اسکار فیلم

تحلیل و فروش فیلم های هنری وبرندگان جشنواره های بین المللی

اسکار فیلم

تحلیل و فروش فیلم های هنری وبرندگان جشنواره های بین المللی

تحلیل و نقد فیلم نُه زندگی (Nine Lives)

  

 

تحلیل و نقد فیلم نُه زندگی (Nine Lives)

 

 

نام فیلم: نُه زندگی (Nine Lives) نویسنده و کارگردان: رودریگو گارسیا بازیگران: الپیدیا کارلو، رابین رایت‌پن، جیسون ایزاکس، لیزاگی همیلتون، هالی هانتر، گلن کلوز مدیر فیلمبرداری: خاویر پرز گروبت تدوین: آندره فولپرچت موسیقی: اد شیرمور تهیه‌کننده: جولی لین محصول امریکا، 2005 

 

 

خلاصة داستان

 

نُه زندگی شامل نُه داستان است: 1. زنی زندانی (ساندرا) که سعی می‌کند با رفتار مورد پسند مسئولان زندان، نظر مثبت آنها را جلب کند، در ملاقات با دختر کوچکش، از خرابی گوشی تلفن برمی‌آشوبد و رفتاری پرخاشگرایانه بروز می‌دهد. 2. زنی باردار (دایانا) در سوپرمارکت تصادفاً به نامزد سابقش برمی‌خورد و یاد گذشتة پریشانش می‌افتد. 3. دختر سیاهپوستی (هالی) به خانة پدری‌اش برمی‌گردد تا تکلیفش را با پدر معلوم کند و در این بین با خواهر کوچکش خاطراتی را مرور می‌کند. 4. سونیا و همسرش به مهمانی دوستانه‌ای می‌روند اما در حضور میزبانان کارشان به اختلاف و دعوا می‌کشد. 5. سامانتا تحصیلاتش را رها کرده تا در منزل کمک‌حال مادرش برای رسیدگی به پدر افلیجش باشد. 6. لورنا به دیدن شوهر سابقش می‌رود تا مرگ همسر دوم او را تسلیت بگوید و مرد در دیدار با او رفتاری مشتاقانه نشان می‌دهد. 7. روث، پنهان از خانواده‌اش، با مردی ملاقات شبانه دارد، اما پس از مشاهدة دستگیری یک زن به‌دست پلیس، ملاقات را به‌هم می‌زند و نزد خانواده‌اش برمی‌گردد. 8. کمیل سرطان دارد و در زمان بستری بودن در بیمارستان، اضطراب‌هایش را در صحبت با همسرش مطرح می‌کند. 9. مگی به قبرستان می‌رود و با روح دختر خردسالش صحبت می‌کند.

 

 

چرا می‌گن گربه 9 تا جون داره؟

ـ نه... یکی داره.

 این دیالوگ در آخرین فصل از فیلم 9 اپیزودی نُه زندگی، بین یک مادر و دختر رد و بدل می‌شود تا بدین ترتیب وجه تسمیة سومین فیلم بلند سینمایی رودریگو گارسیا (فرزند گابریل گارسیا مارکز) مورد اشاره قرار گیرد و به‌طور تلویحی، پیوستگی و وحدت ماهیت ابعاد منشوری روایت فیلم مشخص شود و موقعیت هر 9 زن در داستان‌های آن، در یک بستر کلی انعکاس یابد.

 گارسیا که پیش‌تر در آثاری همچون چیزهایی که می‌توانی فقط با نگاه کردن به او بگویی و اگر این دیوارها می‌توانستند صحبت کنند، از ساختار روایتی اپیزودیک برای تبیین موقعیت‌هایی زنانه استفاده کرده بود، اکنون نیز در نُه زندگی این تجربه را به شکلی غنی‌تر و با استفاده از الگوی پلان/سکانس تکرار کرده است تا باز از ایده‌ای فرمی به درونمایة مفهومی اثرش نقب بزند.

 به عبارت دیگر، استفاده از پلان/سکانس تنها ادایی فرمالیستی نیست و قرار است براساس پیوستگی وضعیت بصری بر پایة تداوم روایت، همان مفهوم ناگسستگی ابعاد مختلف وجودی جنس زن ارائه شود و به ایدة وحدت در بستر تکثر برسد.

 آدم‌های این 9 قصه هریک وجهی از منشور موقعیت زنانه را عرضه می‌کنند و البته این موقعیت لزوماً در تقابل با موقعیت مردانه نیست. زن‌های فیلم، قبل از هرچیز، انسان هستند و قرار نیست در جهان دوقطبی مذکر/مؤنث حضور جنسیتی خویش را به اثبات برسانند. جهان نُه زندگی، فضایی فراتر از این چالش‌های پلاریزه را در خود جای داده است و البته درعین‌حال، دغدغه‌های زنانة آدم‌هایش را هم محفوظ نگه می‌دارد. دغدغه‌هایی که شامل عشق، حسرت، خشم، اضطراب، خیانت و... است. هرکدام از این زنان از چیزی رنج می‌برند و به رنج خود واقف‌اند، و شاید این خودآگاهی بیش از نفس رنج عذابشان دهد. گارسیا به شکل هوشمندانه‌ای سعی کرده است با تداخل برخی از شخصیت‌های یک اپیزود در اپیزود دیگر، رنج این آدم‌ها را به یکدیگر تسری دهد. از همین روست که مثلاً زندانبان اپیزود اول، همان پدر هالی در اپیزود سوم است یا نامزد سابق دایانا در اپیزود دوم یکی از میزبانان سونیا در اپیزود چهارم است و همسر او نیز جزو مهمانان مجلس ترحیم در اپیزود ششم نمایش داده می‌شود، ضمن آنکه روث در اپیزود هفتم، در واقع، مادر سامانتا در اپیزود پنجم است و هالی اپیزود سوم نیز پرستار همان بیمارستانی است که زن سرطانی اپیزود هشتم در آن بستری می‌شود. در اپیزود دوم نیز به زنی به نام لورنا اشاره می‌شود که بعداً می‌فهمیم شخصیت اپیزود ششم است. این تکرارهای شخصیتی در ادامة همان بازی کثرت ـ وحدت قرار می‌گیرد و مخاطب را متوجه ارتباط پنهان و ظریف جمعی بین این انسان‌های تک و جداافتاده از یکدیگر می‌کند. جالب اینجاست که در برخی موارد، فیلمساز آگاهانه از تبیین واضح و شفاف رنج این زن‌ها امتناع می‌کند. مثلاً معلوم نیست نفرتی که هالی از پدرش دارد مبتنی بر چه انگیزه‌ای است یا علت حبس ساندرا چیست یا اینکه چرا دیمین نامزد دایانا یکدفعه او را ترک می‌کند یا علت جدایی لورنا از همسرش چیست. آنچه برای فیلمساز در اولویت بوده است، بازتاب حس برآمده از تحمل رنج‌هاست و نه خود آنها؛ و همین است که شکل و شمایل انسانی‌تری به شخصیت‌ها می‌بخشد. مثلاً هالی به هر دلیلی ممکن است از پدرش متنفر باشد (و کنش سایر آدم‌ها نیز به همین ترتیب) و این ابهام‌سازی، ذهن مخاطب را به تعامل بیشتری با شخصیت‌ها فرا می‌خواند و هرکس از زاویة دید و تحلیل خودش احساسات شخصیت‌ها را تأویل می‌کند؛ و همین‌جاست که کانون جذابیت اثر شکل می‌گیرد، چرا که آدم‌های داستان‌های نُه‌گانة فیلم به‌شدت با ذهن تماشاگر قابلیت تداعی‌سازی دارند. روایت فیلمساز از آدم‌های قصه‌هایش در بستری از فراز و نشیب‌های حسی گذر می‌کند. آدم‌های هریک از اپیزودها از سکون به انفجار می‌رسند و برعکس، و چقدر تمهید پلان/ سکانس در بازنمایی این روند تناقض‌آمیز تأثیر مثبت و مکمل گذاشته است. ساندرای اپیزود اول زنی است که با رفتاری محافظه‌کارانه سعی دارد فرصت آزادی مشروط و کم شدن دوران محکومیتش را زودتر به‌دست آورد و از همین رو، هم فحاشی هم‌سلولی‌هایش را می‌شنود و هم توهین زندانبان‌ها را تحمل می‌کند و هم محتاطانه به پلیس اطلاعات می‌دهد. اما در مواجهه با خرابی دستگاهی که باعث می‌شود ملاقات کوتاه او با دخترش ناتمام بماند، از این موقعیت آرام به وضعیتی دیگر فرو می‌غلتد و شروع به پرخاشگری می‌کند. این پرخاشگری (که پیش‌زمینه‌ای از آن در صحبت کوتاهش با یک پیرزن زندانی رقم خورده است) در واقع فوران فشار/ تحقیری است که او در لابیرنت زندان (زندان او دارای راهروها و معبرهای نظارتی فراوان است) تحمل کرده است و چقدر دردناک است تماشای زنی که پاداش تلاش مذبوحانة خود را به قصد موجه جلوه دادن خویش، در قطع ملاقات با دخترش می‌بیند. جالب اینجاست که فیلم، قبل از آغاز همین اپیزود اول، با نمایی از عمق راهروی طولانی زندان آغاز می‌شود و انگار قرار است حبس ساندرا را به شخصیت‌های داستان‌های دیگر تعمیم دهد و شمایلی محبوس برای آنها در زندان دنیا ترسیم کند. فیلمساز در چیدمان اپیزودها نیز آگاهانه عمل کرده است. در اپیزود اول، ساندرا از ملاقات با دخترش محروم می‌شود و در اپیزود آخر، مگی با دخترش ملاقات می‌کند، اما دختری که سال‌هاست مرده است. بدین ترتیب، نوعی قرینه‌سازی بین آغاز و فرجام اثر رخ می‌دهد. این قرینه‌سازی در داخل هریک از اپیزودها نیز شکل می‌گیرد. مثلاً در اپیزود دوم، که پس از اپیزود ساندرا جذاب‌ترین بخش فیلم است، در ملاقات ناگهانی دو دوست که اینک هریک زندگی‌ای فارغ از دیگری تشکیل داده است، اشتیاق و امتناع زن و مرد نسبت به تداوم این دوستی براساس قرینه‌ای معکوس رقم می‌خورد. در آغاز مرد اصرار دارد که رابطه‌شان احیا شود و زن به دلایل اخلاقی آن را نمی‌پذیرد و سپس این زن است که مضطربانه در پی مرد می‌رود اما او را نمی‌یابد. دیالوگ‌پردازی درخشان این اپیزود جزو امتیازات قابل توجه فیلم نُه زندگی است و با گفت‌وگوهایی پینگ‌پونگی، حس مبهم حسرت نسبت به آنچه می‌توانست وضعیت فعلی را خوشایند سازد در درام کوتاه آن تکوین می‌یابد. زن در پاسخ به سؤال نامزد سابقش که می‌پرسد آیا خاطرات ما دوست‌داشتنی نبودند، می‌گوید: «می‌توانستند دوست‌داشتنی باشند به شرطی که درست اتفاق می‌افتادند.» و در جایی دیگر که مشغول خرید نوشیدنی هستند با حالتی آشفته می‌گوید: «به خودمان نگاه کن! درست مثل مرغ عشق‌ها راه می‌رویم و صحبت می‌کنیم. لعنتی! پنج دقیقه با تو بودم و فکر می‌کنم زندگی‌ام تصویری واهی از تخیلاتم است.»

 

در اپیزود سوم آنچه جذاب است، اوج و فرود حسی شخصیت اولش است که در برخورد با خواهرش، غریب‌ترین خاطرات کودکی‌شان را مرور می‌کند: از سرود دبستانی‌شان گرفته تا پسر همسایه که لب پنجره می‌نشست و او را می‌نگریست، از تاب داخل حیاط تا نگاه مهربانانة پدر در زمانی که هدیه‌ای را در دوران خردسالی به او داده بود. بازی لیزاگی همیلتون در نقش هالی در این اپیزود خیره‌کننده است؛ و مگر سایر بازی‌ها چنین نیست؟ نُه زندگی مجموعه‌ای دیدنی از بازی‌هایی پرقدرت است که انعطاف در تغییرات آنها احساس‌های انسانی را به شکلی جذاب نمایش می‌دهد ـ از الپیدیا کارلو در اپیزود اول، که قبلاً بازی‌اش را در فیلم اکشن غارتگر (1987) دیده بودیم، گرفته تا ستارگانی مثل هالی هانتر و گلن کلوز و سیسی اسپیسک. بی‌جهت نیست که 13 بازیگر زن این فیلم مشترکاً در جشنوارة لوکارنو جایزة بهترین بازیگر زن را دریافت کردند.

 

فضاسازی نُه زندگی از دیگر نقاط شاخص فیلم است و محدودیت لوکیشن در هر اپیزود باعث شده است آن حس حبس‌شدگی که قبلاً بدان اشاره شد، عیان‌تر جلوه کند. فیلم البته از فضای باز به فضای بسته و بالعکس گذرهای فراوان دارد، اما اندیشة حاکم بر تمهید پلان/سکانس این گذرها را معنادار کرده است. مثلاً در همین اپیزود سوم، زمانی که هالی به حیاط می‌رود تا تاب بخورد، دوربین او را تا تراس تعقیب و همراهی می‌کند و از آن به بعد فقط نظاره‌گر خلوت او با تاب است و دیگر وارد حیاط نمی‌شود تا خفگی حاکم بر محیط بستة منزل پدری، تأثیرش همچنان باقی باشد. این محدودیت فضا بیش از هرجا در اپیزود پنجم جلوه‌گر است. داستانی که در آن سامانتا از اتاق پدر به اتاق مادر می‌رود و برعکس؛ و زندگی او از همین رفت و آمدهای متوالی شکل می‌گیرد، و حتی وقتی برای مدتی کوتاه به خلوت اتاق خویش پناه می‌برد تا قطره اشکی بر تمایلات پنهان‌کردة خود بریزد، باز حضور والدین در این انزوا مانع از «با خود بودن» او می‌شود، و این البته مکافاتی است که او خود برای خویش رقم زده است. تنوع فضا شاید در اپیزود ششم با توجه به حرکت شخصیت اصلی از داخل اتومبیل به یک فضای بیرونی و سپس مجلس ترحیم و از آنجا به یک اتاق بیش از سایر بخش‌ها به چشم می‌خورد، اما آن حس حبس‌شدگی اینجا نیز نمود دارد، آن‌سان که در آخرین لحظات اپیزود، ناگهان درِ اتاق زده می‌شود و ندایی هشدارآمیز و محدودکننده به زن رسانده می‌شود. پایان‌بندی بیشتر اپیزودها به‌ گونه‌ای است که حس تماشاگر را برای دانستن ادامة ماجرا به تعلیق می‌کشاند. اپیزود اول درست در وسط دعوای ساندرا با پلیس به اتمام می‌رسد. دومین اپیزود با سرگردانی دایانا در خیابان به اپیزود بعدی کات می‌شود و در اپیزود سوم نیز اسلحه گرفتن هالی به سمت دهانش ناتمام باقی می‌ماند، کما اینکه بخش چهارم هم در بین مرافعة زن و شوهر تمام می‌شود و... یکی دیگر از ایده‌های قابل تأمل فیلم، موقعیت‌ مادری زنان فیلم است که بجز اپیزود ششم، در بقیه جاری است. انگار قرار است رنج این آدم‌ها در امتداد نسل‌ها عبور داده شود و دغدغة فرزند داشتن (یا نداشتن) بخشی از موقعیت‌های زنانة اثر را تشکیل دهد. ساندرا با قطع ارتباط با دخترش به انفجار می‌رسد، ارتباط هالی با خواهرش شمایی از رابطة مادرـ‌دختری را در خود دارد، مرافعة سونیا و شوهرش بر سر سقط‌جنین به اوج می‌رسد، سامانتا برای والدین خود نقش مادر را ایفا می‌کند، روث پس از مکالمة تلفنی با دخترش وضعیت رو به خیانت خود را ترک می‌کند، کمیل روی تخت بیمارستان نگران دخترک 12 سالة تازه‌بالغش است، و نهایتاً مگی که هم‌کلام با روح دخترش می‌شود (جالب اینجاست که بیشتر این مادرها، فرزند مؤنث دارند: نشانه‌ای دیگر از تعمیم‌یافتگی موقعیت‌های زنانه در گذر از نسلی به نسل دیگر). فیلم با اپیزودی که در قبرستان می‌گذرد به اتمام می‌رسد. چرخش 360 درجه‌ای دوربین که از مگی آغاز می‌شود و به خود او می‌رسد (درست مثل چرخش 360 درجه‌ای اپیزود اول که از ساندرا شروع و به خودش ختم می‌شود) نشان می‌دهد دختری که با او بوده است، حضوری ماورایی (یا ذهنی) داشته است و قرار گرفتن خوشة انگور روی سنگ قبر دخترک حس عاطفی شدیدی را بر آن مستولی می‌کند. انگار مرگ و نشانه‌های آن گریزی از این دایرة بستة زندگی است. اما نگاه فیلمساز به این موضوع تاریک نیست و همان انگور (به نشانة باروری) موقعیت پرمعنایی را در میانة گورستان می‌آفریند. فیلم گارسیا سرشار از زندگی است. هر اپیزود (که با نام شخصیت اصلی‌اش نامگذاری شده است) با رنگی خاص و متمایز آغاز می‌شود: قهوه‌ای، آبی، سبز، قرمز، خاکستری، بنفش و... گویی این منشور رنگارنگ، فضای تلخ هر اپیزود را با این نشانه‌ها تعدیل می‌کند و لطافت روح زنانه را به درام هریک از بخش‌ها تزریق می‌کند. نُه زندگی، تنها نُه قصه یا نُه فیلم کوتاه نیست؛ این فیلم متن زندگی است. 

 

 

 بیوگرافی کارگردانهای شاخص 

 

فروش فیلم های هنری و برندگان جشنواره های بین المللی 

 

تحلیل و نقد فیلم با او حرف بزن Talk to Her اثر پدرو آلمودوار

 

تحلیل و نقد فیلم با او حرف بزن Talk to Her اثر پدرو آلمودوار 

 

 

با او حرف بزن” یا Talk to her فیلمی از  آلمادوار کارگردان مشهور اسپانیای می باشد. او همچنین برای فیلم “همه چیز درباره مادرم” در سال ۱۹۹۹ برنده جایزه اسکار میشود. فیلم “با او حرف بزن” در سال ۲۰۰۳ موفق به کسب اسکار بهترین فیلمنامه شد. 

 فیلم به نوعی رومئو و ژولیت معاصر اسپانیاست. فیلمی خالص در باره عشق. عشق تا پای مرگ. فیلم روایتی غیر خطی دارد و در این روایت جابجا، با دو مرد و دو زن آشنا می شویم. دو مرد که عاشقند. عاشق دو زنی که هر یک به علت حادثه ای به کما رفته اند و از لحاظ مغزی مرده اند. آن هم درست در زمانی که دو عاشق به اوج این رابطه عاشقانه رسیده اند. اما نحوه برخورد این دو مرد متفاوت است. یکی چهار سال از عمرش را به پای عشقش می سوزد و می سازد و دیگری به حکم عقل دل از معشوق می شوید. 

در آغاز فیلم دو غریبه را می بینیم که بر حسب اتفاق در سالن نمایشی در کنار هم نشسته اند: خاویر کامارا با بازی بسیار قشنگ و یکدستی عهده دار ایفای نقش «بنیگنو» پرستار جوان است. بغل دستی او «مارکو» است که روزنامه نگاری است چهل و چندساله و دنیا گشته و آبدیده. این دو سرگرم تماشای نمایشی هستند بنام «کافه مولر». صحنه نمایش پر است از صندلی های چوبی و دو زن با چشمان بسته از این طرف به آن طرف میروند، و این در حالیست که موزیک زیبا و منقلب کننده ای بنام «ملکه پریا» حرکات آنها را همراهی میکند. 

این صحنه به اندازه ای شگفت و تکان دهنده است که اشک از چشمان مارکو سرازیر می شود. در تاریکی سالن بنیگنو متوجه حالت منقلب مارکو میشود و دلش می خواهد به او بگوید که مرا هم تحت تاثیر قرار داده، ولی جرات نمیکند. 

ماه‌ها بعد، این دو غریبه باز بر سر راه هم قرار می‌گیرند: این بار در یک کلینیک خصوصی محل کار بنیگنو، جایی که او به عنوان یک پرستار نمونه مشغول کار است. دوست دختر مارکو، لیدیا، که ماتادور است، در حادثه جانگزایی توسط یک گاو خشن زخمی میشود و او را که به حال اغما (کوما) افتاده به این کلینیک آورده اند. بنیگنو سرگرم پرستاری از زن جوان دیگری است بنام آلیسیا که او هم در حال اغما است. مارکو که اوقاتش را بر بالین لیدیا میگذراند یکروز هنگام عبور از راهروی کلینیک، چشمش به داخل اتاق آلیسیا می افتد و بنیگنو از او دعوت میکند که داخل شود. در این اولین آشنایی شان، بنیگنو مارکو را به خاطر می آورد، و از همین جا دوستی عمیق این دو مرد آغاز میشود. 

از اینجا به بعد گویی زمان در داخل چهاردیواری این کلینیک متوقف میشود و زندگی این چهار کاراکتر، با بهره گیری از تمهیداتی چون جلو و عقب کردن زمان داستان، روایت داستان از دیدگاه های متفاوت و مرور سریع بر گذشته ها و نگاه به روابط گذشته ایشان، جلوی چشمان بیننده باز میشود. 

بیننده خیلی زود وارد داستانها و روابط دیگری هم میشود مثل رابطه بنیگنو با مادرش، و یا رابطه مارکو با دختر جوان معتادی که سالها پیش از آشنایی با لیدیا، مارکو مجبور به ترکش شده بود. مارکو هر گاه به یاد آن عشق ناتمام می افتد اشک از چشمانش جاری می شود. بازیها در همه سطوح به اندازه ای گیرا و دیالوگها بقدری موجز و گویا هستند که بیننده را به عمق شخصیت بازیگران اصلی فیلم می برد. 

چندین مضمون همزمان در این فیلم وجود دارد، که یکی از مهمترین آنها مضمون تنهایی است. لیدیا و مارکو، در عین اینکه با هم دوستی عاشقانه دارند، در خود احساس تنهایی میکنند و خاطره عشق ناتمامی را، مثل یک راز نگفتنی، با خود به رابطه جدید آورده اند. 

مضمون دیگری که به آن برمی خوریم، موضوع از دست دادن یا فقدان عزیزی است که نه میشود فراموشش کرد و نه میتوان برایش جایگزین پیدا کرد.  

اما قابل توجه ترین مضمون مطرح شده در این فیلم، همانطور که از عنوان فیلم بر می آید، موضوع حرف زدن به عنوان ارتباط برقرار کردن است. انسانها بسیار حرف میزنند بدون آنکه با هم ارتباط برقرار کنند. بیشتر حرفهایی که آدمها با هم میزنندیا به منظور تسلی دادن به یکدیگر است، یا برای تبادل اطلاعات است و یا صرفا برای وقت کشی است. اما حرف زدن به عنوان ارتباط بر قرار کردن و شناخت دیگری، مقوله مرکزی این فیلم، بخصوص آنجا که فیلمساز انگشت بر روی عدم وجود ارتباط میان عشاق میگذارد، موضوعی است کهنه نشدنی و جاودانی . 

این فیلم همچنین درباره سینماست به عنوان «موضوع گفتگو»، اینکه چگونه مونولوگ (گفتگوی یک طرفه) در تحت شرایطی می تواند تبدیل به دیالوگ بشود، و یا سکوت به عنوان یکی از حالات اساسی بدن و فیلم به عنوان مدیوم ارتباطی بین انسانها بکار گرفته شود. 

با او حرف بزن فیلمی است درباره شان و شگون روایت کردن یا قصه گویی و درباره قدرت کلمات به عنوان سلاحی در مقابله با سکوت، ناخوشی، مرگ و حتی جنون ، با او حرف بزن فیلمی است درباره نوع بخصوصی از جنون که به اندازه ای با ملایمت و عاطفه نزدیکی دارد. 

آوردن۷ دقیقه از فیلم صامت اسپانیایی است بنام «معشوق کوچک شونده» که در سال ۱۹۲۴ ساخته شده بود. این ۷ دقیقه شگفت آور درباره رابطه مرد و زن، با گنجاندنش در وسط فیلم آلمادوار ناگهان تبدیل میشود به تزی درباره «سکوت» 

فیلم چند پیچش داستانی جذاب دارد و چند جا بیننده تصور می‌کند که در حال دیدن رویا یا توهم یکی از شخصیت‌هاست. اما هیچ توهمی در کار نیست نوشته‌های روی تصویر هم اندکی زائد به نظر می‌رسند، اما در انتهای فیلم مشخص می‌شود که کارگردان هدف خاصی را برای این نوشته‌ها در نظر گرفته و کارکرد خود را دارند و پایان بندی فیلم، یکی از نقاط قوت این شاهکار سینمایی است. 

یکی از صحنه های فراموش نشدنی فیلم تصویر خواننده برزیلی،  است که با صدای افسانه ای اش ترانه زیبایی را میخواند بنام «کورکور فاخته» 

ترانه های فوق‌العاده و مرتبط با فیلم و موسیقی شنیدنی و ویرانگر که با گیتار و ویولن نواخته می‌شود، باعث شده فیلم به یک ضیافت صوتی تبدیل شود. موسیقی متن به خوبی نقاط اوج درام را نشانه‌گذاری کرده است. منظور جاهایی است که ظاهراً اتفاق خاصی در جریان نیست، اما موسیقی می گوید این صحنه به ظاهر ساده و آرام را به خاطر بسپارید تا در ادامه کارکرد آن را متوجه شوید . و در اخر                                                                                     

 این فیلم آلمودوار را به همه کسانی که مشتاق درک پیچیدگی‌های احساسی بشر در غالبی ساده و روان هستند توصیه می کنم. 

مارکو: «هیچ چیز بدتر از ترک کردن کسی که هنوز عاشقشی وجود نداره نیست.                            

                                                                                                                                

منبع:سایت بالکن

  

فروش مجموعه فیلم های پدرو آلمودوار  Pedro Almodovar 

 

 

تحلیل و بررسی فیلـــــم پدرخوانده 1 (GODFATHER Part1)

تحلیل و بررسی فیلـــــم پدرخوانده 1 (GODFATHER Part1)  


منبع : سایت جرجیس




نام فیلم : پــــــدر خوانـــــــــــــــــده
تهیه کننده : آلبرت . اس . رودی و گری فردریکسون
کارگردان : فرانسیس فــورد کاپـــــــولا
نویسنده متن اصلی : ماریو پوزو
نویسنده فیلم نامه : ماریو پوزو و فرانسیس فورد کاپولا
موزیک متن : نینو روتـــــــــــــا
فیلم بردار : گوردون ویلیــس
تدوین : ویلیام رینولدز، پیتر زینــر
ژانـــــر : جنائی، عشقی، هیجان انگیز
تاریخ نمایش : 24 مارس 1972 آمریکــــا


بازیگـــــــــــــران : مارلون براندو (دون ویتو کورلئونه)
آل پاچینو (مایکل کورلئونه)
جیمز کان (سنتینو کورلئونه)
ریچارد . اس . کاستلانو (پیتر کلمنزا)
رابرت دووال (تام هیگن)
استرلینگ هایدن (کاپیتان مک گلاسکی)
جان مارلی (جک ولتز)
تالیا شایر (کنستزیا کورلئونه)
ریچارد کنت (دون امیلیو بارزینی)
آل له تیری (ویرجیل سولاتزو)
دایان کیتون (کی آدامز)
آبه ویگودا (سالواتوره تسیو)
جیانی روسو (کارلو ریتزی)
جان کازاله (فردریکو کورلئونه)


رتبه : دوم با ریت ثابت اما تعداد رای بیشتر نسبت به رستگاری در شاوشنگ
IMDB Rate 9.2 از 395 هزار رای


افتخارات : برنده اسکار بهترین فیلم، بهترین فیلمنامه، بهترین بازیگر نقش اول مرد مارلون براندو 1972
نامزد اسکار در رشته های بهترین بازیگر نقش دوم مرد (آل پاچینو، رابرت دووال، جیمز کان)
بهترین کارگردان، بهترین طراحی لباس، بهترین تدوین، بهترین موزیک متن فیلم، بهترین صدا و موسیقی
برنده بهترین موزیک متن از بافتا
برنده بهترین فیلم و بهترین بازیگر (آل پاچینو) از فستیوال دیوید دی دوناتللو
برنده جایزه های بهترین فیلم، بهترین کارگردان، بهترین بازیگر نقش اول مرد، بهترین موزیک متن، بهترین فیلم نامه از گلدن کلاب
و ............


درباره داستان : با پایان جنگ جهانی دوم، خانواده مافیایی کورلئونه در میان دو راهی وارد شدن و یا نشدن به دنیای جدیدی تبهکاران قرار دارد، دنیایی که در آن مواد مخدر حرف اول را میزند. پدر خوانده (دون ویتو کورلئونه) با این تجارت جدید موافق نیست. اما شرایط تغییر میکند....
تحلیل فیلم :
تذکر مهم :آنچه میخوانید واقعا نقد پدرخوانده نیست, زیرا پدرخوانده نقد ندارد. این یک تحلیل است, تحلیلی که به روشن کردن بیش از پیش فضایی میپردازد که در پدرخوانده ها شاهد آن هستیم. تحلیل از تمام آنچه دلایل زیبایی و جذابیت پدرخوانده است. تحلیلی بر یک ماجرای بی انتها...!!ماریو پوزو و منظومه سه گانه پدرخوانده

ماریو پوزو متولد 15 اکتبر 1920 در شهر نیویورک و محله مشهور آشپزخانه دوزخ به دنیا آمد. خانواده پوزو مانند هزاران خانواده ایتالیایی دیگر از ناپل به ایالات متحده مهاجرت کرده بودند و دورانی کودکی ماریو در همان محلی گذشت که بعدها در پدرخوانده به ترسیمش پرداخت, آشپزخانه دوزخ (Hell’s Kitchen) .
ماریو در دورانی بزرگ شد که توانست شاهد روزمره تمام اتفاقاتی باشد که در عصر ممنوعیت معاملات مشروبات الکلی در برانکس, بروکلین, هارلم و هلز کیچن رخ داد. بنابراین آشنایی او با رهبران آن روزگار مافیای نیویورک امری طبیعی محسوب میشد. رهبرانی که در آن دوران در طلایی ترین دوران تبهکاری آمریکا روزگار میگذراندند.
روزگار ماریو به گونه ای میگذشت که او را در سالهای بعد از حضورش در ارتش مشغول امور نویسندگی و ویراستاری دیدیم، دورانی که او برای نشریه مارتین گودمن کار میکرد. آن زمان اوج فعالیتهای سناتورهایی نظیر کی فور و جوزف مک کارتی بود، در گرماگرم تشکیل کمیسیونهای ویژه فعالیتهای ضد آمریکایی که به طور عمومی به افشای سران مافیا میپرداخت.
برای ماریو پوزو تمام این اتفاقات دارای جذابیتهای خاصی بود. زیرا او با خیلی از این شخصیتها از دوران نوجوانی اش آشنا بود.
در همین اثنا بود که کمیته فعالیتهای ضد آمریکایی به احضار رهبران ارشد مافیا به کمیته ویژه تحقیقات سنا دست زد.
محاکمه رهبران مافیایی در سالهای 1957 تا 1959 آنچنان بازتاب وسیعی داشت که مبدل به یک موضوع جذاب برای مردمی شد که حتی از وجود چنین سازمانی مطلع نبودند. با این که پس از تشکیل کمیته های شنوایی و تحقیقاتی سنا, ترکیب یک به یک سازمانهای مافیایی مشخص شده بود, اما اقدام پوزو در نگارش داستان پدرخوانده یک تفاوت اساسی داشت.
داستان پدرخوانده در میان سرگذشتهایی که به طور روزمره از رهبران مشهور مافیا منتشر میشد, دارای جاذبه و حسی بود که به سرعت توانست جایگاه ویژه و منحصر به فردی برای خود در ادبیات آنروز ایالات متحده بدست بیاورد.

مرحوم علیرضا وزل شمیرانی در مقدمه ای بر کتاب پدرخوانده میگوید : داستان پدرخوانده ماریو پوزو, برای حضور در فهرست پر فروشترین آثار تاریخ نشر کتاب, در میان صدها کتاب واقعی و افسانه ای درباره زندگی و سرنوشت بزرگان نام آشنای مافیا, از جوهری برخوردار بود که میتواند مشخص کننده فاصله بس ناچیز میان هنر و صنعت باشد.

کتاب پدرخوانده به مدت 67 هفته در راس پرفروشترین کتابهای روز آمریکا قرار داشت و باعث شد که هنوز هم این کتاب دارای رتبه خوبی در این رده بندی باشد.
داستان سه گانه پدرخوانده دارای سه نوع پرداخت جدا از یکدیگر و در عین حال از حیث محتوی به هم پیوسته است. داستان در پدر خوانده یک دارای آمیختگی کمتری با واقعیتهای سالهای 1945 تا 1959 (پایان بخش اول) است. به همین دلیل است که بخش اول پدرخوانده را میتوان اساطیری ترین بخش از این تاریخچه غیر قابل تائید مافیا دانست.
ماجراها در این بخش حول و محور شخصیت دن ویتو شکل میگیرد که میتوان او را ترکیبی از چند شخصیت برجسته دوران نبرد بزرگ کاستلاماره (جنگ بزرگ گنگها در 1929 تا 1931) در نیویورک, قانون ممنوعیت معاملات مشروبات الکلی (ولستید) در آمریکا, شکل گیری دولت فاشیستی موسیلینی در ایتالیا و آغاز جنگ جهانی دوم دانست.
اما داستان در بخش اول کمتر به سراغ مقایسه قهرمانان داستان با شخصیتهای واقعی میرود. در فیلم بنا به محدودیتهایی که عناصر مافیای واقعی برای سازندگان ایجاد کردند کلماتی مانند مافیا, کوزانوسترا, جهان مادون از متنها حذف گردید, در حالی که در کتاب به دفعات به این اسامی بر میخوریم. به همین نسبت اسم بردن از شخصیتهای واقعی نیز ممنوع است.
داستان در بخش اول به دلیل همین عدم تطبیق با حوادث واقعی کاملا بر اساس اسطوره پردازی ماریو پوزو از شخصیتهای مورد علاقه اش "دن ویتو کورلئونه" و جانشینش "دن مایکل کورلئونه" پیش میرود و در نهایت نیز با مرگ دن ویتو دوران اسطوره ای را به پایان میبرد.
جذابیت دن ویتو کورلئونه با بازی مارلون براندو آنقدر استثنایی است که میتوان گفت که داستان تا حد زیادی وامدار حضور این بازیگر یگانه سینما در قالب این نقش است.
ماجرا در پدرخوانده 2 کاملا متفاوت است. داستان این بخش منطبق ترین داستان با اتفاقات واقعی آن دوران مافیاست که با اوج اتفاقات در انقلاب کوبا به رهبری فیدل کاسترو آغاز و به سراغ ماجرای کازینو داری مافیا در ایلات متحده, هاوائی و باهاما میرود و در ادامه پرداخت دقیقی دارد به شخصیت پشت پرده مافیای آن دوران (که در تحلیل بخش دوم به آن خواهم پرداخت) و همچنین تشکیل کمیته های مبارزه با فعالیتهای ضد آمریکایی (کی فور) و درنهایت با یک قتل عام آشنای دیگر در آن دوران و ماجرای آپالاچین و رسوایی دیگری برای مافیا, پایان میپذیرد.
پدر خوانده در بخش سوم داستانی پیچیده تر اما ناموفق تر است. پرداخت بی پرده بخش سوم به روابط خانواده های سابق مافیا و تبدیل آنها به بنیادهای مالی در سال 1979 و همچنین پرده برداشتن از روابط مافیای ایتالیایی با کلیسای کاتولیک باعث شد که در سطح سیاسی تلاش شود تا داستان را یک پرداخت نازل از مفهوم هایی که گفته شد نشان دهند.
در بخش سوم دیگر درآمد مافیا از مواد مخدر و یا کازینو داری نیست. دخالت در سیاست و بازارهای جدیدی مانند نفت و اسلحه است که میتواند باعث کسب درآمدهای میلیاردی برای مافیای چند ملیتی آمریکا شود، هر چند که میبینیم که مافیا از هیچ یک از درآمدهای گذشته خود صرف نظر نکرده است, اما افراد دیگری و در سطوح پایین تر مشغول انجام آن هستند.

ماریو پوزو در این سه گانه توانسته رشد و ترقی گروههای پنجه سیاه و باج گیر ابتدای قرن بیستم و تبدیل آنها به مافیای بین المللی و فراگیر در انتهای دهه هفتاد را به تصویر بکشد و در میانه راه نیز تمام ساختارهای اجتماعی و رخداد های هر زمان را به نوعی ملموس در داستان داخل کند و از آن نتایج مشخصی بگیرد و از این بابت پدرخوانده را به یک اثر نمونه و خاص مبدل کند.

اما برای درک بهتر از داستان پدرخوانده باید دانست که این داستان درباره چیست. منظورم از این جمله این نیست که بفهمیم که در فیلم در حال دیدن چه چیزی هستیم, منظور این است که بتوانیم پدرخوانده را با تمام زیرو بمش و با تمام ارتباطاتش با روزگار وقوع ماجراهایش بسنجیم. به این منظور باید با چند مفهوم کلی در فیلم آشنا شد. مفاهیمی که در فیلم میبینیم و تصورمان ممکن است از آنها صرف داستان پردازی و نه حقیقت رخدادها باشد.
به همین منظور و با هدف آشنایی بیشتر خوانندگان عزیز سعی میکنم که شما را با مفاهیم کلی جاری در داستان بیشتر آشنا کنم.


((مافیا را میتوان به خداوند تشبیه کرد. یعنی چیزی که وجود دارد و آن را از پرتو ایمان میتوان شناخت. اما خداوند کجاست؟ همه جا. خداوند در هواست, در مقابل ما, در تمامی اشیاء . اما مافیا کجاست؟ خداوند کجاست؟ ما به وجود آن اعتقاد داریم, فقط به این دلیل که با ایمانیم.))
پاسکاله سورتینو (مافیوزی)


مافیای ایالات متحده آمریکا


چارلی لاکی لوچیانو (Charlie Lucky Luciano) فردیست که با سودای رهبری بر مافیــا وارد جنگ کاستلاماره میشود. او که در کتاب پدرخوانده بارها مورد اشاره قرار میگیرد, به همراه دوستانی وفادار مانند مایر لانسکی , بنجامین سیگل (باگزی), ویتو جنووسه, فرانک کاستلو و آلبرت آناستازیا - افرادی که همه بعدها در چارت سازمانی مافیا نقشهای مهمی ایفا میکنند - ابتدا به نفع مارانزانو وارد نبرد میشوند و با کشتن جو ماسه ریا در 15 آوریل 1931, در جایگاهی مینشیند که بتواند, برای مارانزانو شرایط تعیین کند. نبرد در ظاهر با پیروزی مارانزانو پایان میپذیرد.
آرزوی چارلی لوچیانو ایجاد یک سندیکاست, او همه رهبران مافیا را دور هم جمع میکند و با کنار ماندن خودش از رهبری مافیا, مارانزانو به مقام Capo Di Tuti Capi یا رئیس تمام روسا میرسد.
اما این آتش زیرخاکستر است و چارلی لوچیانو بسیار قدرتمند تر از آنست که بگذارد مارانزانو پیر در مسند ریاست بماند.
گروه مایر لانسکی و بنجامین سیگل (باگزی) مشهور به باگز و میر به عنوان مخوفترین گروه آدمکشی و حذف در نیویورک در راس یک گروه شش نفره در 10 سپتامبر 1931 یعنی حدود 4 ماه بعد از مرگ ماسه ریا, مارانزانو را در دفتر کارش با 4 گلوله و 5 ضربه چاقو به قتل میرسانند.
این پایان ماجرا نیست. با مرگ سالواتوره مارنزانو ماجرایی شروع میشود که در تاریخ پلیس و تبهکاری آمریکا با نام شب عبادت سیسیلی (Night Of The Sicilian Vesper)از آن یاد میشود. شرح این واقعه را فرانچسکو رزی در فیلم لاکی لوچیانو به شکل زیبایی به تصویر کشیده است.
افراد چارلی لوچیانو(خوش شانس) با مرگ مارانزانو به سرعت تمام شبکه خود را که منتظر این لحظه هستند باخبر میکنند. تا صبح 11 سپتامبر بیش از 40 نفر از افراد مارانزانو و رهبران طرفدار او را به قتل میرسند و روز دوازدهم سپتامبر این چارلی لوچیانو است که بر مسند رهبری مافیــــا ایالات متحده مینشیند.
در پنجم دسامبر 1933 قانون ولستید ملغی شد. اما سیزده سال پر ثروت برای مافیـــا باعث شد که این ناهنجاری اجتماعی مبدل به یک غده سرطانی بزرگ شود.
در سال 1934 در یک هتل در نیویورک برای اولین بار در تاریخ, سندیکای ملی جنایتکاران (National Crime Syndicate) پا به عرصه وجود گذاشت. چارلی لاکی لوچیانو رهبر ناخوانده این سندیکا و پر قدرت ترین رهبر تاریخ یک گروه تبهکاری شد.
ایده های لاکی لوچیانو که فرد متفکری مانند مایر لانسکی یهودی را همواره در کنار خود داشت, باعث شد که برای تجارتهای غیر قانونی در آمریکا قانون وضع شود و همه چیز سازمان یافته شود.
سندیکای سیسیلی ها هم بلافاصله شکل گرفت و پنج خانواده نیویورکی و یک خانواده از شیکاگو و کلیولند در این گروه عضویت داشتند.
اما سندیکای ملی مافیـــا که در سال 1934 راه اندازی شد که از پنج خانواده لوچیـــانو, مانگانو, میلانو, بونانو و کاگلیانو تشکیل میشد که هنوز هم پس از گذشت 80 سال همچنان به همان کیفیت و البته با تغییراتی در ساختار حفظ شده است.
این همان سندیکایی است که پدرخوانده پس از کشته شدن سانتینو در 1947 تشکیل میدهد و صلح ایجاد میکند.
افرادی مانند لوچیانو, لانسکی, سیگل, آناستازیا، کاستلو, جنووزه, بونانو, گامبینو, لوکه زه, کلمبو تا 40 سال بعد بازیگردانان صحنه های اصلی مافیای آمریکا هستند و کاملا مشخص است که جز دو نفر، بیشتر آنها سیسیلی و ایتالیایی هستند.


بلافاصله بازوی اجرایی این سندیکا نیز شروع به کار میکند. شرکت آدمکشان یا کمپانی قتل با مسئولیت محدود (Murder INC) به سرپرستی لوئیس لپکه بوچالتر در همین سال راه اندازی میشود. هدف از ایجاد این سازمان که با صلاح دید لوچیانو, لپکه و لانسکی تشکیل شده است, تنبیه و نابودی سازمان یافته دشمنان سندیکا و افرادی است که از کنترل سندیکا خارج شده اند.

جامعه شرافتمند و دولتمردان شرافتمند!!

مافیــا با کسب ثروت از راه فروش فرآورده های الکلی توانست به خرید مردان سیاست بپردازد و در ادامه وارد عرصه های جدیدی شود. تا سال های آغاز جنگ جهانی دوم مافیا سندیکاهای کارگری, اصناف, مراکز خرید و فروش, قمارخانه ها, مسابقات اسب دوانی, خانه های فحشا, اداره کازینوها و کلوبها و هتلها را یکی پس از دیگری به دست گرفت.
اکنون نظام پلیسی و سیاسی در برابر یک اژدهای چند سر قرار گرفته است که دیگر نمیشود به هیچ شکلی آنرا شکست داد.
قوانین سیسیلی ها مانند قانون سکوت (اومرتا) باعث میشود که نظام قضایی آمریکا تا سالها در برابر مافیـــا شکست خورده ای بیش نباشد.
این ناتوانی به حدی است که فردی مانند آل کاپون که مسئول کشته شدن بیش از دهها نفر در شیکاگو است, عاقبت به خاطر نپرداختن مالیات درآمدهای غیر قانونی اش به زندان میرود و نه برای جنایاتش!!

ماجرای پدرخوانده با یک یک سرنوشت این آدمها و داستانهایشان گره خورده است. تمام وقایع فوق در داستان پدرخوانده 1 و2 آورده شده و هیچ موضوعی نیست که ماریو پوزو آنرا از قلم انداخته باشد. دن ویتو کورلئونه با قدرتهای فرا قانونی و نفوذ فراوان در پلیس و مردان سیاست و با لیستی از پرداختهای مالی به سیاستمداران و پلیس (لیستی که بعدها به ورقه شهرت میابد) یادآور پرداختهای چارلی لوچیانو و جویی آدونیس به سیاستمداران است.

اما برای رسیدن به ابتدای داستان پدر خوانده یک موضوع دیگر باید بررسی شود و آن هم مسئله جنگ جهانی دوم و افزایش قدرت مافیا در سیسیل و آمریکاست.
چارلی لاکی لوچیانو در سال 1936 با حکم توماس ای دوی دادستان نیویورک به زندان افتاد. البته زندان او دست کمی از تفریح گاه نداشت, اما تا 1946 محبوس ماند.
نکته ای که برای شروع تحلیل فیلم دانستن آن بسیار جالب است این است که در اواخر جنگ جهانی دوم, موسیلینی آمریکا را تهدید به نا امن کردن سوال شرقی اش با توسل به حضور چشمگیر ایتالیایی ها در نیویورک نمود.
از سویی ارتش آمریکا در سیسیل به وضعیتی دچار شد که میتوان آنرا به نوعی زمین گیر شدن تشبیه کرد. سیاستمداران آمریکایی چاره کار را در کنار آمدنبا مافیا دیدند.
درست در این زمان بود که موسز پولاکف وکیل لوچیانو به همران مایر لانسکی و فرانک کاستلو به دیدن او در زندان رفتند و بعد از صحبتی چند ساعته, لوچیانو فرمانی صادر کرد که بر اساس آن تا پایان جنگ صدای یک ترقه هم در سواحل شرقی آمریکا شنیده نشد. لوچیانو با استفاده از نفوذی که در میان اتحادیه های کارگری و اصناف داشت, توانست امنیت اسکله های نیویورک را تا پایان جنگ تامین کند.
نیروهای آمریکایی 9 ژوئیه 1943 در سیسیل نیرو پیاده کردند و دن کالوجرو وزینی رهبر مافیای سنتی سیسیل منافعش را در همکاری با لوچیانو دید.
در 14 ژوئیه 1943 هواپیمایی با پرچم زرد رنگ و با نوشته L سیاه رنگ, علامت لاکی لوچیانو بر فراز سیسیل و استان کالتانیستا به پرواز درآمد و تانکهای متفقیـــن با همین پرچمهای زرد رنگ به ویلالبا محل اسقرار دن کالو رسیدند و او نیروهای آمریکایی را در منطقه سازمان بخشید. این عملیات استثنایی که بر اساس آن ارتش آمریکا بدون هیچ مشکلی از سیسیل گذشت و وارد جنوب ایتالیا شد، باعث اقتدار مافیا در جنوب ایتالیا شد. در 23 ژوئیه دن کالو نیز به سمت شهرداری بیل آلبا در کالتانیستا رسید تا این شغل سیسیلی به نتیجه ای در خور برسد.

چارلی لاکی لوچیانو در سال 1946 به خاطر این خدمت بزرگش به آمریکا از زندان آزاد شد و به ایتالیــا رفت.
چنین است معامله بزرگ سیاست مداران و تبهکاران ...
این درست جایی است که داستان پدر خوانده آغاز میشود. زمانی که دیگر دن ویتو کورلئونه افسانه ای در راس هرم قدرت مافیای آمریکا قرار گرفته است, بدون هیچ رقیبی و بدون هیچ مزاحمی ...

((مردم عادت کرده اند که با خشونت زندگی کنند, آنان خوب یا بد به زندگی خود ادامه میدهند, گاهی با پررویی, گاهی با بی اعتنایی. مافـیـــــا, غالب اوقات برای آنان, در مقایسه با دولت, عاملی جایگزین و قطعی است.))
نیننی کاسارا (کارآگاه پلیس پالرمو 1985)

پدرخوانده ...

مجلسی برای شناخت بیشتر...

دن ویتو کورلیونه رهبر پرقدرت یک خانواده مافیایی است. خانواده در تلقی سیسیلی آن در واقع جمع فامیل و اقوام و خویشان نیست. خانواده به یک گروه از افراد جامعه شرافتمند (مافیوزی= عضو مافیا) گفته میشود که تحت رهبری یک فرد قدرتمند تر و کسی که میداند چگونه برای خانواده کسب درآمد کند, گرد هم جمع شده اند.
دن ویتو کورلئونه نیز چنین شخصی است. با پایان جنگ جهانی دوم, نیویورک در آرامش به سر میبرد و با شروع ماجرا, داستان از یک مرحله آرامش آغاز میشود.
پدرخوانده در 26 دقیقه ابتدایی داستان به شخصیت ها میپردازد و این باعث میشود که بعد از گذشت این زمان تقریبا آشنایی کاملی با شخصیتهای مختلف داستان پیدا کرده باشیم.

فیلم با صحبتهای "امریگو بوناسه را" (یک گورکن, تزیین کننده اجساد) شروع میشود.
او از ستمی که در حق دخترش شده است صحبت میکند. از همین ابتدای داستان متوجه میشویم که با مجموعه ای از افراد ایتالیایی روبرو هستیم و اشاره "بوناسه را" به ایتالیایی بودنش این مسئله را تائید میکند.
"بوناسه را" ماجرای دخترش را در حالی به پایان میرساند که هنوز نمیدانیم طرف دیگر گفتگو کیست.
پس از متاثر شدن "بوناسه را" از وضعیتی که در نهایت برای دخترش پیش آمده و آزادی مجرمین توسط دادگاه, فرد پشت به دوربین (پدرخوانده) با اشاره دست از حاضرین دیگر در اتاق میخواهد که نوشیدنی برای بوناسه را بیاورند. ادامه صحبتهای "بوناسه را" درباره تصمیمیست که گرفته تا برای دستیابی به عدالت به سراغ دن کورلئونه برود.
سوالی بزرگی به ذهن بیننده میرسد. آیا بوناسه را در حال درد دل است؟ چرا این حرفها را به این مرد میگوید؟
پاسخ دن کورلئونه پیش از آنکه برای بیننده روشن گرانه باشد, سر در گم کننده است, اما در صورتی که از قوانین با خبر باشید, این جمله به هیچ عنوان سردر گم کننده نیست.
-چرا به پلیس مراجعه کردی؟ چرا از اول نیومدی پیش من؟

{سالها بعد در یک نظر سنجی, این صحنه از پدرخوانده به عنوان خشن ترین صحنه تاریخ سینما انتخاب گردید, صحنه ای که مردی مانند دن کورلئونه با خونسردی تمام و با اشاره سر انگشتانش میتواند سرنوشت انسانها را تعیین کند. از دید منتقدان خشونتی که در این صحنه نهفته است با هیچ نمونه مشابهی قابل مقایسه نبوده است}

از همین جمله پدرخوانده میتوان به ساختار کلی سازمان یک خانواده مافیــایی پی برد. پدرخوانده, مردی که به موازات پلیس و دولت حرکت میکند, در اینجا کاملا متعجب از این است که چرا "بوناسه را" ابتدا به سراغ او نیامده است.
برخورد پدرخوانده با او بسیار سرد است و این نشان از کدورتی است که بین این دو وجود دارد. در دنیای سیسیلی ها مراجعه به پلیس بی معنی ترین کاری است که میتوان انجام داد. برای یک مرد سیسیلی مفهوم عدالت در ساختار دولت و پلیس نهفته نیست. خانواده و جامعه شرافتمند بهترین مرجع برای حل و فصل مسائلی هستند که برای زیردستان و اعضای خانواده و حتی دوستان اتفاق می افتد.
"بوناسه را" از این قانون تخطی کرده است و با این که کارش خیانت محسوب نمیشود, اما برای درخواست عدالت مرجعی بهتر از پدرخوانده نمیتوانسته وجود داشته باشد. همسر پدرخوانده مادرخوانده تنها دختر "بوناسه را" است و میبینیم که پدرخوانده با دلخوری به این نکته اشاره میکند. اینکه تا کنون پدرخوانده توسط "بوناسه را" برای قهوه هم دعوت نشده نشان میدهد که "بوناسه را" تلاش میکند که با خانواده مافیایی کورلئونه کمتر در ارتباط باشد و روزگار خود را با تکیه بر خود بگذراند.
او به همین دلیل کمتر با چهارچوب کاری مافیا آشناست و زمانی که پدرخوانده درخواست او را رد میکند, میگوید:
هر چه بخواهی میدهم!!
جملات پدرخوانده در پاسخ "بوناسه را" بسیار مشخص کننده است و نشان میدهد که استانداردهای ذهنی او برای این که کسی دوستش باشد چیست. پدرخوانده سعی میکند گورکن پیر را متوجه اشتباهش در دور کردن خود از او بکند و به او بفهماند که در صورتی که دوستی او را خواسته بود نیاز به پرداخت مبلغی نداشت.
اما هنوز "بوناسه را" متوجه شرایطش نیست. او سعی میکند که لطف احتمالی پدرخوانده را با مبالغی که میتواند خرج کند, پاسخ بدهد.
پدرخوانده با وجود عصبانیتی که از گفته "بوناسه را" دارد و با وجود این که میتواند او را از خود براند, اما به خاطر این که مردی منطقی و معتقد به سنتهاست, آخرین تلاش را میکند.
گفته های پدرخوانده در این بخش, روشن کننده مسیری تا انتهای داستان است. مسیری که مستقیم از میان اعتقادات ذهنی او و قوانین سخت و خشن مافیــــا میگذرد.
او به "بوناسه را" میگوید که در حال بی احترامی به اوست و اینکه دوستی خود را نشان نمیدهد. پدرخوانده سعی میکند که به "بوناسه را" بفهماند که در روزگاری زندگی میکند که ثروت برایش امنیت به بار نخواهد آورد، و اگر دوستان قدرتمندی نداشته باشد به همین وضعی دچار میشود که اکنون گرفتارش شده است.
"بوناسه را" در بین صحبتهای پدر خوانده است که به عمق خطری که ممکن است او را تهدید کند پی میبرد و متوجه میشود که چقدر راحت دارد پایه های دوستی اش با دن کورلئونه را خراب میکند.
او میخواهد دوست پدرخوانده باشد, دست دن را میبوسد و بلافاصله چهره گرفته پدرخوانده از هم باز میشود. او هدیه ای به "بوناسه را" میدهد که در قبال آن ممکن است هیچ چیز نخواهد. مگر در زمانی دیگر و نیازی بخصوص...

در همین چند دقیقه ابتدایی داستان میتوانیم اطلاعات وسیعی از چهارچوب کاری پدرخوانده, مافـیـــا و اعضای آن بدست بیاوریم. پدرخوانده را مردی میبینیم که تا انتها از افراد نا امید نمی شود و تا زمانی که لازم نباشد دست به خشونت نمیزند. او مردی منطقیست و البته منطقی که خاص ذهنیتهای اوست. گفتگوی چند دقیقه ای او با "بوناسه را" به خوبی میتواند ترسیم کننده دنیایی باشد که بیننده نا آشنا با جهان مادون از میان آن به جمع بندی های ابتدایی از این سازمان برسد.
در انتها میبینیم که پدرخوانده عدالت را همان گونه برقرار میکند که باید برقرار شود. افرادی که دختر "بوناسه را" را مورد تعرض قرار داده اند باید مانند کاری که انجام داده اند مجازات شوند و نه بیشتر.

مراسم عروسی کنستزیا کورلیونه (کانی), دختر دن کورلئونه است. میهمانان و اعضای خانواده در گوشه و کنار مل خانوادگی کورلیونه (مل= فضایی بزرگ شامل چندین خانه که همه متعلق به یک خانواده است) مشغول رقص و شادی هستند.
خانواده دوستی پدرخوانده را در همین مراسم کاملا میتوان دید. او حتی برای گرفتن عکس خانوادگی نیز حضور همه افراد خاندان را لازم میداند و حاضر نیست تا بدون حضور فرزند کوچکش مایکل عکس خانوادگی بگیرد.



اما اعضای خانواده مافیایی کورلئونه را چه کسانی تشکیل میدهند.


دومین درخواست از پدرخوانده در پی رسم سنتی سیسیلی (اجابت کردن درخواستهای آشنایان و نزدیکان در روز عروسی توسط پدر عروس) از طرف نازورینو نانوا مطرح میشود.


پیشنهادی که نمیتوان آن را رد کرد!!!

ماجرای پیشنهادی که نمیتوان آنرا رد کرد در این بخش توسط مایکل به کی آدامز توضیح داده میشود. جانی فانتین که در راه موفقیت گام برمیداشته با یک رهبر ارکستر لجوج قرار داد میبندد و زمانی که برای پیشرفت بیشتر میخواهد از رهبر ارکستر جدا شود با مخالفت او بر مبنای قرار دادی که بسته روبرو میشود.
این جاست که پدرخوانده وارد ماجرا میشود و میدانیم که این قرار داد که در ابتدا میتوانست با گرفتن 10 هزار دلار توسط رهبر ارکستر ملغی شود, سرانجام با وارد شدن لوکا براتزی با یک چک هزار دلاری و تهدید اسلحه او لغو میشود.
کی آدامز مبهوت این ماجراست, اما صداقت مایکل در این بخش بسیار ستودنیست. او با بیان شغل خانواده اش, اظهار میکند که راه او از این خانواده جداست. مایکل نمی خواهد از کی آدامز که قصد ازدواج با او را دارد چیزی پوشیده بماند و در عین حال خود را بری از این روش میداند و ما میدانیم که او در این باره کاملا صادق است.

پدرخوانده وارد مجلس عروسی دخترش میشود, او جانی را در بر میگیرد و او را به دفترش میبرد. دن کورلیونه از تام سراغ سانتینو را میگیرد. دلیل این سراغ گیری پدرخوانده از سانتینو اطلاعیست که پدر خوانده از نوع رفتار سانتینو دارد. پدرخوانده میداند که باید در چنین مواقعی مراقبت بیشتری از سانتینو انجام دهد. هرچند که به نظر میرسد سانتینو با استفاده از یک فرصت خود را وارد یک ماجرای خارج از کنترل کرده است.
در بخش دیگری از این شخصیت پردازی ابتدایی، مجددا به سراغ مایکل و کی آدامز میرویم و این بار شاهد ورود فردریکو برادر دیگر خانواده به داستان هستیم.
در مورد فردریکو در بخش معرفی اعضای خانواده صحبت کردم. اینک او را میبینیم که در حالتی غیر طبیعی قرار دارد که در نتیجه نوشیدن زیاد حاصل شده است. در این صحنه به خوبی میتوان فردو را مورد بررسی قرار دارد. در حالی که فردو به عیش و نوش مشغول بوده و سانتینو سر خود را با لوسی منسینی گرم کرده, تنها فرد هوشیار خانواده مایکل به نظر میرسد. مایکل در همین افتتاحیه فردیست که همه کارش بر روی حساب و کنترل شده است. او حتی در کلماتی که به زمان می آورد دقت کافی به خرج میدهد. این دقیقا همان چیزیست که پدرخوانده به خوبی از آن مطلع است.

چهارمین کسی که به ملاقات پدرخوانده میرود کسی نیست جز جانی فانتین. جانی پسرخوانده دن کورلیونه و شخصی است که در طی مراحل مختلف زندگی اش مورد حمایت پدرخوانده قرار داشته و از طرفی هم پدرخوانده علاقه ای خاص به او دارد و از هیچ کاری برایش دریغ نمیکند و نمونه آن را هم در مورد رهبر ارکستر دیدیم.
رفتار پدرخوانده با جانی کاملا پدرانه است و میبینیم که جانی هم کاملا در جایگاه پسری دیگر برای پدرخوانده قرار دارد.
جانی گرفتار یک تهیه کننده و کارگردان مشهور هالیوود شده است که به خاطر مسئله شخصی قصد ندارد به جانی فانتین اجازه بازی در یک فیلم مشهور را بدهد. جانی فانتین نیز نیاز مبرم به حضور در این فیلم دارد تا بتواند با توجه به مشکلی که در صدایش پیش آمده دوباره به صدر ستارگان هالیوود بازگردد. لحن التماس آمیز او حتی پدرخوانده را هم عصبانی میکند به شکلی که مجبور میشود با زدن یک سیلی پدرانه به او, جانی را به خود بیاورد و با درآوردن ادای او فضا را کاملا دچار تغییر کند.
در سویی دیگر تام هیگن به سراغ سانتینو میرود و او را گرفتار با لوسی مینسینی میابد. حتی تام هم نمیتواند از این حرکت بچه گانه سانتینو در برابر دیدگان خانواده های مختلف و در یک مجلس عروسی خنده بر لب نیاورد. سانتینو در مواقعی کاملا عنان اختیار از دستش بیرون میرود و این درست یکی از همان لحظات است.
با بازگشت سانتینو به اتاق پدرخوانده شاهد نمایش گوشه ای دیگر از قوانین ذهنی پدرخوانده هستیم که فردیست خانواده دوست و معتقد به اصول. او مشخصا به جانی, در برابر سانتینو که کاملا خانواده اش را از یاد برده میگوید که مردی که وقت صرف خانواده اش نمیکند مرد واقعی نیست. دن کورلیونه در این جا کاملا اشاره به شرایط نا به سامان سانتینو دارد که بی توجه به خانواده اش وقتش را صرف دختری مانند منسینی میکند که از دختران متجدد خانواده های ایتالیایی به حساب می آید.
پدرخوانده به جانی فانتین قول میدهد که تهیه کننده مشهور هالیوود نقش مورد نظر را در اختیار جانی بگذارد و وقتی که جانی این کار را غیر ممکن میداند با آن پاسخ مشهور پدرخوانده آشنا میشویم .
پیشنهادی بهش میدم که نتونه رد کنه!!!

با خروج جانی, صحبتهای پدرخوانده و تام هیگن وارد مراحل جدیدی میشود. پدرخوانده قصد دارد تا تام را برای صحبت با تهیه کننده هالیوود به کالیفرنیا بفرستد. اما مسئله ای دیگر از سوی تام مطرح میشود. این مسئله به سرنوشت فرد تازه وارد خانوده ارتباط دارد. کارلو ریتزی به عنوان داماد دن کورلیونه پس از این باید در بخشی از خانواده فعالیت کند. اما پدرخوانده قصد ندارد از او در کار مهمی استفاده کند, او باید فقط کاری داشته باشد در حد این که اموراتش بگذرد و بتواند خودی نشان دهد. از دید پدرخوانده کارلو هنوز یک فرد قابل اطمینان نیست, هرچند که توانسته اعتماد دخترش و سانتینو را جلب کند اما هنوز تا مرد خانواده بودن مسیری طولانی در پیش دارد.
ویرجیل سولاتزو رهبر جدید مافیای مواد مخدر نیویورک قصد ملاقات با پدرخوانده را دارد و پدرخوانده این ملاقات را به پس از بازگشت تام از کالیفرنیا موکول میکند. برای این مسئله دلایل بسیاری وجود دارد.
پایان مراسم فرا میرسد و با ورود کیک بزرگ عروسی به مجلس و رقص زیبای پدرخوانده با کنستزیا مراسم عروسی فوق العاده داستان به پایان میرسد. میبینیم که با کامل شدن افراد خانوده پدرخوانده هم درکنار بقیه اعضا که اکنون مایکل و کی آدامز هم به آنها اضافه شده اند عکس میگیرد.
اکنون با تمام شخصیتهای خانواده کورلیونه و خیلی افراد خارج از خانوده آشنا شده ایم, هنر داستان درهمین شخصیت پردازی زیباست که باعث میشود با چشمی بازتر و شناختی کامل از آدمهای داستان به ماجرای پدرخوانده وارد شویم.
داستانی که باید گفت بینظیرترین و پیچیده ترین داستان جنایی و تبهکاری قرن بیستم و تاریخ سینماست.  

 



بر خلاف زمان حضور آمریگو بوناسه را, این بار چهره پدرخوانده را از ابتدا گشاده میبینیم و مشخص است که دن کورلیونه با نازورینو یک نوع حس دوستی دارد. نازارینو کاری را از پدرخوانده می خواهد که در آن زمان برای انجامش نیاز به افراد سنای آمریکا بود. پدرخوانده در میان صحبتهای نازورینو پی به اصل ماجرا میبرد.
انزو به دختر نازورینو علاقمند است, اما در پایان جنگ میخواهند او را به ایتالیا بازگردانند و نگاه داشتن انزو در آمریکا کاریست خارج از عهده نازورینو. پدرخوانده میتواند برای دوستانش اینچنین موثر واقع شود. دن کورلیونه این درخواست را نیز انجام خواهد داد و شوق نازورینو را از این موفقیت حدی نیست.

(همان طور که گفته شد. درآمد حاصل از دوران ممنوعیت الکل و قدرتی که مافیای سیسیلی تبار ایالات متحده به دست آورد باعث شد تا بتواند مردان سیاست آن روز آمریکا را بخرد و در زمان لازم از آنها استفاده کند. پدرخوانده به عنوان مرد برگزیده جهان مادون, دارای ارتباطات وسیع با اهالی سیاست و کسانیست که سر رشته ها را در ایالات متحده به دست دارند. همین قدرت پدرخوانده است که او را با اختلافی زیاد در راس هرم قدرت سندیکای ملی مافیای آمریکا قرار داده است. همین ارتباطات، اسبابی است برای ادامه داستان به شکلی که خواهیم دید.)

مایکل فرزند کوچک پدرخوانده به همراه دوست دخترش کی آدامز وارد مجلس عروسی میشود. شخصیت مایکل با بازی به یاد ماندنی آل پاچینو اسطوره زنده سینما, یکی از به یاد ماندنی ترین نقشهای تاریخ سینماست. داستان پدرخوانده بر محور شخصیت مایکل و دن کورلیونه شکل گرفته است و البته میدانیم که ادامه داستان همواره بر مبنای حضور مایکل در داستان ادامه پیدا میکند.
مایکل همان طور که توضیح داده شد دانشجوی ریاضیات بود. اما با شروع جنگ بر خلاف خواست پدر به جنگ رفت و حتی موفق به کسب مدال افتخار شد. مایکل بیش از دو برادر دیگرش به زبان سیسیلی آشناست, او کاملا خونسرد و کم حرف است. نگاهی نافذ و جذاب دارد و در عمق نگاهش نمیتوان به نوع فکر او پی برد. او ذاتــا یک سیسیلی است. چیزی که در وجود برادران دیگرش نمیتوان دید. سانتینو کاملا آمریکایی رشد کرده و فردریکو کاملا گوشه گیر و منفعل است. از طرفی بر خلاف دو پسر دیگر, مایکل مرد خانواده نیست و یک مافیوزی محسوب نمیشود. او تنها فرد تحصیل کرده خانواده به غیر از تام هیگن است. داستان در ادامه به ما نشان میدهد که پدرخوانده قصد دارد از این قابلیت مایکل به عنوان راه خروجی از دنیای غیر قانونی استفاده کند و خانواده را به سمت هر چه قانونی تر شدن پیش ببرد. مایکل با کی آدامز جوان مشغول رقص میشود. نگاه پدرخوانده از پشت پنجره به این فرزند برومندش نشان از علاقه خاص او به مایکل دارد.

زمانی که مایکل و کی آدامز در حال صحبت کردن هستند, داستان ما را با یکی دیگر از شخصیتهای تاثیر گذارش آشنا میکند, شخصیتی که در کتاب پرداخت فوق العاده ای دارد و در فیلم کمتر به آن پرداخته میشود.
پس از ملاقات نازورینو با پدرخوانده متوجه شدیم که ملاقات کننده بعدی شخصیست به نام لوکا براتزی...
لوکا برتزی کیست.

لوکا براتزی شخصیست که در راس خط آتش گروههای نظامی خانواده قرار دارد. او سلاح مخرب پدرخوانده است و ذاتا یک تمام کننده محسوب میشود, او یک پاک کننده و یک تندروست که کاملا تحت کنترل پدرخوانده قرار دارد. او بدون ضعف و بدون زن و فرزند است. لوکا براتزی عضو هیچ کدام از رژیمهای خانواده نیست و فقط با فرمان پدرخوانده است که وارد ماجرایی میشود.
مایکل یکی از روشهای عمل لوکا و شاید نرم ترین آنها را برای کی آدامز تعریف کند. در میان اهالی جهان مادون, نام لوکا براتزی همردیف مرگ و ترس است. ماجرایی نیست که با ورود او به نفع پدرخوانده تمام نشده باشد. اما رفتار او با پدرخوانده خاضعانه است. او برای خوشحال کردن پدرخوانده یک متن از پیش نوشته شده را حفظ کرده و بزرگترین بسته ای را که توانسته است، برای تقدیم کردن به دختر دن کورلیونه تهیه دیده است.
پدر خوانده نیز برای او احترامی عمیق قائل است و او نیز ...

(شخصیت لوکا براتزی در داستان پدرخوانده بر گرفته از شخصیت آبه رلیس و لوئیس لپکه بوچالتر است, افرادی که اسم آنها در میان رهبران رده بالای مافیا ایجاد وحشت میکرد و شاید مجوز 25 هزار دلاری حمل اسلحه توسط لوکا براتزی بیش از هر چیز خاطره مردی را زنده کند که تحت رهبری لاکی لوچیانو 15 سال بزرگترین وحشت را در میان مردان مافیا ایجاد میکرد.)

جشن ادامه پیدا میکند و باز هم شاهد ادامه رفتارهای غیر مسئولانه سانتینو هستیم و میبینیم که ساندرا همسر او کاملا متوجه این رفتارهاست. اما رفتار سانتینو کاملا افراطی به نظر میرسد.
با ورود جانی فانتیـــن مجلس عروسی رنگ و بوی دیگری به خود میگیرد. همه افراد مجلس هیجان زده از حضور این خواننده و بازیگر مشهور هستند. کنستزیا که مجلس عروسی خود را آراسته به حضور یکی از بزرگترین سوپر استارهای هالیوود میبیند سر از پا نمیشناسد و شادی خود را نیز پنهان نمیکند.

(همان طور که گفته شد شخصیت جانی فانتین در داستان پدرخوانده کاملا برگرفته شده از فرانک سیناترا است. سیناترایی که همیشه متهم به این بود که با اعضای رده بالای مافیای سیسیلی نشست و برخواست دارد. البته این برچسبها دور از حقیقت هم نبود. در زمانی که مافیا وارد عرصه کازینو داری شد و کازینو به شغل اول مافیا بدل شد, سیناترا در خیلی از مواقع در کازینوهای مشهوری مانند فلامینگو در کنار افرادی مانند بنجامین سیگل و مایر لانسکی دیده میشد. اما چیزی که بیش از هر چیزی به این شایعات دامن زد ارتباطهای او بود با فرانک کاستلو مشهور به نخست وزیر مافیــا. شکی در این نیست که حضور اشخاصی مانند دین مارتین و فرانک سیناترا سرعت رشد و موفقیت کازینو را زیادتر کرد و همه این موفقیتها باعث رشد بیشتر کسانی میشد که از دهکده متروکی در میان نوادا شهری به نام لاس وگاس ساختند. شهری که تا کنون از منابع اصلی درآمد مافیــا محسوب میشود.)

جانی فانتین شروع به خواندن میکند و همزمان مایکل به شرح داستانی میپردازد که بیش از پیش ما را با نوع رفتار خانواده کورلیونه آشنا میکند.

 



1-دن کورلیونه – رهبر خانواده و کسی که بنابر آنچه در فیلم پدرخوانده 2 و کتاب پدرخوانده از او میدانیم, متولد شهر کوچک کورلیونه, واقع در استان باگه ریای سیسیل است. او در سال 1901 به آمریکا آمده و توانسته مراحل رشد و ترقی را در میان سازمان های تبهکاری پشت سر هم بپیماید و با دوستی با افرادی مثل چارلی لوچیانو به جمع پنج خانواده برتر نیویورک برسد. ویتو کورلیونه با برقراری کمپانی جنکوپورا و ایجاد کارخانجات روغن زیتون در سیسیل به شکل قانونمندی شروع به کسب درآمد میکند. با شروع ممنوعیت الکل او از سیستم حمل و نقلش به کانادا برای روغن زیتون استفاده میکند و آنرا در اختیار گروه های دست اندر کار این تجارت میگذارد. با این کار ثروت و قدرت زیادی بدست می آورد و تا جایی پیش میرود که بعد از جنگ و تبعید لوچیانو به رهبر یگانه مافیا در ایالات متحده بدل میشود.
2- سانتینو کورلیونه – مشهور به شاهزاده شهر, با خشونتی ذاتی و بی انتها. سانتینو که او را بیشتر با نام سانی میشناسیم, او به طور سیستماتیک یک سیسیلی زاده آمریکاییست. او کمتر از دو برادر دیگرش با زبان ایتالیایی آشنایی دارد و روشهای جدید را در زمان لزوم خشونت می پسندد. پدرخوانده هنوز نتوانسته برای جانشینی اش به سانی اطمینان کند, زیرا او را به دور از تدبیرهای یک رهبر میداند. با این وجود سانی قلبی مهربان دارد و اگر اسیر عصبانیت های آنی نشود میتواند اداره کننده بخش مهمی از خانواده در آیده باشد.
3-مایکل کورلیونه – او در دانشگاه پورتموث در حال خواندن ریاضیات بود که با شروع جنگ جهانی به نیروی تفنگدار دریایی آمریکا پیوست. او خونسرد, تودار و کم حرف است. در جنگ مدال افتخار کسب کرده و اکنون برخلاف سنت خانوادگی قصد ازدواج با یک دختر آمریکایی و اهل نیوهمپشایر را دارد. مایکل در این مجموعه خانوادگی یک انسان خاص محسوب میشود, او کارهایی را انجام میدهد که فقط خودش آنها را قبول دارد و از این بابت کاملا از تسلط پدرش خارج است.
4-تام هیگن – فرزند خوانده دن کورلیونه و یک ایرلندی آلمانیست. کسی که سانی در کودکی او را به خانه آورده است. تام هیگن توسط پدرخوانده به دانشگاه فرستاده شده و فارغ التحصیل حقوق است. با مرگ مشاور قبلی و سیسیلی خانواده, پدرخوانده تصمیم میگیرد که تام را در مسند مشاورت قبول کند. مشاورت یا اتلاق سیسیلی آن کانسیلیاری, یک پست سازمانی مهم در هر خانوده مافیایی است. کانسیلیاری نزدیکترین شخص به رهبر خانواده محسوب میشود و هماهنگ کننده همه چیز خانواده است. با انتخاب تام هیگن به مشاورت خانواده, دن کورلیونه ریسک بزرگی را پذیرفته است. زیرا تام خون سیسیلی ندارد و با تمام هوش و فراستی که دارد نمیتواند در مواقع مهم مانند یک سیسیلی به شرایط خانوده فکر کند. اما در شرایط حاضر خانواده و روزگار صلح، مسلما بهتر از او گزینه ای وجود ندارد.
5- فردریکو کورلیونه – فرزند میانی خانواده است. او دارای قدرت تصمیم گیری و رهبری نیست. تحت تاثیر پدرش است و در دفتر او کار میکند. پدرخوانده میداند که برای رهبری فردریکو اصلا گزینه مناسبی نیست. فردریکو باید همیشه تحت مراقبت باشد و نمیتوان او را مراقب خانواده در نظر گرفت.
6- پیتر کله منزا- کاپو رژیم خانوده در بروکلین, کاپو رژیم در خانواده های مافیایی مانند فرمانده گروه های نظامی خانواده میمانند. هر رژیم در خانواده دارای سرباز و سرگروههای مختلف است که هر کدام از آنها به نوبه خود دارای بالادستی هایی هستند. رهبر کلی این گروه نظامی که ممکن است افراد آن به بیش از 50 یا 100 نفر برسد, کاپو رژیم است. پیتر کله منزای چاق و تنومند که از دوستان دوره جوانی پدرخوانده محسوب میشود, رهبر یکی از 3 رژیم اصلی خانواده است. او با تجربه, هوشیار و وفادار به پدرخوانده است.
7- سالواتوره تسیو – کاپو رژیم خانواده کورلئونه در برانکس. او نیز مانند کله منزا در تمام دوران قدرت گیری پدرخوانده همراه او بوده است. سالی تسیو مردیست زیرک و آگاه به شرایط. او به پدرخوانده وفادار است و یکی از ارکان قدرت او در نیویورک و محله پر درآمد برانکس محسوب میشود.
8- جانی فانتین – او پسرخوانده دیگر دن کورلیونه است. فردیست که باید در دنیای واقعی او را فرانک سیناترا دانست. جانی فانتین بازیگر و خواننده است. او صدایی گرم واستثنایی دارد. پدرخوانده شرایط ترقی او را فراهم کرده و آماده است تا کمکهای بیشتری به او بکند.
9- کارلو ریتزی – داماد دن کورلیونه. او همسر تنها دختر دن است که بسیار هم برای پدرش عزیز است. کارلو دوست سانی است و از همین طریق توانسته به خانواده راه پیدا کند. او مورد اعتماد دن نیست و نقشی در اداره خانواده ندارد. از همین بابت پس از جشن عروسی مشغول کاری جانبی خواهد شد.

با شناخت افراد اصلی این خاندان بهتر میتوان با روال خانواده کورلیونه آشنا شد.

افراد خانوده در حال شادی هستند و درهمین حال ماموران اف بی ای در حال ثبت شماره ماشینهایی هستند که در پارکینگ منزل خانواده کورلیونه پارک شده است. پلیس با این کار سعی میکند تا آرشیو کاملی ازشماره اتوموبیلهای تبهکاران داشته باشد تا در مواقعی که با آن اتوموبیل جرمی صورت گرفته باشد بتواند آنرا پیگیری کند. این در حالی است که روسای مافیایی که در مراسم شرکت کرده اند همه از اتوموبیلهای کرایه ای استفاده میکنند تا قابل پیگیری نباشد. (توضیح این مسئله در کتاب داده شده است)
رفتار پیتر کلمنزا با اعضای گروه محافظان خود در مراسم, نشان از نوع رهبری او و تحکمی دارد که او در برخورد با زیردستانش به کار میبرد. پولی گاتو راننده پیتر, کسیست که به تازگی در گروه او ترقی کرده است. کلمنزا سعی میکند در زمان برخورد با او به خاطرش بیاورد که نباید به کارهای رئیسش دخالت کند. چهره کلمنزا در همان حد که میتواند مهربان و دلنشین باشد, خشن و منکوب کننده نیز هست و این حاصل سالها رهبری گروههای خیابانی خانواده کورلیونه است. اکنون پیترکلمنزا پا به سن گذاشته و دیگر از چابکی دوران جوانی اش خبری نیست, ولی با این حال جست خیز او را در جشن عروسی شاهدیم که نشان از آمادگی جسمی خوب او دارد.
بخش دیگری از شخصیت پردازی افراد داستان در جشن عروسی کنستزیا کورلیونه مربوط میشود به سانتینو. زمانی که او را در حال خوش و بش با لوسی منسینی میبینیم و بلافاصله با واکنش همسرش مواجه میشویم, میتوانیم بیشتر به دلیل عدم اعتماد دن برای سپردن رهبری خانواده به او پی ببریم.
در خانواده های سیسیلی هیچ چیز به اندازه ایجاد امنیت در خانواده اهمیت ندارد. زن سیسیلی هیچ گاه اجازه نمی یابد در امور مردانه خانواده دخالت کند. اما برای زن سیسیلی یک حاشیه امنیت همیشگی وجود دارد و آن راحت بودن خیال او از امنیتی است که در کنار یک مرد سیسیلی احساس میکند.
زن سیسیلی تربیت کننده فرزندانیست که قرار است در ادامه جایگاه سرپرست خانواده را پر کنند و از خانواده حمایت کنند و این تربیت باید بر اساس تمام باورهایی باشد که یک خانواده سیسیلی بر مبنای آن بنا شده است.
سانتینو به طور مشخص با دختر دیگری در ارتباط است. رفتار سانتینو در برابر چشمان همسرش عملا این امنیت را در ذهن ساندرا, همسر سانتینو به خطر میاندازد. او به رفتار سانتینو اعتراض میکند, اما اعتراضش هم باید در چهار چوبی خاص صورت بگیرد. او نمیتواند به سانتینو بتازد و ماجرا را در حد گفتن یک جمله تحریک آمیز جمع و جور میکند. نقش زنان در داستان پدر خوانده به خوبی در همین صحنه مشخص است.
در یکی دیگر از پرداختهای فوق العاده ابتدای داستان شاهد شنیدن کلماتی از همان راننده پیتر کلمنزا هستیم. پولی گاتو به عنوان کسی که در ادامه راه منشا اتفاقات مهمی خواهد شد در این جا بیشتر به ما معرفی میشود. او نمیتواند در برابر هدایای نقدی که به دختر دن کورلیونه اهدا میشود واکنشی نداشته باشد. در این صحنه به خوبی میشود طمع را در چهره پولی گاتو مشاهده کرد و حس کرد که این آدم ممکن است در برابر پول وسوسه شود و دست به اقدامات خطرناکی بزند. کما این که در ادامه داستان نیز شاهد چنین رفتاری از او خواهیم بود.

دن امیلیو بارزینی از رهبران مافیایی دعوت شده به مراسم است. او که توسط پدرخوانده مورد استقبال قرار میگیرد, به بخشی میرود که برای اعضای کوزانوسترا (مسئله ما- موضوع ما) در نظر گرفته شده است. این جا محلیست کاملا حفاظت شده و امن برای افراد مافیا. به همین دلیل، زمانی که یک عکاس سعی در تصویر برداری از این اجتماع روسای مافیا دارد, دن بارزینی واکنش نشان میدهد و عکس مورد نظر را از بین میبرد.
خبرنگاران بنا به کارشان در صدد هستند تا از این گونه اجلاسها که میان رهبران مافیا برگذار میشود عکس بگیرند و البته اعضای سازمان هم در برابر این مسئله واکنش نشان میدهند.
واکنش سانتینو در برابر پلیس و عکاسان یکی از همین نوع واکنشهاست. او در برابر پلیس واکنش نشان میدهد, پلیسی که برای این کار حکم دارد. سانی عصبانیتش را بر سر یک عکاس خالی میکند و دوربین او را میشکند.
سانتینو پول دوربین شکسته را در برابر عکاس می اندازد. اما بیننده در همین صحنه متوجه خشونت ذاتی او میشود و این که گاهی اوقات از کنترل رفتار خویش حتی در برابر پلیس هم عاجز است.
واکنش محافظان سانتینو در این میان نیز جالب توجه است. پولی گاتو و پیتر کلمنزا لحظه ای از سانتینو جدا نمیشوند و در تمام مراحل این حرکت سانتینو او را همراهی میکنند.


درک پدرخوانده بدون این که درک صحیحی از مافیا و جهان مادون آن داشته باشیم میسر نیست. در این بخش از این تحلیل, قصد دارم خوانندگان را با آنچه مافیای آمریکایی نامیده میشود آشنا کنم.
شاید همه دوستان زمانی که به کلمه مافیــا برمیخورند, اولین نامی که به ذهنشان در این باره خطورکند, نام آلفونسو کاپونی (آل کاپون) ملقب به صورت زخمی باشد. اما موضوعی که قصد پرداختن به آنرا دارم سنخیتی با پیش فرض هایی که درباره مافیا در ذهن دارید ندارد.

مافیای آمریـکا خیلی سال پیش از ورود اولین مهاجران ایتالیایی و یا سیسیلی به ایالات متحده شکل گرفت. شاید به کار بردن لفظ جنایت سازمان یافته در این جا مناسب تر باشد. گروههای ایرلندی و هلندی مهاجر یا تبعیدی و در ادامه آلمانی های یهودی, تشکیل دهنده این دسته های تبهکاری در آمریکا بودند.
اما با ورود نسل اول ایتالیایی های مهاجر در پایان قرن نوزدهم, بزهکاری خیابانی وارد دوران جدیدی شد. ایتالیایی های فقیر و در راس آنها سیسیلی ها با ورود به آمریکا، آن الگوی مافیای سیسیلی را که در ذهن داشتند در ایالات متحده پایه ریزی کردند.
هر چند که زمان زیادی گذشت تا این قوانین جا افتاده و مبدل به قوانین تبهکاری آمریکا شود, اما برداشتهای آمریکایی از قوانین سرزمین مادری (سیسیل) باعث شد که در سالهای میانه قرن بیستم شاهد ایجاد یک نسخه جدید از مافیای سیسیلی در ایالات متحده باشیم که در عین حال کاملا متفاوت از آنچه در سرزمین مادری میگذشت بود.
مافیای آمریکایی با محوریت سیسیلی ها مدرن شد و همین باعث شد تا در اواخر دهه هفتاد, در حالی که خانواده های آمریکایی را غرق در پول سیاست میبینیم, خانواده های مستقر در سیسیل، درپایین ترین سطح روزگار خود و مشغول درگیری های سطح پایین خیابانی هستند.

مافیــای ایتالیایی از قوانین بسیار محکمی پیروی میکرد که باعث میشد در میان تمام گروههای قدرتمند تبهکار موجود در آمریکا در اوایل قرن بیستم مطرح شود. قوانین سیسیلی ها برگرفته از ذات مردم سیسیل و خلق و خوی آنها بود که سرچشمه از چندین قرن زندگی تحت فشار مردم سیسیل داشت. به زودی سیسیلی ها فهمیدند که برای برتر بودن در جامعه بی رحم آمریکا نیاز به چیزی اضافه تر از آنچه هستند ندارند.
قوانین برتر سیسیلی ها به سرعت توانست آنها را به گروهی مبدل کند که هم تبهکاران دیگر و هم پلیس در برابر آنها به بن بست برخورد کنند. با آغاز قرن بیستم, این گروههای کوچک تلاش کردند تا به گروههای بزرگتری مبدل شوند. اما هنوز سیسیلی ها گروه برتر معادلات آن روزگار نبودند.
پراکندگی و عدم اتحاد هنوز نقطه ضعف آنها محسوب میشد.
نیکلا جنتیله یکی از اولین رهبران مافیای سیسیلی در سال 1903 در حالی وارد آمریکا شد که در ایتالیا هیچ فرصتی برای ترقی و رشد نداشت اما به عقیده خودش او قدرتی ناشناخته برای انجام امور غیر قانونی داشت.
گروههای پنجه سیاه (Black Hand) از اولین دسته هایی بودند که سعی کردند با باج گیری روزگار خود را بگذرانند. اما همین مسئله باعث وارد آمدن فشاری مضاعف به دیگر هموطنان آنها شد. به زودی افراد عاقل تر این گروهها به نتیجه رسیدند که برای کسب درآمد بیشتر و زندگی مناسب تر باید از ایتالیای کوچک (آشپزخانه دوزخ) بیرون رفت.

از به هم پیوستن همین بزهکاران خیابانی و ریاست افراد باهوش تر سیسیلی بود که اولین خانواده های مافیایی در حدود 1912 تا 1915 در نیویورک شکل گرفت. اما هنوز در محلات فقیرنشین نیویورک برای کسب درآمد راهی جز باج گیری و دزدی نبود.
عمده خانواده های مافیایی در این دوره با تقسیم کردن مناطق مختلف ایتالیایی نشین و باج گیری از مغازه داران, گردانندگان بارها و دلالان محبت, سرقت از خانه ها و مغازه های مناطق مرفه تر شهر روزگار میگذراندند.
مسلما با همین شرایط پلیس به زودی میتوانست راهکاری برای پایان دادن به کار آنها پیدا کند. از همه مهمتر این بود که هیچ گاه اندازه این گروهها از چیزی که بود بزرگتر نمیشد, زیرا منبعی بزرگتر برای کسب درآمد وجود نداشت.
به زودی قمار هم به این فعالیتها اضافه شد و به این ترتیب شرایط مهیاتر شد. اما پول درآوردن از قمار هم کار هر کسی نبود. آرنولد روتستین یکی از کسانی بود که توانست از راه قمار پول کلانی در نیویورک به جیب بزند. اما این برای گروههای مافیایی سیسیلی درآمد فوق العاده ای نداشت.
تا این که دولت آمریکا تصمیم ویژه ای گرفت...

اشتباه بزرگ!!! (Volstead ACT)

قانون ممنوعیت خرید و فروش مشروبات الکلی در اول ژانویه 1920 تصویب شد. خیلی از رهبران گروههای تبهکاری از مدتها پیش پیگیر اخبار سنا و دولت بودند و برای چنین روزی پیش بینی های بزرگی کرده بودند. طولی نکشید که دیگر گروهها هم متوجه گنج بزرگ نهفته در این قانون شدند.
یهودیان, ایرلندی ها و سیسیلی ها وارد میدان شدند. مرزهای ایالات متحده حدود 18700 مایل امتداد دارد و این مرزهای وسیع هوائی, دریایی و زمینی آنقدر امکانات وسیعی را در اختیار قاچاقچیان قرار میداد که دولت آمریکا به هیچ وجه نمیتوانست به درستی آن را کنترل کند.
مافیای سیسیلی به فاصله تنها دو سال از آغاز این قانون به چنان منابع عظیمی از ثروت دست یافت که هیچ گاه نمیتوانست تصورش را هم بکند.
مردان سیسیلی باهوشی مانند سالواتوره مارانزانو مشهور به دن سالواتوره و جو ماسه ریا مشهور به رئیس در این بین از دیگران قدرتمند تر شدند و توانستند کنترل اوضاع را به دست بگیرند. در شیکاگو نیز جانی توریو و خواهر زاده بی رحمش آل کاپون توانستند شرایط رویایی و فوق العاده ای برای خود رقم بزنند به طوری که آل کاپون به عنوان مردی خود شیفته به موضوع روز نشریات شیکاگو بدل شده بود.
در کتاب پدرخوانده اوج گیری خانواده کورلئونه درست از این زمان است. این مسئله در میان سیسیلی ها کاملا عمومیت دارد و میتوان گفت که امرار معاش از راه فروش غیر قانونی مشروبات الکلی، به راه نجات بزهکاری خیابانی و تبدیل آن به تبهکاری درجه اول اجتماع بدل شد. پیکربندی کلی مافیا در نیویورک, کلیولند و شیکاگو درست در همین دوره شکل میگیرد.
پنج خانواده اصلی که در پدرخوانده به وضوح از آنها نام برده میشود دقیقا در همین ایام پایه گذاری میشوند و فرصت پیدا میکنند که با پولهای باد آورده فروش الکل بنیاد خود را محکم و محکم تر کنند.
اما همیشه هم ثروت و پول نتایج خوبیدر بر ندارد.

سندیکای ملی جنایت کاران !!!

نبرد بر سر منافع و داشته ها میان دن سالواتوره مارانزانو و جو ماسه ریا آغاز میشود.
جنگ بزرگ گنگها مشهور به کاستلاماره (محل تولد مارانزانو در سیسیل) در نیویورک آغاز میشود. در این درگیری دو ساله که در کتاب پدرخوانده هم چندین بار از آن نام برده شده است, بیش از 200 نفر کشته و ناپدید میشوند.
ریزشی بزرگ در میان خانواده های مافیایی اتفاق می افتد. ریزشی که زمینه را برای ظهور بزرگترین مرد مافیا تا آن زمان فراهم می آورد.  

 

... 

بیوگرافی فرانسیس فورد کاپولا Francis Ford Coppola 

 

 فروش مجموعه فیلم های مارلون براندو Marlon Brando  

 

فروش مجموعه فیلم های آلپاچینو Al Pacino 

  

فروش مجموعه فیلم های رابرت دنیرو Robert De Niro  

...

درباره فیلم "زیبا" (Biutiful) اثر ساخته آلخاندرو گونزالس اینار

 

 

 

درباره فیلم "زیبا" (Biutiful) اثر ساخته آلخاندرو گونزالس ایناریتو 

 

ایناریتو راه خودش را می‌رود، شاید، از آن قله‌ای که با نیروی سه‌گانه‌اش فتح نموده بود دستی دوباره تکان داده است. "زیبا" نیز اثری درخور توجه است، هرچند به لحاظ فرم و گونه کارگردانی توفیری با فیلمهای پیشین حاصل نشده اما نکته‌ای در این فیلم برجسته می‌شود که درد مشترک بشریت است: تراکم زالو در انسانیت!

این بار ایناریتو، ساختار روایی را در هم نمی‌شکند، اما به دلیلی به شدت منطقی و به جا، روایت را منکوب سرگشتگی دایره‌واری می‌کند که تنها دلیلش تسلسل نامتناهی زندگی در خویشتن و زندگی در دیگران محسوب است. اشاره می‌کنم به نقطه آغاز و پایان که در حقیقت یک مکان بر دایره مذکورند، و ایناریتو با رد و بدل کردن حلقه [دایره] بر این امر تأکید می‌ورزد. حلقه‌ای که از پدر به دختر اهدا می‌شود و نشان می‌دهد که "سرگشتگی انسان" موروثی است. اما، در این محدوده نکبت و کثافت چه چیزی در جریان است؟ ایناریتو، با جسارت کامل، آزمندی، حیرانی، بی‌مایگی، جهل و گنده‌خواری انسان را –فارغ از مکان و زمان، فارغ از جغرافیا و ملیت- تبدیل به تندیسهایی می‌کند که به شکل آدم‌واره‌ها نمود می‌یابند. در این میان اکسبال [با بازی خاویر باردم] مسیحی در دام افتاده است، کسی که به جرم "توفیر در اصالت" و "ترحم بر پلنگ تیزدندان" بنا به قضاوت طبیعت [که جغدی را پیش چشمانش لاشه‌ای می‌نمایاند] ناچار است به خونین ادرار کردن و پوشیدن چیزی که پرهیزش دهد از آلودگی بیشتر اطرافش، از مدفوع، از نجاست و ناپاکی. گویی ترحم، آنچنان که نیچه اذعان می‌دارد نجاستی است برخاسته از حماقتی که معصومیت بر پیشانی‌اش می‌زند؛ و عطوفت متاعی است لایق تیغ، نه گردنی که تیغش بر آستانه خواهد انداخت. ایناریتو، ضمن اذعان بر کثافت این چاهک، نیچه‌وار می‌تازد به روند تولید پاکی به شکل مصنوعی و ایدئولوژیک، می‌تازد بر مهربانی به زنی که جاهلانه و در نهایت دئانت اکسبال را می‌چاپد و می‌رود [با کمی شباهت با حواریونی که ویردیانا را در فیلم بونوئل چاپیدند] و می‌تازد به لطف آن دو همجنسباز چینی که دسته‌ای از مهارجان بی‌پناه را به کام مرگ می‌فرستند.

تضاد پارادوکسیک نام فیلم با مضمون، تمهیدی است برای ایجاد کنتراست در مفاهیم محتوایی اثر، چنانکه این تمهید با عنایت به اولین اصول روایت از جمله توازی مکرر است؛ برای مثال وقتی قاب ماه را در آسمان نشان می‌دهد [که در همه جا سنبل زیبایی است] دوربین پایین می‌اید و فوجی از اجساد مهاجران در دریا را نمایش می‌دهد. در سکس شو، که گندابی است متعفن، سکانس با نمایش تابلوی آبشاری زیبا آغاز می‌گردد. همچنین پیش از نمایش آنچه در شالوده شهرنشینی به تاریکی و تلخی نمایان است نمایی داریم از غروب زیبای آفتاب. این شیوه نامگذاری و بعد تسلسل آن در رشته الگوهای سمیولوژیک پیشتر هم در آثار ایناریتو دیده می‌شد، بابل که مدینه فاضله بود خراباتی پر از بوی عفن را نمایش می‌داد و "عشق" که قرار است نهایت خلوص و عطوفت انسانی باشد به سگ [هرزه] تشبیه می‌شد [فیلم عشق سگی، Amores Peros با ترجمه صحیح عشق هرزه است] و در این گذار به "زیبا" می‌رسیم که سرشار از نازیبایی است، آن‌قدر در دوردست که بزرگ و کوچک فیلم –به کنایت- حتی برای دیکته و تلفظش عاجزند.

دغدغه ایناریتو، به مانند هر هنرمند دیده باز و واقع‌بین، و جدا افتاده از تجملات ایدئولوژیک و سیاست‌زده دگردیسی باغ عدن به کویر عدم است. بستر فیلمهایش- که به عمد "وضعیت شهری" را به عنوان مظهر تمدن بازتاب می‌کنند- آمیزه‌ای است از یأس و فروکاهی. آنچه او می‌نماید، بی‌مایگی است. او با ساختار فرمی شبیه دگما، البته با این تفاوت که از نورپردازی‌های حرفه‌ای بهره می‌برد زندگی انسان امروز را –چنانکه گفته آمد، فارغ از جغرافیا، چه اینکه مسلمان، بودایی، مسیحی در فیلم حضور دارند از هر رنگ و نژاد- به چالش می‌کشد، و از مدنیته فرهنگی قرائتی دارد با مضمون تلخی و سیاهی. نیز در بررسی فرمال، دریافت نشانه‌های او کار دشواری نیست، چرا که ساختاری دارد بی‌پرده و سرراست. برای مثال، چند نما از زالوهای چسبیده به سقف، با نماهایی از کابوسهای اکسبال که فاحشگان را چسبیده به سقف نشان می‌دهد متقارن است. فاحشگی در فیلمهای ایناریتو و به خصوص "زیبا"، عصیانی است علیه ناکامیهای بشری، و شاید چنانکه در "21 گرم" مشهود است عنادی است آشکار با خالقی که موجودیتش زیر سایه تردید است. ایناریتو، آدمها را فاسقانی می‌بیند که دیگر فرصت اصلاح و تربیتشان از دست رفته، و کسی اگر جهد کند در این امر تلاشی مذبحانه است؛ این دایره گنداب و کثیف با هیچ شوینده و عفونت‌زدایی [مذهب، اخلاق، ایدئولوژی به زعم پیروانشان] پاک نخواهد شد. کارکرد فرم [دوربین روی دست و بازیهای زیرپوستی، تدوین نامتوازن] مگر باورپذیر کردن واژگونی مفهوم "مدینه فاضله" سعی در آزار بصری و عصبی مخاطب دارد، آزاری که از بستر آدمی به خلوت آدمی سرایت می‌کند. دنیای ایناریتو، دنیای تنهایی است، آدمهای فیلمهایش نوعی تنهایی فلسفی دارند.

در باب فیلم نکته‌ای هست که مرا می‌آزارد، هرچند این سخن حاشیه‌ایست، اما رنج‌آور است که فیلم را به خاطر خاویر باردم تحسین کنند و نه ایناریتو. باردم هنرمند بزرگی است و در این شکی نیست [و البته هنرپیشه محبوب بنده نیز هست] اما به راستی بار عظمت فیلم را تنها او به دوش می‌کشد؟ از این گمان خفت‌بارتر اینکه، طراحان پوستر فیلم، نام او را به درشتی درج می‌کنند، و نام ایناریتو با قلم ریزتر و نام کسانی مانند ماریسل آلوارز، ادوارد فرناندز، دیاریاتو داف و سایر هنرپیشگان حتی به زحمت دیده می‌شود. کما اینکه در برخی سکانسها، بازی این بزرگان از بزرگی خاویر باردم کاسته است. به هرجهت، سیاست هالیوود ستاره‌سازی و بت‌پرستی است و از این راه اجتناب نتوان بود. "زیبا" را به خاطر همه عواملش ببنیم، چرا که به زحمت همه آنها چنین زیبا شده است نه تنها یکی دو نفر. 

 

منبع:دلنمک 

 

 

بیوگرافی الخاندرو گونزالس ایناریتو  Alejandro González Inarito  

 

 

فروش مجموعه فیلم های الخاندرو گونزالس ایناریتو  

 

 

 

 

 

نقد فیلم بدو لولا بدو Run, Lola, Run اثر تام تیکورTOM TYKWER

 http://ecx.images-amazon.com/images/I/51NBb0sjr3L._SL500_AA300_.jpg 

 نقد فیلم  بدو لولا بدو Run, Lola, Run  اثر تام تیکور TOM TYKWER 

 

بدو لولا بدوکارگردان و نویسنده فیلم‌نامه: تام تیکور TOM TYKWER 
بازیگران: فرانکا پوتنته (“لولا”)، موریتز بلیبترو (مانی)، هربرت ناوپ (پدر “لولا”(
زمان: ۸۱ دقیقه
محصول: ۱۹۹۹ آلمان

خلاصه داستان:لولابر اثر تصادفی نتوانسته است به سر قراربا دوستش مانی برسد. مانی پولهایی را که باید به رئیس گانگسترش برساند، در مترو جاگذاشته و پولها نصیب مرد ولگردی شده است. او ۲۰ دقیقه وقت دارد تا خود را از مرگ برهاند یا ۱۰۰ هزار مارک یا مرگ.لولاشروع به دویدن می کند و ما در سه سناریوی مختلف، شاهد تقلای او برای رهایی مانی هستیم. در سناریوی اول، لولا پولی بدست نمی آورد وکشته می‌شود. در سناریوی دوم، لولا پولها را از بانک پدرش می‌رباید، آنها را به مانی می‌رساند و بعد مانی کشته می شود و در سناریوی سوم که به زعم کارگردان واقعیت اثر را تشکیل می‌دهد، لولابا پولی که در کازینو برنده می شود به مانی می رسد. از سویی مانی هم پولش را از مرد ولگرد گرفته است و در پایان لولا و مانی می مانند و ۱۰۰ هزار مارک..

تیتراژ اول فیلم:

تیترا‍‍ژابتدای فیلم با حرکت پاندول ساعتی شروع می شودکه بعد از چند ثانیه می ایستد وسر دوربین به بالا می رود و صفحه ساعت را می بینیم که با وجود ایستادن پاندول کار می کند. نوع ساعت و شکل آن بی رحمی و خشونت زمان و ثانیه ها را در مناسبات ما نشان می دهد .پس از اینکه با شخصیتهای فیلم آشنا شدیم توپی به هوا پرتاب می شود و بازی آغاز می گردد .تدوین این قسمت همانند بازیهای ورزشی انجام شده است که ابتدا بازیکنان ( بازیگران ) را معرفی می کند و بعد نمایی از زمین و بعد ضربه اول و…بازی شروع می شود.

“بدو لولا بدو! “در سه اپیزود ساخته شده است، در واقع سه نسخه از حادثه‌ای را نشان می‌دهد و از آن نوع فیلم‌هایی است که تا پایان نفس مخاطب را در سینه حبس می‌کند.

“لولا” گاهی با خشم و گاهی دیوانه‌وار می‌دود که تنها حرکت فیلم، نمی‌تواند انرژی و وضعیت او را بیان کند و آن‌جاست که فیلم، زبان انیمیشن را انتخاب می‌کند تا به ریتم سرعت بیشتری بدهد، و کل داستان بیست دقیقه دویدن “لولا”ست که سه‌بار بیان می‌شود، هر بار با اختلاف‌هایی اندک و با انتخاب‌هایی متفاوت که بر نتیجه تأثیر می‌گذارد و بر تقدیر و سرنوشت شخصیت‌ها نیز اثرگذار است.

فیلم دارای خطوط زمانی موازی ایده‌آل است. در واقع ما “لولا”ی دونده را می‌بینیم و حقیقت او را می‌پذیریم، ولواین‌که در وسط خیابان بدود آن‌هم با چشمانی بسته. مردمی که “لولا” با آن‌ها برخورد می‌کند در هر داستان متفاوتند. پیام این است که کوچکترین حادثه‌ها می‌توانند پیامدهای عظیمی به‌دنبال داشته باشند.

“اما از ویژگی‌های او این است که در پیاده‌روها و وسط خیابان‌ها می‌دود به‌همراه پرواز موهای قرمز روشن‌اش، خالکوبی‌هایی هم در بدنش به چشم می‌آید و تلاش‌اش برای له کردن زمان با گام‌هایش. او عاشق “مانی” است و می‌خواهد “مانی” را از حماقتش رهایی بخشد. گاهی اوقات فیلم برای دقایقی متوقف می‌شود تا جزئیات واضح و روشن شود. به‌عنوان مثال زمانی‌که پدر پولدارش نمی‌پذیرد به “لولا” پول دهد به او می‌گوید که می‌خواهد خانه را ترک کند و با معشوقه‌اش ازدواج نماید، و به‌طور قطع “لولا” را در چالشی پرتاب می‌کند: “من هرگز دختری شبیه تو نداشتم، تو نطفه‌ی یک دیوانه‌ای”. موردی که این‌جا وجود دارد این است که “لولا” در دنیای آدم‌ها و مهم‌تر از همه والدینی زندگی می‌کند که دنیای تبهکاران است آدم‌های اطرافش که با او ارتباط نزدیکی دارند روابطی خارج از روابط زناشویی دارند یا باردارند یا خائن و یا قاچاقچی دارو

“مانی” هم سهمش را از دویدن می‌دهد. و قطعات گوناگون پازل مانندی وجود دارد شامل خردشدن ماشین‌ها، زخم‌های گلوله و یک حرکت کنایه‌آمیز فیلم‌های قدیمی، جایی که مردانی، یک صفحه‌ی شیشه‌ای تخت و بزرگ را از وسط خیابان رد می‌کنند. “تیکور” هم‌چنین بخشی را اضافه می‌کند تحت‌عنوان “فعلا و بعدا” به این صورت که او شخصیت‌های فرعی را روی پرده‌ی نمایش حذف می‌کند و تنها تعدادی فریم‌های آنی تکان‌دهنده از خط زندگی از پیش تعیین شده‌ی آن‌ها را به‌کار می‌گیرد.

“بدو لولا بدو” در اصل یک فیلم است راجع به خویشتن، یک حلقه‌ی بسته از سبک. فیلم‌هایی که راجع به شخصیت‌های دونده است معمولا یک داستان خطی را دنبال می‌کنند (مثل فیلم فراری)، اما این یکی به‌طور اساسی راجع به دویدن است و روشی که سکانس‌های اکشن فیلم دارند زندگی و منطق خودشان را طی می‌کنند.

شخصیت لولا:

کاراکتر اصلی فیلم است که در طول فیلم شاهد تحول شخصیت و مصمم شدن او ( به تدریج ) برای رسیدن به هدف خود- کمک به مانی- می باشد.این اراده باعث عوض شدن سرنوشت دیگران می شود که به ترتیب سرانجام کسانی که لولا با آنها آشنا ست را در طول هر اپیزود می بینیم وسرنوشت بقیه کسانی که به صورت گزینشی در خیابان انتخاب شده اندرا به صورت عکسهای پشت سر هم مشاهده می کنیم . در هر اپیزود هر کدام از شخصیتها اتفاقات مختلفی را پشت سر می گذارند .

نماد اراده و میل و خواستن لولا جیغ هایی است که چند باری می کشد. زمانی که دیگران را سدی برای رسیدن به هدفش میبیند دیگر حاضر به کوتاه آمدن نیست .اولین باری که لولا جیغ می زند هنگام صحبت با مانی از پشت تلفن است بعد از جیغ صدای موسیقی قطع می شود ونماهایی ازعروسکهای لولا ،  پنجره اتاق ، عکس آن دو و لاک پشتی که از کنار پای او به سرعت فرار می کند – با فرض اینکه کند و سریع رفتن لاک پشت خیلی با هم فرق داره – گویا وجهه ای غریب و ناآشنا از او دیده اند و لولا همان لولای همیشگی نیست. البته این مصمم بودن برای رسیدن به هدف در طی سه اپیزود افزایش می یابد. برای مثال لولا از همسایه پایینی و سگش می ترسد ولی در اپیزودآخر چنان مصمم شده است که از روی آنها می پردو وجواب پارس سگ را با پارس کردن می دهد .لولا برای رسیدن به هدف آنقدر جدی است که به چهره ای آشوب طلب تبدیل می شود و مناسبات و اخلاقیات اجتماع را زیر پا می گذارد . در جایی سوپر مارکت و در جایی بانک پدرش را می زند و ….

نمایی از فیلم از بالای میدان بزرگی است که لولا در اپیزود اول و دوم از آن می گذرد ولی در اپیزود آخر این نمای از بالا حذف می شود و دوربین در حال تراولینگ با لولا همراه می شود. در واقع در اپیزود اول و دوم ضعف و ناتوان بودن لولا را در تغییر سرنوشت نشان می دهد ولی در اپیزود آخر به نهایت عزت نفس می رسد و آن می شود که می خواهد .مسئله دیگر که می توان پایان هر اپیزود را حدس زد دو گروه از راهبه هایی که در پیاده رو به موازات هم می روند بار اول و دوم لولا از بین آن دو گروه می دود ولی بار سوم مسیرش را کج می کند و آنها را دور می زند .نمود این مسئله در فیلم با مرگ لولا و مانی در اپیزود اول و دوم همرا ه است ولی در اپیزود آخر هر دو زنده می مانند .نکته دیگری که در اپیزود سوم مشاهده می شود نمایی از بالای سر لولاست که در حال دویدن است .لولا چشمانش را بسته و صدای ذهن او را می شنویم که می گوید :من چی کار می تونم بکنم ، زود باش ، کمکم کن، لطفا ٌ، فقط همین یک بار، من فقط می دوم ، منتظرم ، منتظرم …

خوب با توجه به این دیالوگ و آن نمای از بالا احساس می شود که لولا در حال کمک خواستن از خداوند ( ماوراء الطبیعه ) است ولی در آخر میبینیم که دوربین حرکت می کند و در مقابل او قرار می گیرد- لولا همچنان می دود- گویا این حرکت دوربین به معنای آن است که آن قدرتی که باعث تغییر سرنوشت می شود خود انسان است و غیر او و میل و اراده او چیز دیگری نیست .در واقع نوعی اعتقاد به انسان محوری در فیلم مشاهده می شود. البته هر کسی می تواند با توجه به چارچوب فکری خود برداشتی متفاوت از این سکانس داشته باشد .در اپیزود سوم لولا بر حسب تصادف تابلوی کازینورامی بیندووارد می شود.نکته ای که در سکانس کازینو و سر میز” رولت “جالب است،مردی است که در کنارمیز”رولت ایستاده – صاحب کازینو- وبه بازی نگاه می کند.درانتخاب بازیگراین نقش سعی شده تا بیشترین شباهت را به همفری بوگارد(ریک کازابلانکا)داشته باشد،همانطور که ریک در کازابلانکا با کلک باعث برنده شدن زن وشوهر لهستانی می شود،در اینجانیز به نظر می رسد صاحب کازینو به لولا کمک کرده است.میل واراده لولا – جیغ – باکمک صاحب کازینو همراه می شود واو صدهزار مارک برنده می شود. 

 

 

منبع:سایت بالکن 

 

فروش مجموعه فیلم های تام تیکور TOM TYKWER  

 

 

بیوگرافی تام تیکور Tom Tykwer