه‌کار روانه پرده سینماها کرده است. از برهنه تا دختران شاغل و از ورا دریک تا بی‌خیالی‌طی کن (الکی خوش). اما شاید هیچ‌کدام از فیلم‌هایش تا کنون به اندازه این آخری در ایران با سکوت خبری و ژورنالیستی رو‌به‌رو نشده باشد که البته طبیعی هم هست. وقتی رویکرد مهم‌ترین مجلات سینمایی کشور هم‌پای رویکرد مجلات زرد آن می‌شود تعجبی نیست که "دختری با خالکوبی اژدها" یا " شبکه اجتماعی" ( یا هر نوع فیلمی از این دست) پای ثابت تمام مجلات است و مجالی برای نفس کشیدن نه.

پیرنگ " یک سال دیگر" تشکیل شده از چهار بخش اصلی که به ترتیب از بهار شروع شده و به زمستان ختم می‌شود. هر بخش شامل رویداد‌هایی در یکی از فصول سال است که هر چند در روندی کلی ساختاری واحد را تشکیل می‌دهند اما هرکدام به‌خودی‌خود دارای انسجامی درونی هم هستند. درباره این ساختار بعدا بیشتر صحبت خواهم کرد اما فعلا برای اینکه شمایی از اتفاقات درون پیرنگ داشته باشیم اشاره‌ای سریع به آن‌چه در فیلم می‌گذرد می‌کنم:

"تام" وو "جری" ( این شما را یاد چیزی نمی‌اندازد؟) زوج مسنی هستند که هر کدام به شغل‌شان مشغول‌اند. جری در یک بیمارستان مشاور روانی‌ست و تام در یک شرکت مهندسی در کار احداث و به‌سازی جاده. پسرشان جو یک وکیل و همکار جری "مری" منشی بیمارستان اضلاع اصلی این پیرنگ را تشکیل می‌دهند. زوج مسن علاوه بر خانه‌شان یک باغچه کوچک دارند که از آن محصولات دم‌دستی مانند گوجه و صیفی‌جات برداشت می‌کنند و علی‌رغم همه مشکلات به نطر هیچ مشکلی با هم ندارند و از قضا گویا به عنوان یک زوج نمونه‌ای انگلیسی از طرف فیلم پیشنهاد می‌شوند.

درام اصلی اما از تضاد موقعیت "مری" ( لزلی منویل) در مقابل رابطه این زوج و موفقیت‌شان شکل می‌گیرد. مری زنی‌ست شکست‌خورده در کار و عشق و اجتماع. در همان اوایل فیلم صحنه‌ای هست که با جری در کافه‌ای مشغول نوشیدن‌اند و او حسرت‌خوارانه به مردی که منتظر زوج‌اش است نگاه می‌کند. هدف او صرفا داشتن کسی‌ست که بتواند به او تکیه کند و روزگار بگذراند اما مردان زندگی‌اش بیشتر از او سوء‌استفاده کرده‌اند ( یا لااقل خودش این‌طور فکر می‌کند). فیلم کاراکترهای دیگری هم دارد. دوست دیگر "تام و جری" به نام "کن" که به نوعی قرینه مذکر "مری" است و از قضا علی‌رغم تمایلی که به مری دارد از طرف او طرد می شود و در نهایت هم نامزد "جو" که در میانه‌های پیرنگ وارد ماجرا می‌شود و مسیر پیرنگ را تغییر می‌دهد.

نکته مهمی که در هر بخش از این چهار فصل زندگی "زوج" اصلی می‌بینیم اصرار آن‌ها در مهمانی دادن و دورهم بودن‌شان‌است. این نکته به پایه اصلی پیرنگ نیز تبدیل می‌شود به‌طوری که بعد از گذشت دو فصل دیگر مطمئن خواهیم بود این "مهمانی‌ها" تکرار شونده به نوعی محرک بدنه اصلی روایت خواهند بود. هر کدام از این مهمانی‌ها هم در جای خود سهمی در ارائه اطلاعات و هم در رو کردن شمه‌ای جدید از روند پیرنگ در خود دارند. برای نمونه مهمانی "تابستان" در منزل "تام و جری" که با دیر رسیدن مری همراه است نطفه علاقه "مری" به "جو" را در خود می‌کارد. علاقه‌ای صرفا یک‌طزفه از مری نسبت به جو ( که حدااقل بیست سالی از او کوچک‌تر است) که باعث می شود در ادامه و با معرفی "کیتی" نامزد جو ( در بخش بعدی) رابطه مری با خانواده تیره شود.

همان‌طور که گفتم هر بخش به خودی‌خود دارای ساختاری جداگانه‌ست که معمولا با معرفی یک شخصیت جدید و اضافه شدن آن به خانواده شروع و بعد شرکت در یک مهمانی و ماجراهای آن مهمانی ادامه پیدا می‌کند. این روند که در تمام اپیزودها نمود دارد باعث می شود تا در هر مرحله با گوشه‌ای از کاراکتر "جری" و بعضا "تام" به عنوان کاراکترهای اصلی فیلم رو‌به‌رو شویم. ( بعدا خواهم گفت که به نظر در این فیلم مایک لی نویسنده تام و جری را به‌عنوان شخصیت اصلی انتخاب کرده اما انگار مایک لی کارگردان بیشتر با شخصیت مری همراه بوده است). 

 

 

 

در ابتدا و در دو بخش اول فیلم، کاراکتر "جری" همدل با "مری"‌ست. سعی می‌کند تا او را درک کند و در مقابل شیطنت‌ةای گاه‌وبی‌گاه تام از او محافظت کند. انگار "جری" وظیفه و تهعد کاری‌اش را با خود به خانه می‌آورد تا آلام مری را تخفیف دهد اما همین "جری" به محض اینکه متوجه می‌شود مری گلویش پیش جو گیر کرده و بعید نیست آینده تنها پسرش تباه شود سخت‌گیرانه وارد عمل می‌شود. این همدلی جری در بخش ورود "کن" نیز مشهود است. " کن هم هم‌چون "مری" کاراکتری‌ست مذبذب، الکلی و بی قید. ( نگاه مایک لی به این مدل افراد هم در فیلم‌هایش در نوع خود جالب توجه است). همان‌طور که گفتم در هر چهار بخش ما با یک مهمانی سروکار داریم اما در بخش چهارم این مهمانی به‌جای منزل زوج میان‌سال خانه برادر تام که به تازگی همسرش را از دست داده‌است منتقل می‌شود و هر چند در انتها باز با یک مهمانی دیگر به خانه اصلی باز می‌گردیم اما این عدول از روند روایت برای بیننده‌ای که درگیر فیلم شده جالب توجه‌است. کاراکتر مهم این بخش "کارل" برادرزاده تام است که با برخوردهای اگزوتیکش در مراسم مادرش تنوعی اساسی به حال و هوای فیلم می‌دهد. بامزه اینجاست که "جری" هم‌چنان در نقش مادر گونه خود ظاهر می شود و مهم‌تر اینکه در این قسمت که عملا مری حضور ندارد ( البته باز در انتها و در خانه جری دوباره ظاهر می شود) بار صحنه به دوش کارل می‌افتد.  

 

 

 

در انتها همه (تام و جری برادر تام و مری و جو و نامزدش کیتی) دور میز شام خانه جری جمع‌اند. تام و جری از خاطره آشنایی‌شان و مسافرت از استرالیا تا انگلستان می‌گویند. همه شادمان‌اند و حتی مری هم به‌نظر خاطره تلخ ناکامی درباره "جو" را فراموش کرده. ددوربین آرام مری و جک –برادر تام- را در قاب می‌گیرد و پایان.

 

سبک به مثابه روایت

گفتم که به نظر می‌رسد مایک لی کارگردان با مایک لی نویسنده بر سر اتخاب قهرمان داستان کشمکش داشته و البته سعی کردم نشان دهم که در پیرنگ کاراکتر اصلی "جری" ست و البته بعد هم تام... اما به نظر در هنگام ساخت فیلم مایک لی نتوانسته از وسوسه حضور درخشان "لزلی منویل" چشم‌پوشی کند و در نهایت هوشمندی توازن قوا را به نفع کاراکتر مری به‌هم زده است. مثلا در تصویر زیر و در انتهای فیلم که کاراکترها همه در خانه جری جمع‌اند دوربین با تصحیح کادری افراطی همه کاراکتر ها را خارج قاب قرار می‌دهد تا "مری" را برجسته کند. 

 

 

 

یا کمی بعدتر که همگی می‌روند تا وسایل شام را آماده کنند و تنها کیتی و جک درباره فوتبال صحبت می‌کنند بازهم مایک لی با قرار دادن دو کاراکتر دیگر بیرون قاب و فوکوس روی مری او را در مرکز توجه نگه می‌دارد. 

 

 

 

نگاه کنید به این تصویر که در آن با انتخاب کادری عجیب عملا تام از کادر بیرون افتاده ( ذوق کارگردان و فیلمبردار در انتخاب چنین کادر افراطی از لحاظ برش نیمی از صورت یک کاراکتر قطعا جای احترام دارد) و باز هم مری‌ست که در مرکز توجه کادر قرار دارد. 

 

 

 

همچنین نگاه کنید به دو کادر زیر که در آن علی‌رغم حضور همه افراد اصلی در کادر اما باز هم این مری‌ست که در نقطه طلایی کادر ایستاده است 

 

 

 

مثال‌ها البته فراوان‌اند اما شاید کشف بقیه آن‌ها توسط خواننده لذت بیشتری را نصیب بیننده علاقه‌مند کند. 

 

نوشته مهدی فهیمی

نقد فیلم مشت‌زن (THE FIGHTER)اثر دیوید او راسل

 http://www.thecastof.com/posters/the-fighter-movie-poster-344.jpg

 

 

 نقد فیلم مشت‌زن (THE FIGHTER)اثر دیوید او. راسل

 

 

فیلم مشت‌زن (THE FIGHTER) به کارگردانی دیوید او. راسل و با بازی مارک والبرگ، کریستین بیل و ایمی آدامز، یکی از فیلم‌های موفق امسال از نگاه منتقدان بوده است. 

 

مشت‌زن درباره زندگی شخصی و حرفه‌ای شخصی به نام میکی وارد (ملقب به ایرلندی)‌است که روند پیشرفتش در ورزش مشت‌زنی را با راکی مقایسه می‌کنند. این فیلم 114 دقیقه‌ای که با بودجه 25 میلیونی تهیه شد، در سایت IMDB با دریافت 3140 رأی، فعلاً امتیاز 8.4 را دریافت کرده است. مشت‌زن در سایت‌های معتبر دیگر سینمایی نیز با استقبال عام و خاص مواجه شده است. به طوری که در سایت METACRITIC، 78 درصد و در سایت ROTTENTOMATOES، 88 درصد نظرات مثبت منتقدان را به خود اختصاص داده است. ضمن این که امتیاز مخاطبان سایت METACRITIC به این فیلم 8.5 از 10 و درصد آرای مثبت کاربران سایت ROTTENTOMATOES، 90 درصد است. 

 

نمایش مشت‌زن ابتدا در 4 سالن شروع شد و فروش این فیلم پس از 7 روز اکران محدود به حدود 434 هزار دلار رسید. پس از آن تعداد سالن‌های نمایش‌دهنده این فیلم به 2503 سالن افزایش یافت و پس از 6 روز اکران گسترده، مجموع فروش مشت‌زن به اندکی کمتر از 17 میلیون و پانصد هزار دلار رسیده است. 

 

مشت‌زن در فصل جوایز هم موفق نشان داده. از جمله موفقیت‌های این فیلم می‌توان به نامزدی در 6 رشته در جوایز گلدن گلوب، از جمله بهترین فیلم درام، بهترین کارگردان، بهترین بازیگر نقش اصلی مرد – درام (مارک والبرگ)، بهترین بازیگر مرد نقش مکمل (کریستین بیل)‌ و بهترین بازیگر زن نقش مکمل برای دو بازیگر (ایمی آدامز و ملیسا لئو) اشاره کرد. کارشناسان کریستین بیل را یکی از بخت‌های اصلی کسب اسکار و گلدن گلوب بهترین بازیگر مرد نقش مکمل می‌دانند. 

 

اکثر کارشناسان و منتقدان استقبال خوبی از این فیلم به عمل آورده و آن را یکی از فیلم‌های قابل توجه امسال می‌دانند. کلودیا پیگ (نویسنده USA TODAY) ‌به فیلم 3.5 ستاره داده و آن را یکی از بهترین فیلم‌های سال نامیده است. پیتر تراورس هم به مشت‌زن 3.5 ستاره داده و آن را ستوده است. تراورس به خصوص به صحنه‌ای اشاره می‌کند که در آن میکی (مارک والبرگ) آتش‌بس خود را با دیکی (کریستین بیل) و شارلن (ایمی آدامز)‌ می‌شکند. تراورس این صحنه را نقطه عطف برجسته‌ای برای فیلم و بازیگرانش می‌داند. ای. او. اسکات فیلم را لایق درجه B+ می‌داند و اعتقاد دارد که مشت‌زن فقط فیلمی درباره ورزش مشت‌زنی نیست، بلکه:‌ «یک داستان عاشقانه هم هست. یک ملودرام خانوادگی و تاریخچه یک ارتباط نزدیک و پیچیده برادرانه. عشق به یک زن خوب (ایمی آدامز بدون تعارف دوست‌داشتنی است)، چشم و هم‌چشمی و رفاقت دو برادر، صورت ناکار شده، پنجه‌های کبود و غرور جریحه‌دار شده – مشت‌زن همه این‌ها را با هم دارد.» 

 

راجر ابرت که چندان هم مشت‌زن را نپسندیده و به فیلم 2.5 ستاره داده،‌ اعتقاد دارد که: « میکی وارد در مقایسه با تمام قهرمانانی که در یک فیلم مربوط به مشت‌زنی که می‌توانم به یاد آورم، کمترین هویت را دارد... مشت‌زن دیوید او. راسل بر اساس داستان واقعی وارد ساخته شده و شاید علت تخت و سطحی بودن شخصیت وارد در این فیلم، این باشد که او در زندگی واقعی هم همین‌طور بوده است.» 

 

نقد و تحلیل فیلم شبکه اجتماعی The Social Network

 

 

شبکه اجتماعی (2010) The Social Network


Open in new window



کارگردان :دیوید فینچر
نویسنده:آرون سورکین ،بن مزریچ
تهیه کننده:کوین اسپیسی،دانا برونتی
موسیقی:ترنت تزنور ،آتیکوس روس
تاریخ عرضه :1 اکتبر 2010
ژانر:درام ، تاریخی
جمله تبلیغاتی:شما نمی توانید 500 میلیون دوست داشته باشید بدون اینکه دشمنی پیدا کنید !
جایزه ها:-
مدت زمان:
استودیو سازنده:کلمبیا پیکچرز
هزینه ساخت: 50 میلیون دلار
فروش کل:
بازیگران اصلی:
1-جسی اسنبرگ
2-اندرو گارفیلد
3-جاستین تیمبرلیک
4-رونی مارو

 نقد فیلم

شبکه اجتماعی روایت زندگی مردی جوان با تواناییهای خارق العاده است که سیستمی با امکانات نامحدود و با هدف ایجاد ارتباط میان انسانها راه اندازی کرد که خیلی سریع مورد توجه قرار گرفت. شاید در ابتدا خود خالق اصلی آن یعنی مارک زوکربرگ تصور هم نمی کرد که روزی بتواند لقب جوانترین میلیاردر جهان را به خودش اختصاص دهد و برای من یادآور اعجوبه شطرنج بابی فیشر است. هر دو یک ویژگی مشترک دارند و آن نبوغ و خلاقیت فوق العاده آنهاست ولی با حضور در محافل اجتماعی مشکل دارند. در این فیلم، دیوید فینچر سعی نکرده قهرمان اصلی را فردی عالی توصیف کند بلکه در کنار صفات خوبی چون خلاقیت و تیزهوشی به خودپسندی و تکبر، بی صبر و حوصلگی، سردی، قدرت طلبی و تمامیت خواهی او هم اشاره کرده است.

 

فینچر در مدت زمانی حدود 2 ساعت فیلمی هیپنوتیزم کننده و فراتر از فوق العاده ساخته. باور بر این است ساخت فیلمی درباره یک نویسنده دشوار است، زیرا نمی توان لحظات تفکر و اندیشیدن یک نویسنده را به تصویر کشید و فقط تصویر شخصی دیده می شود که در حال نگارش است و این امر برای بیننده کسل کننده است. به نظرم به همان نسبت ساخت فیلمی که عمده قصه اش درباره برنامه نویسی کامپیوتر است دشوار می باشد زیرا افرادی که با این مقوله آشنایی دارند اساساً کم و محدود هستند. ولی فینچر و آرون سورکین، نویسنده فیلمنامه به نحوی این پدیده اجتماعی را برای ما توضیح داده اند که دلیل حضور 500 میلیون انسان در آن کاملاً قابل درک است.

 

دلیل خلق فیس بوک توسط زوکربرگ (با بازی جس ایزنبرگ) باید تنهایی انسانهایی باشد که در قرن 21 با اختراع انواع و اقسام وسایل ارتباطی از هم دور شده اند و در تلاشند به فطرت طبیعی خود که در اجتماع بودن است برگردند. به واسطه این شبکه می توان با دوستانی که تمایل به برقراری ارتباط دارند، عکس، فیلم و یا پیغام به اشتراک گذاشت. در این سیستم لزوماً نیازی نیست همه لیست دوستان را بصورت مستقیم شناخت. شاید من در صفحه فیس بوک خودم حدود 40 نفر را بخوبی بشناسم، 100 نفر را تا حدودی و بطور غیر مستقیم و 200 نفر را بواسطه شهرت و اعتبارم ولی تقریباً هر وقت درخواست دوستی از کسی دریافت کردم، دوست مشترکی با او داشتم.

 

وجود فیس بوک را باید مدیون زنی بنام اریکا (با بازی رونی مارا) بود. فیلم شبکه اجتماعی با ملاقات اریکا و مارک آغاز می شود. در این ملاقات، مارک در حالیکه در تلاش است او را مجذوب خود کند با رفتارهای غیر معمول و عصبی خود باعث رنجش اریکا شده و در نهایت اریکا هم او را ترک می کند.

 

هر چند که اریکا در مورد او درست می گوید، اما در آن لحظه زوکربرگ را به فکر وا می دارد. پس از شکست در عشق کسی که تمام دنیای اوست، مارک در تنهایی فرو می رود و سعی می کند او را فراموش کند. او که در برنامه نویسی کامپیوتر مهارت دارد، پس از هک سایت دانشگاه هاروارد، عکس تمامی دختران سایت را دانلود می کند و با طراحی یک صفحه از دانشجویان در مورد عکسها نظرخواهی می کند. به خاطر اینکار غیر قانونی، سرورهای دانشگاه ویروسی و دچار مشکل می شوند ولی برای او شهرتی به ارمغان می آورد. سپس با کمک چند تن از دوستانش آن کار را گسترش می دهد و محیطی مجازی را در اینترنت خلق می کند که امروزه به آن فیس بوک می گویند. تم اصلی فیلم را تنهایی شکل می دهد، کسی که شبکه ای را برای گسترش دوستی و ارتباطات طراحی کرده در پایان خود را بخاطر خودخواهی و البته زیاده خواهی هایش، فردی تنها و غمگین می یابد.

 

همانگونه که از طریق علمی هم اثبات شده، اصولاً امکان حرکت مهره ها در صفحه شطرنج بسیار بیشتر از حرکت مولکول ها در هواست. استادان شطرنج نمی توانند اصلا ً و ابداً آنها را بشمرند ولی با استفاده از شهود عقلی می توانند بهترین حرکت را برای برنده شدن انتخاب کنند و هیچ کس در شطرنج بخوبی بابی فیشر نبود. در مورد زوکربرگ هم همین اتفاق افتاد. تکنیک ها و زبان های برنامه نویسی در همه جای دنیا شناخته شده اند اما این زوکربرگ بود که با بینش و خلاقیت خاص خود توانست با ایجاد یک محیط مجازی آنها را بهم ارتباط دهد و البته انگیزه او در ابتدا انتقام از همه دختران دانشگاه بود.

 

محققان می گویند کودکان در 3 مورد از خود خلاقیت نشان می دهند: ریاضی، موسیقی و شطرنج. این موارد، معمولا  در ذات بشر نهفته است اما شک دارم برنامه نویسی کامپیوتر روزی در زمره این موارد جا بگیرد.

 

ممکن است خلق فیس بوک برگرفته از جرقه مغز زوکربرگ بوده ولی مسلماً او اینکار را به تنهایی و در یک اتاق دربسته انجام نداده و داستان فیلم هم با کاتهای متعددی بین دعاوی برای دادخواهی روایت می شود.

 

در این مسیر، با سلسله مراتب اجتماعی در دانشگاه هاروارد هم مواجه می شویم، دانشگاهی که در آن ثروت و مکنت خانوادگی به عنوان فاکتورهای مهم موفقیت در نظر گرفته می شوند. همچنین با دوقلوهای ثروتمند دانشگاه، کامرون و تیلور وینکلوس (که نقش هر دو را آرمی هامر بازی می کند) آشنا می شویم که مدعی اند زوکربرگ در ساخت فیس بوک ایده آنها را دزدیده است. در این فیلم به شخصیت ادواردو ساورین (با بازی اندرو گارفیلد) که تنها دوست و هم اتاقی زوکربرگ است پرداخته می شود که مسئولیت قسمت مالی شرکت را بعهده دارد و برای شروع به کار پول در اختیار گروه قرار می دهد ولی بعدتر با بی مهری کنار گذاشته می شود. یکی دیگر از شخصیت های فینچر "شان پارکر" فراموش نشدنی (با بازی جاستین تیمبرلیک ) موسس و بنیانگذار دو شبکه معروف و برجسته Napester و Plaxo است.

 

این پارکر تیز و چالاک است که در مواقع لزوم باعث می شود زوکربرگ فرصت های خوب را از دست ندهد چراکه روزی در موقعیت او بود. پارکر به او پیشنهاد می دهد ساختمان فیس بوک را به Silicon valley انتقال دهد و بجای اینکه ادواردو از نیویورکی های ثروتمند پول گدایی کند، از سرمایه دارهایی که قدرت ریسک بیشتری دارند، پول بگیرد. البته او تلاش کرد زوکربرگ را به زعم خود به سمت مسیر سریع پیشرفت ! یعنی محل کارهای بزرگ، شرکت در مهمانی های دیوانه کننده، ارتباط با زنان و اعتیاد به مشروبات الکلی و کوکایین سوق دهد؛ ولی نتوانست.

زوکربرگ گول سبک جدید زندگی اش را نخورد. او علاقه ای به پول نداشت، در همان خانه معمولی خود ماند و به مواد مخدر هم معتاد نشد. نکته نهفته ای که در فیلم در مورد آن نظری داده نشد، حضور زنان آسیایی بود. اکثر آنها محصلین دانشگاه هاروارد و با دوستان مارک در ارتباط هستند ولی مارک تنها بسر می برد. او اساساً با حضور در محافل اجتماعی مشکل دارد، در مهمانی ها شرکت نمی کرد و تقریباً همیشه کار می کرد.

 

فیلم همچنین مبارزه قانونی نامطبوعی را دنبال می کند که در آن زوکربرگ با شکایت برای درخواست غرامت از سوی کسانی که کنار گذاشته شده اند، روبروست. کارگردان فیلم بی طرفانه با این موضوع برخورد کرده و تنها نشان می دهد که چنین موضوعاتی در آن برهه زمانی اتفاق افتاده و در روند فیلم تاثیرگذار نیست.

 

در دوره و زمانه ای که تعداد دیالوگ ها در فیلم بسیار کم و محدود است، دیالوگ های فیلم بسیار سریع گفته می شوند و تعداد آنها هم زیاد هستند و باید در حین دیدن فیلم کاملاً دقت کرد تا داستان فیلم را بهتر درک کرد.

 

ایزنبرگ که در نشان دادن کودنی و بی عرضگی منحصر بفرد است، بسیار پخته ایفای نقش می کند. جاستین تیمبرلیک هم بخوبی نقش پیچیده و دشوار شان پارکر زبر و زرنگ و خلاق را که روزی در جایگاه کنونی مارک زوکربرگ قرار داشت، بازی می کند.

 

اندرو گارفیلد خاطره یک دوست صادق را در ذهن مجسم می کند که برای سمت مدیر کل امور مالی شرکت مناسب نیست و در جایی کنار گذاشته می شود و کار بدون او ادامه می یابد، هر چند که حس دلسوزی و ترحم را در انسان بر می انگیزد.

 

شبکه اجتماعی یک فیلم برجسته است، نه بخاطر سبک خیره کننده و یا ظرافت های بصری آن، بلکه بطرز باشکوهی خوب ساخته شده است. علیرغم پیچیدگی های غیر قابل فهم موجود در فیلم (برنامه نویسی برای طراحی شبکه)، آرون سورکین با تحقیقات فراوان سناریوی آن را بسیار شفاف نوشت. به نظر من و تقریبا اکثر کسانی که این فیلم را دیده اند، این فیلم فوق العاده جذاب است.

 

نقد از: راجر ایبرت

نقد فیلم شهامت واقعی True Grit ساخته برادران کوئن

 http://www.moviephotogallery.com/data/media/981/true_grit_poster_05.jpg

 

 

نقد فیلم شهامت واقعی True Grit ساخته برادران کوئن 
 
نامزد دریافت ده جایزه اسکار شامل جایزه بهترین فیلم، بهترین کارگردانی، بهترین بازیگر مرد برای جف بریجز، بهترین بازیگر زن نقش مکمل، بهترین فیلمنامه اقتباسی، بهترین فیلمبرداری، بهترین کارگردانی هنری، بهترین طراحی صدا، بهترین طراحی لباس و بهترین صداگذاری.
این دومین بار است که برادران کوئن کتابی را منبع اقتباس فیلم خود قرار می‌دهند که قبل از آن خود منبع اقتباس فیلمی مهم و جریان ساز بوده است.
در سال ۲۰۰۴ بود که برادران کوئن فیلم قاتلین پیرزن را با بازی تام هنکس ساختند، فیلمی که در واقع اقتباسی از داستان ویلیام راس بود و نه بازسازی فیلم معروف و البته درخشان الکساندر مکندریک که در سال ۱۹۵۵ و با بازی الک گینس در نقش اصلی به نمایش درآمد. نتیجه جهان بینی متفاوت مکندریک و برادران کوئن، منجر به تفاوت آشکار لحن و رویکرد دو فیلم ساخته شده بر اساس داستان مشهور ویلیام راس شد.

این تفاوت البته چندان هم مورد استقبال قرار نگرفت و بسیاری از منتقدان، فیلم برادران کوئن را به خاطر دور افتادن از نسخه
شهامت واقعی یک وسترن دیدنی است، سرگرم کننده و جذاب. شخصیت‌ها درست پرداخت شده‌اند و راجر دیکنز (مدیر فیلمبرداری محبوب کوئن‌ها) این‌بار هم کارش را به بهترین شکل انجام داده است.
مکندریک و تغییرات شخصیت‌ها و لحن‌اش نسبت به فیلم اول مورد انتقاد قرار دادند، در حالی که فیلم برادر‌ها اصلا قرار نبود شبیه فیلم مکندریک باشد و قصد آن‌ها از اقتباس دوباره از داستان راس، نه فاقد ارزش دانستن نسخه قدیمی، بلکه درک پتانسیل داستان راس برای به تصویر کشیدن یک فیلم کمیک و با مزه در زمانه پست مدرن بود.

حالا این اتفاق بار دیگر رخ داد و برادران کوئن رمان چارلز پورتیس را منبع اقتباس فیلم جدید خود قرار دادند، در حالی که در سال ۱۹۶۹ فیلمی با همین عنوان شهامت واقعی به کارگردانی هنری هاتاوی و با بازی جان وین (که برای آن یک اسکار هم گرفت)، رابرت دووال و دنیس هاپر بر اساس رمان پورتیس ساخته و به یکی از وسترن مهم دهه ۶۰ هم تبدیل شده بود. کوئن‌ها قبل از اکران فیلم بارها متذکر شدند که فیلم آن‌ها نه بازسازی فیلم هاتاوی، بلکه روایت شخصی آن‌ها از رمان پورتیس است. کوئن‌ها معتقد بودند که نسخه هاتاوی به اندازه کافی بامزه و خشن نبوده و همین باعث شده آن‌ها به فکر اقتباس دوباره از رمان پورتیس بیافتند.

شهامت واقعی یک وسترن دیدنی است، سرگرم کننده و جذاب. شخصیت‌ها درست پرداخت شده‌اند و راجر دیکنز (مدیر فیلمبرداری محبوب کوئن‌ها) این‌بار هم کارش را به بهترین شکل انجام داده است. همان‌طور که انتظار می‌رفت فیلم از طنز خاص آثار کوئن‌ها تهی نیست و علاوه بر همه این‌ها
شهامت واقعی نشان می‌دهد که کوئن‌ها چه قدر خوب وسترن می‌شناسند و انگار دیگر زمان آن رسیده بود که بعد از تجربه‌هایی مثل فارگو و جایی برای پیرمرد‌ها نیست سراغ ساخت یک وسترن خالص بروند.
بازی‌های بسیار حساب شده و درخشانی دارد. جف بریجز، که یکی از بهترین بازی‌های عمرش را در نقش «دود» در فیلم لبوفسکی کبیر همین برادران کوئن انجام داده است، در قالب مارشال الکلی، روستر کاگبرن، به راحتی می‌تواند در بین کاندید‌های اسکار نقش اول مرد قرار بگیرد و از آن طرف مت دیمون هم در نقش لابوئف، کابوی تگزاسی، همان است که باید باشد.

جاش برولین هم که سه سالی است به خاطر بازی در فیلم جایی برای پیرمرد‌ها نیست برادر‌ها دوباره احیا شده در همان مدت زمان اندک حضورش در فیلم قابل قبول ظاهر می‌شود. اما برگ برنده هایلی استاینفلد است که در نقش متی راس، دختر ۱۴ ساله اما شجاع و جسور، بازی بسیار حساب شده‌ای از خودش ارائه می‌دهد. راس، که از میان تعداد بسیار زیادی داوطلب انتخاب شده، با بازی خوبش اصلا جلوی بازیگران با تجربه‌ای چون بریجز و دیمون کم نمی‌آورد و این یکی از مهم‌ترین نقاط قوت فیلم است.

شهامت واقعی نشان می‌دهد که کوئن‌ها چه قدر خوب وسترن می‌شناسند و انگار دیگر زمان آن رسیده بود که بعد از تجربه‌هایی مثل فارگو و جایی برای پیرمرد‌ها نیست سراغ ساخت یک وسترن خالص بروند. اما شهامت واقعی فراتر از این نمی‌رود، ساخت یک فیلم کامل و جذاب دیگر برای کوئن‌ها کار ویژه‌ای به حساب نمی‌آید. بهتر بگویم، اگر در این فیلم دنبال مولفه‌های آشنای سینمای کوئن‌ها می‌گردید، چیز چندانی
با این وجود شهامت واقعی قطعا یکی از بهترین‌های سال ۲۰۱۰ است و علت مورد استقبال قرار نگرفتنش در فصل جوایز را می‌شود پای درخشش بی امان برادر‌ها در چند سال اخیر دانست
نصیبتان نمی‌شود. و شاید همین نکته است که تجربه دیدن این فیلم را مانند تجربه دیدن فیلم‌هایی چون، یک مرد جدی، ای برادر کجایی، لبوفسکی کبیر، فارگو، بارتن فینک و یا گذرگاه میلر هیجان انگیز و شوق‌آور نمی‌کند.

شهامت واقعی لذت بخش است، اما آن‌طور که از یک فیلم کوئنی اصیل انتظار داریم درگیرمان نمی‌کند و به وجدمان نمی‌آورد. شاید ساخت چنین فیلم کم نقصی برای خیلی از کارگردان‌ها موفقیت بزرگی به حساب می‌آید، اما برای کوئن‌ها نه. ما از برادر‌ها انتظار داریم فیلمی را ببینیم که مطمئنیم هیچ کارگردان دیگری قادر به خلق آن نیست، از دنیای منحصر به فرد برادران نابغه در این فیلم تنها شبحی دیده می‌شود و همین.

با این وجود شهامت واقعی قطعا یکی از بهترین‌های سال ۲۰۱۰ است و علت مورد استقبال قرار نگرفتنش در فصل جوایز را می‌شود پای درخشش بی امان برادر‌ها در چند سال اخیر دانست، انگار انجمن‌ها و آکادمی‌های مختلف دیگر حوصله تحویل گرفتن کوئن‌ها را ندارند، با این وجود هنوز می‌شود امیدوار بود که فیلم در بین ۱۰ کاندید اسکار بهترین فیلم امسال قرار بگیرد. بعد از تجربه لذت بخش دیدن شهامت واقعی منتظر فیلم بعدی برادر‌ها می‌مانیم، فیلمی در حد و اندازه‌ها لبوفسکی کبیر و یا یک مرد جدی، تکان دهنده و سرشار از نبوغ، همانی که همیشه از کوئن‌ها انتظار داریم.