منتقد: جیمز براردینلی (امتیاز 9 از10)
«بینوایان/Les Miserables» که به عقیده ی عده ای بهترین رمان نوشته شده به زبان فرانسه است، تا به حال تقریباً به هر شکل قابل تصور مورد اقتباس قرار گرفته است. این اقتباس ها شامل چندین فیلم سینمایی، سریال های تلویزیونی کوتاه به زبان فرانسه و انگلیسی، اقتباس های آزاد با همین تم و موضوع، و چند کمیک بوک می شود. اما رمان تاریخی ویکتور هوگو احتمالاً شهرت خود را بیش از هر چیز مدیون تئاتر موزیکالی است که در سال 1985 در منطقه ی وست اِند روی صحنه رفت و دو سال بعد در براودوی به کار خود پایان داد. از اوایل دهه ی 1990، تلاش های فراوانی صورت گرفته است تا از روی این تئاتر پرتجمل یک فیلم سینمایی تولید شود. زمانی که این پروژه در مرحله ی پیش تولید اسیر بود، حداقل سه نسخه ی اقتباسی غیر موزیکال از رمان «بینوایان» ساخته شدند: نسخه ی به یادماندنی Claude Lelouch محصول 1995، یک فیلم مهم انگلیسی زبان محصول سال 1998 ساخته ی بیلی آگوست و با هنرنمایی لیام نیسون و جفری راش، و یک سریال تلویزیونی کوتاه محصول سال 2000 با بازی ژرارد دپاردیو و جان مالکوویچ. نسخه ی موزیکال سینمایی سرانجام در سال 2011، پس از آنکه تام هوپر/ Tom Hooper کارگردان فیلم «سخنرانی پادشاه/The King's Speech» مسئولیت ساخت آن را برعهده گرفت، وارد مرحله ی تولید شد. اکنون، بیست سال پس از تلاش های اولیه برای ساخت آن، این فیلم سرانجام روی پرده رفته است.
طرفداران نسخه ی تئاتری با دیدن این فیلم ناامید نخواهند شد. هوپر، در عین اینکه با موفقیت تمام در نسخه ی موزیکال خود محدودیت های یک اجرای تئاتری را پشت سر می گذارد، درونمایه و حال و هوای آن را حفظ می کند. از بسیاری جهات، این فیلم بیش از آنکه موزیکال باشد، یک اُپرا به شمار می رود. رقص و گفتگوی چندانی در کار نیست. بیشتر صحبت ها به سبک تک خوانی بیان می شوند و موقع اجرا دوربین روی نمای نزدیک چهره ی خواننده تمرکز می کند. قابل درک است که در فیلم «بینوایان» بعضی از قطعات موسیقی نسخه ی تئاتری حذف شده اند، اما تمامی سرودهای مهم اثر دقیقاً و با کیفیتی فوق العاده اجرا می شوند. یک ترانه ی جدید هم در این فیلم وجود دارد که به احتمال زیاد بیشتر برای این در فیلم گنجانده شده تا آن را شایسته ی دریافت جایزه ی اُسکار گرداند.
«بینوایان» از نظر جلوه های بصری اثر بی نظیری ست و طراحی صحنه و لباس آن، حتی با وجود رقیب جدی ای مانند فیلم «لینکلن/Lincoln» در میان فیلم های سال 2012 همتایی ندارد. هوپر در خلق مجدد فضای فرانسه ی قرن 19 میلادی عالی عمل می کند و از همین لحاظ است که فیلم تفاوت خود را نسبت به نسخه ی زنده نشان می دهد. ارتباط نزدیک میان خواننده هایی که مستقیماً رو به تماشاگر در حال اجرا هستند در فیلم وجود ندارد اما به جنبه های سینمایی آن این کمبود را جبران می کنند.
زمانی که تئاتر «بینوایان» در سال 1985 برای اولین بار در وست اِند بر روی صحنه رفت، بسیاری از طرفداران وسواسی ویکتور هوگو وحشت زده شده بودند. از روی اجبار، داستان خلاصه و کوتاه شده بود. این اتفاق در فیلم هم افتاده و تا مرزی پیش می رود که میتوان آن را نقیصه ی فیلم دانست. ریتم فیلم نیز یکدست نیست. دو سوم اول فیلم (تا آن نقطه ای از داستان که اگر اجرا به صورت تئاتر بود، آنتراکتی اعلام می شد) از لحاظ احساسی در مقایسه با یک سوم پایانی، درگیر کننده تر است. سکانس نبرد در پشت سنگر ها جالب توجه ترین بخش فیلم «بینوایان» نیست.
داستان فیلم در سال 1815 در فرانسه آغاز می شود. ژان والژان (هیو جکمن/ Hugh Jackman) بعد از طی محکومیت 19 ساله ی خود به دلیل دزدیدن یک قرص نان، از زندان آزاد می شود. او پس از آنکه شرایط اجباری آزادی مشروط خود را زیر پا می گذارد و تصمیم می گیرد زندگی شرافتمندانه ای را آغاز کند، نام خود را تغییر می دهد تا از تعقیب سرسختانه ی بازپرس ژاور (راسل کرو/ Russell Crowe) که به شدت علاقه دارد والژان را به چنگال عدالت برگرداند، در امان بماند. هشت سال بعد، او کارخانه داری ثروتمند و شهردار شهر «مونت فرمی» شده است. در آنجا، والژان فاحشه ای به نام فانتین (آنه هاتاوی/ Anne Hathaway) را از دستگیری نجات می دهد و به این شکل خود را در معرض خطر شناخته شدن توسط ژاور قرار می دهد. فانتین به بیماری مهلکی دچار است، با این حال پیش از آنکه بمیرد، والژان موافقت می کند تا از دختر کوچک او کوزت (ایزابل آلن/ Isabelle Allen) نگهداری کند. وقتی چیزی نمانده تا بازرس ژاور، والژان را شناسایی کند، او مجبور است مجدداً خود را گم کند، و این بار کوزت هم به عنوان دخترخوانده اش همراه اوست. نزدیک به یک دهه بعد، کوزت که حالا بزرگ شده (آماندا سیفراید/ Amanda Seyfried) عاشق یک جوان انقلابی به نام ماریوس (ادی ردماین/Eddie Redmayne) می شود. اما سه عنصر اساسی هستند که احتمال خوشبخت شدن آنها را به چالش می کشند: دخالت های اپونین (سامانتا بارکس/ Samantha Barks)، زن جوانی که عشق یک طرفه ی بیمارگونه ای نسبت به ماریوس دارد، خیزش مردمی در سراسر شهر که به شکلی بی رحمانه توسط نظامیان سرکوب می شود، و ترس خود والژان از اینکه با ازدواج کوزت، او را از دست بدهد.
نقش آفرینی های فیلم همانقدر خوب هستند که در تبلیغات گفته شده است، و حتی ضعیف ترین خوانندگان یعنی «ساشا بارن کوئن/Sacha Baron Cohen» و «هلنا بنهام کارتر/Helena Bonham Carter» بهتر از آنچه توقع می رود ظاهر شده اند. هر کسی نوشته های مربوط به خودش را آواز می خواند و هوپر روشی غیرمعمول در پیش گرفته و ترانه ها را به صورت زنده و سرصحنه ضبط کرده است (به جای آنکه آنها را از پیش ضبط کند و از بازیگران بخواهد سر صحنه ی فیلمبرداری لب خوانی کنند). با توجه به مقدار کم دیالوگ هایی که به صورت صحبت بیان می شوند، به کار گرفتن این روش منطقی به نظر می رسد. به این شکل به هیچ یک از بازیگران نمی شود و صدایشان تحت الشعاع صدای بازیگران موفق تر قرار نمی گیرد. لزومی نداشته که برای موفقیت کار از حضور هنرمندان به نام عرصه ی اُپرا و آواز مانند مارنی نیکسون/ Marni Nixon بهره جسته شود.
دو مورد از نقش آفرینی های فیلم قابلیت این را دارند که مورد توجه اعضای آکادمی اُسکار قرار بگیرند. اجرای هیو جکمن در نقش ژان والژان، انسان خوبی که کارهای بدی انجام داده و در جستجوی رستگاری ست، متنوع و جالب توجه است. او باموفقیت تمام شخصیت والژان را در قالب زندانی لاغر اندام و خشنی که در صحنه ی ابتدایی می بینیم، و همچنین سنین بالاتر به نمایش می گذارد. حنجره اش برای آوازها مناسب است. آنه هاتاوی نیز شانس زیادی دارد تا به خاطر بازی خود در نقش فانتین در رشته ی بهترین بازیگر نقش مکمل زن که امسال رقبای چندانی هم برای آن دیده نمی شوند، برنده ی جایزه شود. او نه تنها بهتر از آنچه انتظار می رود آواز می خواند، بلکه این نقش بهترین نقش آفرینی او تا به امروز است. این از آن دست مواردی ست که یک بازیگر خود را آنقدر بالا می کشد تا بتواند نیازهای یک نقش را برآورده کند.
راسل کرو در نقش ژاور به صورت عجیبی دست کم گرفته شده است. آواز خواندن او استادانه است اما احتمال اینکه مورد تشویق زیادی قرار بگیرد کم است. آماندا سیفراید و ادی ردماین (نقش اول مرد در فیلم «هفته ی من با مریلین/My Week with Marilyn») هم خوب ظاهر شده اند، هر چند هر دوی آنها حداقل تا جایی که در این فیلم دیده می شود در آواز خواندن موفق تر از بازیگری عمل می کنند. دو نقطه ضعف فیلم، کوئن و کارتر هستند که در نقش خانم و آقای تناردیه بازی می کنند. صدای آنها به خوبی صدای باقی بازیگران نیست. و با وجود اینکه هر دوی آنها در به نمایش گذاشتن حس نفرت انگیز بودن عالی عمل می کنند، تصویر بیش از حد متفاوتی که از شخصیت ها ارائه می دهند کمی بیجا و نامتناسب به نظر می رسد. چنین کاری بر روی صحنه ی تئاتر بهتر از پرده ی سینما جواب می دهد.
سازندگان فیلم نهایت سعی خود را کرده اند تا نسبت به تئاتر «بینوایان» ادای دین کنند. کلم ویلکینسون/ Colm Wilkinson بازیگر نقش ژان والژان در آن نمایش، در نقش نه چندان غیر مهم شخصیت اسقف داین ظاهر می شود. یکی دیگر از بازیگران آن تئاتر، فرانسیس روفل/ Frances Ruffelle در نقش یک فاحشه حضور افتخاری کوتاهی در فیلم دارد. سامانتا بارکس، که در نسخه ی تئاتری اجرای لندن این نمایش هم نقش اپونین را بازی کرده بود (همچنین در کنسرت یادبود سالگرد 25 سالگی این نمایش)، اینجا هم در همان نقش حاضر می شود. علاوه بر آن، نقش بسیاری از شخصیت های جزئی فیلم توسط افرادی ایفا شده که زمانی در اجرای تئاتری این اثر شرکت داشته اند.
هوپر آنچه لازمه ی حفظ لحن جدی داستان است را انجام می دهد و سعی نمی کند از لحاظ جلوه های نمایشی از فیلم های موزیکال مهم سالهای اخیر مانند «شیکاگو/Chicago»، «دختران رؤیایی/Dreamgirls» و «نه/Nine» پیشی بگیرد. به جای آن، او از منبع اصلی داستان هم به اندازه ی نسخه ی موزیکال آن الهام می گیرد. نتیجه ی کار، اثر مجذوب کننده ای ست که بدون شک تماشاگران را شیفته ی خود کرده و به یکی از آثار موفق از لحاظ تجاری در فصل تعطیلات بدل خواهد شد. شاید 20 سال انتظار برای این فیلم زمان زیادی باشد، اما با چنین نتیجه ای، چه کسی می تواند بگوید که فیلم ارزش این انتظار را نداشت؟
مترجم: الهام بای
"منبع: سایت نقد فارسی"
برای خرید اینجا کلیک کنید
برای کسب اطلاعات بیشتر در مورد آثار فوق لیست کامل را دانلود کنید
لیست کامل فیلم ها را می توانید از اینجا یا اینجا دانلود کنید
فروش 250 فیلم برتر تاریخ سینما به نظر سایت250 Top movei Imdb
فروش 100 فیلم برتر تاریخ سینما AFI's 100 Years, 100 Movies: American Film Instit
فروش مجموعه فیلم های برنده جایزه اسکار بهترین فیلم غیر انگلیسی زبان
نقد و بررسی فیلم
Tinker Tailor Soldier Spy (دوره گرد، خیاط، سرباز، جاسوس)
نامزد 3 جایزه اسکار 2012 ـ برنده و نامزد در جشنواره های مختلف از جمله
نامزد شیر طلای ونیز 2011
چندین دهه بود که عنوان فیلم های جاسوسی تحت انحصار یک نفر بود: جیمز باند. جزئیات عملیات 007 که شامل آتشبازی و تیراندازی، تعقیب و گریز با اتومبیل های ویژه، شیرین کاری های مرگ آور، زن های زیبا و از این دست موارد است، به عنوان معرفی برای فیلم های این ژانر در نظر گرفته می شد. با اینکه نمی توان تأثیر فراموش نشدنی جاسوس مخلوق Ian Fleming را بر دنیای رمان ها و فیلم های جاسوسی نفی کرد، منطقی به نظر نمی رسد داستان هایی که حاصل زحمات John le Carré و Len Deighton هستند هم طبق استانداردهای فیلم های جمیز باند روایت شوند. هر دوی این نویسندگان کار خود را در اوایل دهه ی 1960 آغاز کردند و قصد اصلی آنها خلق قهرمانی "متضاد جیمز باند" بود. قهرمان Deighton هری پالمر بود که اغلب Michael Caine نقش آنرا بازی کرده است. قهرمان le Carré هم جورج اسمایلی بود. او که ظاهرش عادی و رفتارش آرام و احساساتش کنترل شده است و با اجتماع هم میانه ی خوبی ندارد، به جای تفنگ از هوش و ذکاوتش به عنوان سلاح اصلی استفاده می کند. او متخصص فنون جنگی در دوران جنگ سرد است و نبوغ تاکتیکی او با بهترین افسران KGB برابری می کند.
از نظر منتقدین، رمان جاسوسی Tinker Tailor Soldier Spy از بهترین آثار Le Carré است. یک اقتباس وفادار (مانند این فیلم) مستلزم حفظ دو ویژگی است: عناصر داستانی فیلم بایستی متراکم و فشرده باشند و ریتم آن هم کند باشد. در داستان های Le Carré جایی برای خودنمایی اقدامات بی فکرانه وجود ندارد. نوشته های او به شدت بر پایه ی طرح و نقشه پیش می روند و همین ویژگی، اقتباس از آنها را مشکل می سازد. دو ساعت احتمالاً فرصت خیلی کوتاهی است. گنجاندن چکیده ای از مهمترین بخش های کتاب Tinker Tailor Soldier Spy در یک فیلم بلند سینمایی، نیاز به فشرده کردن بیش از حد وقایع دارد و احتمال می رود آن دسته از تماشاگرانی که همه ی حواس و دقت خود را معطوف به فیلم نمی کنند، در نیمه ی راه سر رشته ی داستان را از دست بدهند. حتی چند دقیقه خروج از سالن نمایش هم می تواند کل فیلم را برای تماشاگر ضایع کند. باید توجه داشت که گرچه ریتم فیلم کند است، اما وقایع به سرعت پیش می روند. اتفاقات زیادی می افتد اما از سر و صدا و هیجانات کاذب خبری نیست.
نمی توان از مقایسه ی فیلم Tinker Tailor Soldier Spy ساخته ی سال 2011، با سریال تلویزیونی کوتاه Alec Guinness که در سال 1979 با همین نام ساخته شد اجتناب کرد. البته این مقایسه از بسیاری جهات غیر منصفانه است. به عنوان مثال، با وجود اینکه Gary Oldman به این خوبی از پس نقش اصلی برآمده، از نظر خیلی هاAlec Guinness ( که در سریال Smiley's People ساخته ی سال 1982 این نقش را ایفا کرده است) تا ابد جورج اسمایلی خواهد ماند. علاوه بر این، هنگامی که شش ساعت وقت در اختیار داشته باشیم، مسلماً خیلی بهتر و منسجم تر می شود ماجراهای کتاب را روایت کرد. احتمالاً فیلم Tinker Tailor Soldier Spy ساخته ی Tomas Alfredson بهترین نسخه ی سینمایی از این کتاب است، با اینحال نشان می دهد که پرده ی سینما رسانه ی مناسبی برای روایت داستانهایی به این پیچیدگی نیست.
فیلم Tinker Tailor Soldier Spy درباره ی یک مأمور بازنشسته ی انگلیسی به نام جورج اسمایلی (Gary Oldman) است که پس از اخراج شدن و مرگ شخصی به نام کنترل (John Hurt) تلاش می کند هویت جاسوس روسی را که در رده های بالای سازمان اطلاعات و جاسوسی انگلستان (در این فیلم این بخش از سازمان "سیرک" خوانده می شود) فعالیت می کند، فاش کند. پرسی آلیلین (Toby Jones)، بیلی هایدن (Colin Firth)، روی بلند (Ciaran Hinds) و توبی استرهیس (David Dencik) رؤسای این بخش هستند و به دلیل اینکه امکان دارد جاسوس هر یک از این چهار نفر باشد، اسمایلی مجبور است بیرون از سازمان کار کند و گروه کوچک و قابل اعتمادی گرد هم می آورد. با مرور زمان، اسمایلی به واسطه ی تعقیب سرسختانه ی سرنخ ها و استفاده از هوش و شمّ پلیسی بالای خود، متوجه می شود که طرف مقابل او باهوش ترین و خطرناک ترین عامل مرکز مسکو با نام عملیاتی "کارلا" ست. سپس با اجرای عملیاتی مخاطره آمیز که زندگی خود و سایر اعضای گروهش را به خطر می اندازد، برای گیر انداختن جاسوس دام پهن می کند.
این اولین فیلم کارگردان سوئدی Tomas Alfredson به زبان انگلیسی است. احتمالاً به خاطر دارید که فیلم خون آشامی او با نام Let the Right One In ساخته ی سال 2008 بود که وی را به سکوی سینمای جهان پرتاب کرد. چهره ای که او از انگلستان در دوران جنگ سرد تصویر می کند عبوس و غمگین است. نماهای خارجی آنچنان روشن تر از نماهای داخلی نیستند و فضای فیلم غالباً خاکستری و قهوه ای است. این نوع پردازش بصری درون تک تک عناصر صحنه رخنه کرده و به فیلم Tinker Tailor Soldier Spy کمک می کند تا به خوبی فضای بدبینانه ای را که در دهه های 70 و 80 بر روابط خارجی حکمفرما بود، بازسازی کند.
فشردگی پاره های داستانی تماشاگر را مجبور می کند تا حجم زیادی اطلاعات در مدت زمانی ناکافی دریافت و پردازش کند. با اینحال، حتی با وجود این نقص هم فیلم Tinker Tailor Soldier Spy به اندازه ی کافی لحظات تعلیق به وجود می آورد، به خصوص با در نظر گرفتن اینکه برای تماشاگرانی که داستان اولیه را نخوانده باشند، هویت جاسوس تا دقایق پایانی پنهان می ماند. مانند تمامی فیلم های رمز آلود، نکات گمراه کننده ی زیادی در فیلم مطرح می شود تا مخاطب همواره در حال حدس زدن و تغییر نظر خود باشد. با اینحال صحنه هایی که هیجان زیادی ایجاد کنند به تعداد انگشتان دست هستند و فاصله ی بین آنها زیاد است. شاید این فیلم از نظر کسانی که جزو طرفداران Le Carré نیستند، زیادی روشنفکرانه باشد. فیلم با صحنه های هیجان آور آغاز می شود و اوج می گیرد، اما به جز آنچه دستیار اسمایلی، پیتر گیلام (Benedict Cumberbatch) درباره ی دزدیدن چیزی از درون "سیرک" مطرح می کند، در میان فیلم صحنه هایی از این دست نمی بینیم. به جای آن، با فلش بک ها و صحنه های کم تنش زیادی روبرو می شویم که اسمایلی را به واقعیت امر نزدیکتر می کنند.
نقش آفرینی بازیگران در فیلم Tinker Tailor Soldier Spy بسیار خوب است و انتظارات مخاطبان را برآورده می کند. تصویری که Gary Oldman از اسمایلی ترسیم می کند از همتای مکتوب وی احساساتی تر است اما هوش و ذکاوتش کمتر از او نیست. نقش آفرینی Gary Oldman در فیلم های Harry Potter و Batman برای وی شهرت گسترده ای رقم زد، اما این فیلم به او فرصت می دهد تا از توانایی های بازیگری خود در نقشی متفکرانه بهره گیرد. درست است که شخصیت اسمایلی با بازی او از شخصیتی که Alec Guinness تصویر کرده بود جوان تر است اما می توان آنرا به راحتی با شخصیت سری کتاب های Le Carré تطبیق داد.
Colin Firth که سال گذشته برنده ی جایزه ی اسکار بازیگر نقش اول مرد شد، به راحتی از ایفای نقش مکمل بر می آید. او و Ciaran Hinds، Toby Jones، David Dencik ایفا کنندگان نقش دیگر مافوقان "سیرک" در ایجاد حالت تعلیق و برانگیختن شک مخاطب نسبت به خود، موفق عمل می کنند. John Hurt که ابتدا قرار بود در نقش اسمایلی بازی کند، شخصیت کنترل را تصویر می کند. با وجود مرگ کنترل پیش از به پایان رسیدن تیتراژ اول فیلم، فلش بک ها به او فرصت می دهند تا به اندازه ی کافی بر پرده ی سینما دیده شود. Mark Strong در نقش جیم پریدوکس وTom Hardy در نقش ریکی تار، از حضور کوتاه خود نهایت استفاده را می برند. هیچ کدام نقش زیاد مهمی بر عهده ندارند اما شایستگی خود را نشان می دهند.
احتمال اینکه فیلم Tinker Tailor Soldier Spy میان مخاطبان سینمای هنری توفیق پیدا کند بیشتر است، زیرا این افراد برای تماشای فیلم هایی که حوصله و توجه می طلبند، اشتیاق بیشتری از خود نشان می دهند. اگر مخاطب حوصله و توجه لازم را از خود نشان ندهد، ممکن است این فیلم سرد و بی روح و غیرقابل درک به نظر بیاید. افرادی که از تماشای دنیای پر پیچ و خم و آلوده به خیانت ها و دوز و کلک های پیچیده - که سوژه ی اصلی نوشته های Le Carré و Deighton بوده - لذت می برند، با دیدن Tinker Tailor Soldier Spy به خاطر خواهند سپرد که برای هیجان انگیز بودن یک فیلم الزاماً به گنجاندن صحنه های اکشن و تعقیب و گریز نیازی نیست و هر چقدر هم که فیلمنامه ای در معرض خطر پیچیدگی بیش از حد باشد، از فیلمنامه های بی منطق و ابلهانه بهتر است.
مشاهده تریلر این فیلم(کلیک کنید)
منتقد : جیمز براردینلی (امتیاز 3 ستاره از 4 ستاره)
مترجم : الهام بای
تهیه و ترجمه: سایت نقد فارسی
برای خرید فیلم دوره گرد.خیاط .سرباز جاسوس اینجا کلیک کنید
برای دیدن توضیحات بیشتر لیست کامل را دانلود کنید
لیست کامل فیلم ها را می توانید از اینجا یا اینجا دانلود کنید
نقد و بررسی کامل فیلم The Help (یاری)
ژانر : درام
کارگردان : Tate Taylor
نویسنده : Tate Taylor
تاریخ اکران : آگوست 2011
زمان فیلم : 137 دقیقه
زبان : انگلیسی
بازیگران :
نامزد 4 جایزه اسکار 2012 ـ نامزد 4 جایزه و برنده جایزه بهترین بازیگر زن نقش مکمل در گلدن گلاب 2012 ـ نامزد 4 جایزه بفتا و برنده جایزه بهترین بازیگر زن نقش مکمل در بفتا 2012
منتقد : راجر ایبرت
مترجم : بهروز آقاخانیان
تهیه و ترجمه: سایت نقد فارسی
برای خرید فیلم یاری اینجا کلیک کنید
برای دیدن توضیحات بیشتر لیست کامل را دانلود کنید
لیست کامل فیلم ها را می توانید از اینجا یا اینجا دانلود کنید
تحلیل و بررسی فیلم آرتیست The Artist ( هنرمند )
منتقد : ای.او.اسکات - نیویورک تایمز (امتیاز 4 از 4)
اشاره: فیلم آرتیست ساخته تحسین برانگیز اخیر مایکل هازاناویشیوس
این فیلم که در سبک فیلم های سیاه و سفید و صامت قدیمی ساخته شده است
برنده جایزه اسکار بهترین فیلم سال1012
نامزد 10 جایزه اسکار 2012 ، برنده بهترین بازیگر مرد جشنواره کن 2011 (ژان دوژاردین) و برنده 51
جایزه و نامزد 77 جایزه دیگردر دیگر جشنواره ها از جمله برنده 7 جایزه بفتا)
خلاصه داستان:
اواخر دهه 20 میلادی در هالیوود است و جرج والنتین خوش تیپ یک بت در دنیای
فیلم صامت به حساب می آید. والنتین در طول اولین نمایش فیلم آخرش با پپی
میلر بازیگر نه چندان مطرح ،اما بلند پرواز ملاقات می کند. هر دو جذب هم می
شوند و پپی موفق می شود یک نقش کوتاه رقص را در فیلم بعدی والنتین به دست
آورد.
همان طور که داستان عاشقانه این دو جلو می رود، تهیه کننده والنتین مجبور است در گروه فیلمبرداری با بازیگر آماتوری سر و کله بزند که همیشه حواسش پرت است. پپی در شغل خود شروع به پرواز می کند و والنتین از این میترسد که سبک جدیدی که وارد دنیای سینما شده است یعنی فیلم های صوتی، او و حرفه اش را از بین ببرند.
نقد فیلم: آیا گذشته ها را به یاد می آورید وقتی که فیلم ها، با شکوه، جادویی و ساکت بودند؟ من هم یادم نمی آید! اما گذر عصر خاموش، رسیدنش به خاطره و بعد از آن افسانه همان چیزی است که هنر سینماتیک و خیره کننده مایکل هازاناویشیوس یعنی فیلم «آرتیست» نشان می دهد.
این کار در زمینه سینما نیست اما جلوه ای است بخشنده، متاثر کننده و کمی احمقانه از یک عشق سینمایی لجام گسیخته. اگر چه که نقش اول فیلم در عزای ورود صدا به سوگ می نشیند، اما «آرتیست» خودش بیشتر به حدود و قدرت مدیومی علاقه دارد که بتواند در آن بدرخشد، ضعیف شود و رنج را تحمل کند با چنان زیبایی و ظرافتی که واقعاً هم نیازی نداشته باشد چیزی را به زبان بیاورد.
دقیقش این طور می شود که فیلم آقای هازاناویشیوس یک فیلم صامت به حساب نمی آید. موزیک هایی در لحظات استراتژیک و در طول فیلم پخش می شود که به طور لذت بخشی هیجان آور و به طور خشنی غیر منطقی است. تمامی فیلم بر محور نادیده انگاری قوانینی که بر زمان، فضا و صدا حکمرانی می کنند، می چرخد که شاید بیشتر یادآور روح سینمای ابتدایی فرانسوی باشد تا هالیوود قدیمی؛ یعنی جایی که تصاویر متحرک برای اولین بار به فیلم تبدیل شدند.
در آن روزها روی آن تپه ها به جای عبارت «هالیوود» نوشته بود: «سرزمین هالیوود». و پرده های سینما توسط دلقک های مضحک، قهرمانان زن بی رنگ و لعاب و عشاق بی پروا تسخیر شده بود. جرج والنتین (با بازی ژان دوژاردین ستاره مشهور یک سریال فرانسوی به کارگردانی خود هازاناویشیوس) بدون شک در همین دسته بندی آخر جای می گیرد. جرج با موهای براق، دندان های درخشان و سبیل باریکش به ذات خود یک ستاره سینماست. مردم او را ستایش می کنند؛ یک خودشیفته بی خیال که دائم در حال رفت و آمد بین استودیو، مراسم فرش قرمز و عمارت بزرگش در بورلی هیلز است که در آن با همسر نه چندان مورد قبولش (با بازی پنلوپه آن میلر) ایمن در پناه غرور و افتخارات همیشگی اش زندگی می کند.
حتی بینندگان کاملاً مبرا از تاریخ فیلم و سینما و حتی طرفداران جوان فیلم های عظیم با هزینه های هنگفت میتوانند اتفاق در شرف وقوع را پیش بینی کنند. غرور جرج ابتدا به یک شیفتگی عجیب، خام و شیرین نسبت به یک بازیگر بلندپرواز به نام پپی میلر (با بازی برنیس بژو) تبدیل می شود بعد هم که با خودداری خیره سرانه جرج در پذیرفتن تغییرات زمان در سراشیبی سقوط و نابودی قرار می گیرد. همسرش او را ترک می کند و بعد رئیس استودیو (با بازی جان گودمن) او را به کناری می گذارد. جرج همراه سگش و راننده وفادار خود (با بازی جیمز کرامول) زندگی می کند و کم کم یک کسوف زندگی اش را در بر می گیرد. اما حتی وقتی مورد رنج و عذاب های بسیار قرار می گیرد باز هم از باز کردن زبان برای صحبت سر باز می زند.
چگونگی سربرآوردن فیلم های ناطق تقریباً همیشه در سینما از دیدگاه صدا روایت شده است چرا که به سختی می توانست طور دیگری باشد. «آواز در باران» با آن موسیقی زنده و رنگ های روشن، چندان شکوه سینمای صامت گذشته را یادآوری نمی کند و بیشتر سعی در محو کردن خاطره آن نوع از سینما را دارد؛ درست به اندازه فیلم «بلوار غروب» که دری از دنیای ارواح و سایه ها به روی باقی مانده های خدایان در حال نابودی هالیوود گشود. «آرتیست» که به اندازه هر فیلم موزیکالی به طرز جسورانه ای سرگرم کننده است با توجه به حس اندوه و سوگواری خود نسبت به فیلم های منتخبش از سینمای نوستالژیک قدیمی سنجیده می شود. ذره ای از موسیقی این فیلم از موسیقی برنارد هرمان در فیلم «سرگیجه» گرفته شده و طرحی داستانی دارد که در ماهیت، آرتیست را به جدید ترین (و از یک نظر اولین اما قطعاً نه آخرین) بازسازی از «یک ستاره به دنیا آمد» تبدیل می کند.
همه این ها نشان از یک چیز دارد و آن هم این که «آرتیست» ضیافتی برای عاشقان و معتادان سینمای قدیم خواهد بود. قطعاً همین گونه است. مهارت آقای هازاناویشیوس در کپی کردن بعضی از جلوه های تصویری سینمای اولیه واقعاً تاثیر گذار است. اما او فریبندگی و غریب افتادگی فیلم های صامت را بدون آن که تمامی قدرت این نوع فیلم ها را تسخیر کند، به نمایش می گذارد. فیلم او بیشتر از آن که یک بازتولید وفادارانه باشد، یک نسخه امروزی شده خوش طعم از آن نوع سینماست.
با این وجود هنوز هم این فیلم یک سیاحت هیجان آور و روان به حساب می آید. اگر «آرتیست» با استفاده از حقه های تبلیغی و بنا به شرایط، فریبندگی بیش از حدی را به نمایش می گذارد باید دانست که با وجود این ها هنوز هم عمق و استحکام جاذبه هنری را که در دستان خود گرفته است، درک می کند.
آقای هازاناویشیوس هم مثل مارتین اسکورسیزی در فیلم «هوگو» (که آن هم یک سفر مدرن به رویای گذشته سینماست) می داند که لذت مخاطب به یکباره و با نمایش پیچیدگی های هنری در قالب تاثیرات ساده و مستقیم بالا می رود.
آقای هازاناویشیوس این کار را نه فقط به وسیله یک جاه طلبی نمایشی بلکه با نوعی فروتنی فریبنده و بالاتر از همه این ها توسط ارائه ی ابتکاری و تاثیرگذار خود از چیزی به نام سرگرمی به انجام رسانده است. تکنیک های فیلم موثر و متنوع هستند با این حال متقاعد کننده ترین جلوه های ویژه این فیلم، آقای دوژاردین و خانم بژو هستند که از لحاظ فیزیکی روی صحنه چنان بازی مطبوعی را به نمایش می گذارند که دوربین نمی تواند در برابرشان مقاومت کند.
دوژاردین دارای نوعی سرسختی ورزشکارانه است که کاملاً با زیبایی پر افسون و ظرافت بژو ترکیب خوبی را می سازد. و قرار گرفتن این دو در کنار هم یادآور ستارگان باستانی دنیای سینما است. ستارگانی که امروز مورد ستایش همین بازیگرانند.
آن ها به زیبایی می رقصند و همچنین احساسات خود را با آمیختن ناتورالیسم و بزرگ نمایی ملودراماتیک به تصویر می کشند. در سایه قدرت بیانگری و مهارت این بازیگران، «آرتیست» خیلی بیشتر از یک تقلید ادبی هوشمندانه از سرگرمی های قدیمی است. شاید کمتر از یک فیلم بزرگ باشد اما یادآورنده غیر قابل انکاری از همه چیزهایی است که می توانند یک فیلم را بزرگ کنند.
مشاهده تریلر این فیلم(کلیک کنید)
منتقد : ای.او.اسکات - نیویورک تایمز (امتیاز 4 از 4)
مترجم : شبنم سید مجیدی
تهیه و ترجمه: سایت نقد فارسی
لیست کامل فیلم های ما را می توانید از اینجا یا اینجا دانلود کنید.
فروشگاه تخصصی فیلم های هنری ایرانی
نقد و بررسی فیلم هوگو Hugo اثر مارتین اسکورسیزی
فیلم Hugo شبیه هیچ کدام از فیلم های دیگر ماتین اسکورسیزی Martin Scorsese نیست، اما احتمالاً محبوب ترین کار خود او، از ابتدا تا به الآن می باشد. یک حماسه ی خانوادگی پر هزینه و به سبک 3D که از بسیاری جهات، حکایت زندگی شخصی خود مارتین را دارد. با تماشای هوگو، آدم احساس می کند منابع و وسایل لازم در اختیار هنرمند بی نظیری قرار گرفته تا فیلمی درباره ی سینما بسازد! اینکه او توانسته در این فیلم، قصه ی جذابی هم برای بچه ها (البته نه همه ی آنها) تعریف کند، بیان کننده ی میزان احساسات و شور و شوقی است که صرف این فیلم شده است.
از دید کلی، داستان زندگی قهرمان فیلم، هوگو کابرت، داستان زندگی خود اسکورسیزی است. در پاریس دهه ی 30 میلادی، پسر نوجوان باهوشی، دوران کودکی خود را به تماشای دنیای بیرون از دریچه ی پنجره ی خوش منظره ای می گذراند و در عین حال سعی می کند طرز کار دستگاه های مکانیکی مختلف را هم یاد بگیرد. پدر هوگو مسئول نگهداری و رسیدگی به ساعت های یک ایستگاه قطار غار مانند در پاریس است. رؤیای او این است که یک آدم آهنی را که در موزه پیدا کرده است را تکمیل کند. ولی قبل از اتمام کار، پدر هوگو می میرد و آدم آهنی ناقص و هوگو تنها می مانند.
پسرک (هوگو) ترجیح می دهد به جای آنکه بگذارد مثل یک بچه یتیم با او رفتار کنند و او را به یتیم خانه ببرند، در دالان ها و راهرو ها و نردبان های مارپیچ و حتی خود چرخ دنده های ساعت ها قایم شود و حواسش باشد که اشتباهی مرتکب نشود. او خودش را با کلوچه هایی که از مغازه های داخل ایستگاه قاپ می زند سیر می کند و یواش یواش دزدکی راهی سالن های سینما نیز می شود.
زندگی هوگو، توسط پیرمرد ترش رو و اسباب بازی فروشی که در ایستگاه قطار است با نام ملیس، دستخوش تغییر و تحول می شود. بله، پیرمرد ترشرویی که بن کینگزلی Ben Kingsley نقشش را بازی کرده، کسی نیست جز همان فیلمساز فرانسوی بزرگ و فراموش نشدنی، که ابداع کننده اصلی آدم آهنی نیز بود. البته هوگو از این موضوع خبر ندارد. ملیس واقعی، شعبده بازی بود که اولین فیلم هایش را برای کلک زدن به تماشاچی هایش ساخته بود.
اگر یک نفر در عالم سینما باشد، که این حق را داشته باشد یک فیلم سه بعدی درباره سینما و عشق به سینما بسازد، آن یک نفر قطعا مارتین اسکورسیزی می باشد. داستان شباهت زیادی به زندگی واقعی خود اسکورسیزی دارد. پسرکی که در ایتالیا زندگی می کرد اما اهل آنجا نبود، دنیای بیرون را از دریچه ی پنجره ی آپارتمانش تماشا می کرد، از طریق تلویزیون و تئاترهای کوچک جذب دنیای سینما شد، نزد کارگردان های بزرگ شاگردی کرد، و حتی به Michael Powell بزرگ کمک کرد تا بعد از چندین سال دوری از دنیای سینما، کار خود را از سر بگیرد.
شیوه ی پرداخت فیلم Hugo به شخصیت ملیس خودش به تنهایی زیبا و جذاب است، اما نیمه ی اول فیلم بیشتر وقف نمایش قایم شدن ها و فرار کردن های قهرمان کوچک داستان می شود. روش استفاده ی فیلم از تکنیک CGI و تکنیک های دیگر سینمایی برای ساخت ایستگاه قطار و خود شهر، واقعاً مهیج است. اولین نمای فیلم، با نمایش منظره ی وسیع شهر پاریس از بالا شروع شده و به تصویر هوگو (Asa Butterfield) ختم می شود که از شکافی گوچک در صفحه ی ساعت بالای ساختمان ایستگاه قطار، بیرون را تماشا می کند. تماشای هوگو، مانند خواندن یکی از رمان های برجسته چارلز دیکنز می باشد. هوگو مرتبا در تعقیب و گریز میان مسافران، همیشه از بازرس بداخلاق و عصبانی ایستگاه قطار (Sacha Baron Cohen) یک قدم جلوتر است. او هر بار موفق می شود از دست این بازرش عصبانی فرار کند و خودش را به مخفیگاهش پشت دیوار ها و بالای سقف ایستگاه برساند.
پدر هوگو (Jude Law) که در صحنه های فلش بک دیده می شود، یادداشت های زیادی از خود برجا گذاشته که نقشه هایش برای تکمیل آدم آهنی هم در آنها هست. هوگو در کار کردن با چرخ دنده ها و پیش گوشتی ها و فنر ها و اهرم برای خودش نابغه ای استثنایی است .
بالأخره یک روز سر می رسد که هوگو موفق می شود راز خود را با دختری به نام ایزابل (Chloe Grace Moretz) در میان بگذارد. ایزابل هم در ایستگاه قطار زندگی می کند و پیش Melies پیر و همسرش بزرگ شده است. هوگو دنیای مرموز خود را به ایزابل نشان می دهد و ایزابل هم دنیای اسرار آمیز خودش، یعنی کتاب های کتابخانه های غار مانند ایستگاه را به او نشان می دهد. این دو بچه ی باهوش و زرنگ، فرسنگ ها با آن بچه های نازنازی و کودنی که در اکثر فیلم های خانوادگی سینمای هالیوود دیده می شوند، فرق دارند.
برای عاشقان سینما، بهترین صحنه ی فیلم در نیمه ی دوم آن اتفاق می افتد، وقتی که سابقه ی حرفه ایGeorges Melies (با بازی کینگزلی) ، به صورت فلش بک نمایش داده می شود. احتمالاً معروف ترین فیلم کوتاه او A Trip to the Moon ساخته ی سال 1898 را دیده اید. در این فیلم چند فضانورد وارد سفینه ای می شوند که از دهانه ی یک توپ به سمت ماه شلیک می شود، این سفینه یک راست می خورد توی چشم چهره ی انسانی ای که روی ماه تصور شده است!
اسکورسیزی مستند های زیادی درباره ی شاهکار های سینمایی و کارگردان های بزرگ آنها ساخته، و حالا با تجربه هایی که کسب کرده ،را وارد حیطه ی داستان سرایی شده است. در فیلم می بینیم که Melies ( که سازنده ی اولین استودیوی سینمایی جهان است) از چیدمان های خارق العاده و لباس های عجیب و غریبی استفاده می کند تا فیلم هایی جادویی بسازد. همه ی این فیلم ها فریم به فریم، به صورت دستی رنگ آمیزی شده اند. با ایجاد برخوردهای عجیب و دور از ذهن سیر داستانی فیلم، این پیرمرد متوجه می شود که مردم او را فراموش نکرده اند بلکه برای او مقام والایی در خور خدایان قائل هستند.
همین چند روز پیش، یک فیلم 3D کودکانه در مورد زندگی پنگوئن ها دیدم. بعد از دیدن هوگو، به نظرم آمد که در آن فیلم تکنیک سه بعدی، به شکلی بسیار ابتدایی و ضعیف بکار رفته اسنت. اسکورسیزی در فیلم خود از تکنیک 3D به درستی استفاده می کند، نه به عنوان یک ترفند و حقه ی سینمایی، بلکه برای بالا بردن سطح کلی جلوه های ویژه ی نمایشی. به ویژه بازسازی او از فیلم کوتاه Arrival of a Train at La Ciotat که در سال 1897 توسط برادران لومیر ساخته شد، شایان توجه است. احتمالاً ماجرای این فیلم را شنیده اید: وقتی که قطار به سمت دوربین نزدیک می شود، تماشاگر وحشت می کند و سعی می کند از سر راهش کنار برود. در این صحنه استفاده ی مناسب از تکنیک 3D به خوبی نمایش داده می شود و شاید خود برادران لومیر هم اگر آن موقع این تکنیک در دسترس بود، از آن استفاده می کردند.
فیلم
Hugo باری دیگر زاده شدن سینما را جشن می گیرد. این فیلم در قالبی
داستانی، به موضوع حفظ فیلم های قدیمی که یکی از دغدغه های شخصی مارتین
اسکورسیزی است، می پردازد. در صحنه ای تکان دهنده و ناراحت کننده، متوجه می
شویم ملیس که فکر می کند دوران او دیگر گذشته و کارهایش فراموش شده، چندین
قطعه فیلم را ذوب می کند تا از سلولید آنها برای ساخت پاشنه ی کفش زنانه
استفاده شود. اما همه ی این فیلم ها نسوخته بودند، و در پایان فیلم Hugo،
متوجه می شویم که به خاطر تلاش های این پسر، دیگر قرار نیست سوخته شوند.
خب، این هم پایان خوشی که منتظرش بودید!
مشاهده تریلر این فیلم(کلیک کنید)
منتقد : راجر ایبرت (امتیاز 4 ستاره از 4 ستاره)
مترجم : الهام بای
تهیه و ترجمه: سایت نقد فارسی