نقد فیلم: بیمار انگلیسی (The English Patient) اثر آنتونی مینگلا
این فیلم در مراسم جوایز آکادمی ۱۹۹۷ نامزد ۱۲ اسکار شد و توانست ۹ اسکار را به دست آورد از جمله بهترین فیلم سال، بهترین هنرپیشهی نقش دوم زن برای “ژولیت بینوش”، بهترین فیلمبرداری، بهترین کارگردانی، بهترین تدوین و بهترین موسیقی.
سالهای میانی دهه 90 سینمای هالیوود دوره به تصویر کشیدن عشقهای نامتعارف و به قولی عشق حرام بود، عشقهایی که پا از مرزهای اعتماد و وفاداری که تا چندی پیش از ارزشهای والا و کلاسیک بودند فراتر میگذاشتند و تبدیل به عواطفی ضدقهرمانانه و از نظر غریزی جذاب میشدند برای مثال میتوان به فیلم پلهای مدیسن کانتی ساخته کلینت ایستوود و نجواگر اسب ساخته رابرت ردفورد اشاره کرد. اما بیمار انگلیسی حکایت دیگری دارد. در لابهلای چنین عشق حرام و نافرجام با پدیدهای روبرو هستیم که از زمان زندگی غارنشینی که در تیتراژ فیلم با نقاشیهای دیوار غار بدان اشاره میشود تا امروز سوال مهم ذهن بشر بوده است. این پدیده چیزی نیست مگر سرنوشت. فیلم نشان میدهد که انسانها محکوم به فنا و بقا هستند و این از پیش مقدر گردیده است. سکانس نمادین اولیه که پرواز آلماسی (با بازی رالف فاینس) و کاترین کلیفتون (با بازی کریستین اسکات توماس) بر فراز صحرای بیانتهاست به عشق اشاره میکند، عشقی که با پرواز استعاره شده است و نتیجه عشق غریزی و غیر عرفی چیزی جز سقوط، سوختن و مرگ تدریجی نیست. آنتونی مینگلا (نویسنده و کارگردان فیلم) با مهارت تمام از کنار داستان گذشته است بدین مفهوم که او عشق نامتعارف را رد یا قبول نکرده است و تنها به روایت داستانی در باب قضا و قدر و درگیری انسانها با خود، خداوند و زندگی اندیشیده است. صحرا در فیلم استعارهای است برای موقعیت انسان در برابر خودش. هر انسانی در برابر خودش همواره درگیر و دار بوده و گاهی با خود تساهل کرده و گاهی بر خود تاخته است. دقت کنید به سکانس طوفان شن که نماد درگیری کلیفتون و آلماسی با ذات خودشان است و یا سکانس بیابانگردی آلماسی در اواخر فیلم که باز هم سرگشتگی او را در روح و روان خودش و در نتیجه فعلی که انجام داده است به نمایش میگذارد. آلماسی روزهای آخر زندگی خود را در حالتی کاملاً سوخته و در یک کلیسا سپری میکند که این تعبیری برای بازگشت به سوی خدا و مجازات و کیفر به دست خالق است اما در نهایت آن چیزی که نصیب روح آدمی میشود پرواز است، پرواز بر فراز صحرای بیکران و گذشتن از خود وجودی آدمی. به سکانس زیبای پرواز آلماسی، در واقع روح آلماسی با کاترین، در واقع جسم کاترین توجه کنید. در اینجا مینگلا با همنشینی روح مرد و جسم زن بصورت کنایی نشان میدهد که جدال قدیمی و سنت شده ماده و معنا همواره نافرجام بوده و جمع این دو جمع اضداد یا همنشینی دو پارادوکس است. آلماسی به عنوان مردی بیعار که حتی معنی گناه را نمیفهمد به پرستاری هانا (با بازی ژولیت بینوش) به نوعی استحاله و پسرفت میرسد، پسرفتی که او یا به زعم مینگلا آدمی را به ازل برمیگرداند و اصل را به او باز میشناساند؛ ابتدای فیلم انتهای داستان است و این خود گواه بر این گفته میتواند باشد. مینگلا سعی نمیکند ارتباط کاترین با همسرش را از نظر عاطفی و روانشناسی موشکافی کند تا قدری بیننده با کاترین همذاتپنداری بیشتری بکند اما دیالوگهای زیبا و حوادث شلاقی فیلم این نقص روانی را پوشش داده است. بیمار انگلیسی فیلمی عاشقانه است اما به هیچ وجه عارفانه نیست، اگر تعریف کلی ما از عرفان و عشقی از این دست دوری از معشوق و به او رسیدن از طریق نشانههای اوست. آلماسی نماینده انسان سرگشته بین حقیقت و مجاز است و بیعاری او از عدم شناخت فلسفی خودش ناشی میشود. کاترین تنها یک زن است، یک زن که میتوان به راحتی عاشق او بود. او نماینده زنانگی است و چیزی بیش از این نمیتواند باشد. بیمار انگلیسی، به عنوان بهترین فیلم عاشقانه تاریخ سینما تا کنون به خوبی توانسته است ضدقهرمانهای عشقی را در نهاد مخاطبش تهنشین کند و باعث امتیاز دادن او به چنین عشق نافرجامی بشود. آلماسی و کاترین محق هستند یا خیر؟ حتی خود مینگلا هم برای این پرسش جوابی ندارد و این نقطه عطف فیلم است. برای بهتر دیدن این فیلم تنها یک بار باید عشق را تجربه کرد. بیمار انگلیسی کاملاً انگلیسی نیست، او متعلق به دهکده جهانی است و جهانشمول است؛ چون در حقیقت عشق متعلق به انسان است.
دیالوگهای به یاد ماندنی فیلم:
آلماسی: چه وقت خیلی خوشحالی؟
کاترین: الان.
آلماسی: چه وقت خیلی ناراحتی؟
کاترین: الان!
آلماسی: یه بار با یک راهنما همسفر بودم که قرار بود منو به فایا ببره! اون 9 ساعت تمام بدون اینکه حرفی بزنه کنار من نشست و بعد افق رو نشون داد و گفت: فایا اونجاست! اون روز یه روز خوب بود!
کاترین: تو فکر میکنی تنها کسی هستی که احساس داره؟
هانا: یه مرد طبقه پایینه. اون برامون تخممرغ آورده. ممکنه اینجا بمونه.
آلماسی: چرا؟ چون میتونه تخم بذاره؟
هانا: اون کانادائیه.
آلماسی: چرا وقتی آدمهای هموطن همدیگه رو میبینن دوست دارن با هم باشن؟ وقتی تو توی مونترئال کسی رو در خیابون میبینی ازش دعوت میکنی که باهات زندگی کنه؟
کاترین: تو نمیای داخل؟
آلماسی: نه!
کاترین: میشه لطفاً بیای داخل؟
آلماسی: خانم کلیفتون!
کارتین: این کار رو نکن...
آلماسی: فکر میکنم کتابم هنوز پیش شماست...
کاراواجیو: توی ایتالیا مرغ هست اما تخم مرغ نیست، توی افریقا تخم مرغ هست اما مرغ پیدا نمیشه. کی اینارو از هم جدا کرده؟