نقد فیلم: بابل (Babel)اثر آلخاندرو گونزالس ایناریتو
Alejandro Gonzalez Inarritu
ساختارشکنی و برهم زدن روند خطی زمان و روایت اکنون نوعی مد سینمایی محسوب میشود. چیزی که دست کم «آلخاندرو گونزالس ایناریتو» فیلمساز مکزیکی در آن به تبحر خاصی دست یافته است. این نوع روایت و به خصوص نحوه فیلمبرداری (روی دست با لرزشهای خفیف)، میزانسن و دکوپاژ کاملا در خدمت رئالیسم نوین او که میتواند تداعی نوعی مدرنیته سینمایی باشد به درستی در خدمت انتقال تفکرات ایناریتو و احساسات اوست. دوربین او همگام با واکنشهای عصبی، عاطفی و روحی آدمهای فیلمش در تکاپو و پرشهای بیمارگونه است. این بیماری البته نوعی القای روانی سینمایی است و در نقطه مقابل سینمای کلاسیک و در چارچوب کلیشه قرار دارد و مفهوم بیماری در لفظ مورد نظر نیست. فیلم «21 گرم» نمونه بارز این سینماست و البته در ادامه همین فیلم بابل گواه این سخن است.
چنین سینمای ساختارشکنی در گذشتههای نزدیک نیز تکرار شده است، برای نمونه «پالپ فیکشن» اثر تارانتینو، «ممنتو» اثر کریستوفر نولان و دو فیلم از خود ایناریتو مانند «21 گرم» و «آمورس پروس» را میتوان نام برد. ویژگی سینمای او که البته در قالب به درستی جا افتاده است دور زدن بیننده از طریق ترفندهای تدوین و پیش بردن چند داستان به شکل موازی و مورب است. این موازی و مورب بودن قصهها تضادی است که ایناریتو در همنشین کردن آنها متبحر شده است. همچنانکه ذکر شد، چنین فرمی تنها سلیقه نیست بلکه برعکس کاملا در خدمت غنای کار و لایهلایه کردن شخصیت فیلم قرار میگیرد. از همین روست که می توان فیلمهای ایناریتو را به عناوین مختلفی مورد کنکاش قرار داد. مثلاً در همین فیلم بابل، میتوانیم بگوییم با فیلمی اجتماعی، سیاسی، رواشناسی، فلسفی یا مجموعهای از همه اینها مواجه هستیم. اما آیا این همه جای کار است؟ به درستی بابل چیست؟ سنمای ایناریتو چه نوع سینماییست؟
مکن است بگوییم فیلم مقایسه چند فرهنگ متفاوت در چند قاره این کره خاکی است. ایناریتو قصد دارد دوربینش را از این قاره به آن قاره ببرد تا من و شما بفهمیم که در فلان کشور شرقی مشکلات و ناهنجارهای شدید اجتماعی وجود دارد با این که گمان میکنیم این کشور به هر جهت شرقی است و میل به معنویات مانع بروز هرگونه ناهنجار اجتماعی-فرهنگی میگردد. کشوری که سالها با فرهنگهای قبیلهای زندگی کرده است. مذهب و آیین در این کشور از جایگاه ویژهای برخوردار است اما ارزشها در حال رنگ باختن هستند. ممکن است بگوییم ایناریتو میخواهد ضعفها و کاستیهای یک مملکت عرب را به ما نمایش بدهد. جایی که هنوز بدوی زندگی میکنند و در بین آدمهای آنها نان کمیاب اما اعتقادات به وفور یافت میشود. ممکن است تصور کنیم فیلمساز مترصد این است که جامعه سطحی کشوری همچون مکزیک را که در قاره ینگه دنیا قرار گرفته است به تصویر بکشد و بگوید: اینجا مکزیک است، وطن من. پر از آدمهای ریز و درشت، پر از فقیر اما سرشار از احساسات و عاطفه. در این مملکت رختها را از سیمهای برق آویزان میکنند، تاکسیها بسیار بیشتر از حد ظرفیتشان مسافر سوار میکنند و کسی به لباس پوشیدنش اهمیت نمیدهد. اینجا مکزیک است، جایی که رقصیدن در گوشه و کنار خیابان به همراهی چند نوازنده گیتار نهایت تفریح است و بزرگترین گرفتاریها را به باد فراموشی میسپارد و در عین حال مثلا به فرد انقلابی همچون زاپاتا ادای احترام می کند. چنین دیدگاهی نسبت به فیلم بابل هرچند فینفسه غلط نیست اما به جرات میتوان گفت همه چیز هم نخواهد بود. بابل شکوائیه است. نوعی بیانه سیاسی و قد علم کردن در مقابل نظام سرمایهداری. نظامی که امریکا سردمدار آن است.
سرمایهداری و امپریالیسم سازماندهی شده ساختار شکنندهای دارد و برای جبران این آسیبپذیری نیازمند اعمال زور و ایجاد باندهای مخوف و تو در توی اطلاعاتی است. پس امپریالیسم باعث نظامیگری میشود و نظامیگری در مغایرت صددرصد با ارزشهای درست و ستایش شده انسانی. ارزشهایی که درست از داخل خانواده شروع میشوند. این ارزشها در بابل جایگاه ویژهای دارند. تمام آدمهای فیلم درگیر تعلقات انسانی در چارچوب خانواده هستند. توریستهای امریکایی در مراکش یک خانوادهاند. پسرهایی که به اتوبوس توریستها شلیک میکنند در قلب یک خانواده عرب قرار دارند. دختر کر و لال ژاپنی به شدت وابسته پدر و مادر از دست رفته خویش است. دایه بچهها برای شرکت در مراسم ازدواج پسرش چه خطرات و معضلاتی را که متحمل نمیشود. این توجه به ارزشها باعث میشود که فیلم تنها سیاسی نباشد و یک درام خوشایند و قابل تحسین در دل داستانها تهنشین بشود.
فتیم سرمایهداری خاستگاه نظامیگری است. به این دایره بسته که در بابل ترسیم شده است توجه کنید: امریکا اسلحه تولید میکند، یک ژاپنی آن را خریداری میکند، یک عرب مراکشی اسلحه را هدیه میگیرد و یک امریکایی با اسلحه مورد اصابت قرار میگیرد. مفهوم این دایره چیست؟ سرمایهداری به جهان تعدی میکند و جهان این را به سرمایهداری بازتاب میدهد. این همه جای کار نیست. این تنها مشکل موجود بین نظامهای بینالمللی نیست. در فیلم فرهنگ شرقی، فرهنگ وابسته به مذهب عرب و فرهنگ امریکای لاتین را به عینه مشاهده میکنیم و این تنها یک مقایسه ساده نیست. ایناریتو قصد در کالبدشکافی این پدیدهها دارد. او نمیخواهد بگوید عرب با مکزیکی متفاوت است و مکزیکی با ژاپنی توفیر دارد. این را همه ما میدانیم. این تفاوتها نمیتوانند در سینمای متاثر از مدرنیسم امروز تم اصلی یک فیلم باشند. در گذشته و یا سینمای کلاسیک ممکن بود چنین باشد. ایناریتو در صدد جستجوی اتیولوژی است. او میخواهد دلیل این اختلافات فرهنگی و اجتماعی را نقد و تحلیل کند. او با «چرا» کار دارد و نه با «چگونگی». او میخواهد بفهمد - و در نهایت ما بفهمیم - که پناه بردن به اعتقادات و زندگی بدوی در اعراب، ایجاد ناهنجارهای اجتماعی در کشور توسعه یافتهای چون ژاپن که از فرهنگ غنی شرقی برخوردار است و تمام کاستیهای فرهنگی اقتصادی اجتماعی امریکای لاتین (که همسایه دیوار به دیوار امریکا نماینده امپریالیسم) است به دلیل وجود همین نظام قدرت و سلطه است. در جایی که مردم از داشتن نان شب محرومند یک امریکایی تیر میخورد. پلیس با بدترین لحن به استنتاق مردم خردهپا میآید، یک خانواده از هم میپاشد و در آن سوی دنیا پلیس مساله تروریسم و رد و بدل شدن اسلحه را در ژاپن پیگیری میکند. همه اینها به خاطر اینکه یک امریکایی زخمی شده است اما مهم نیست که در افریقا در هر ثانیه چندین نفر از گرسنگی میمیرند، در ژاپن چندین نفر قربانی انفجار هستهای هیروشیما شدند و در امریکای لاتین اعتیاد، فحشا و اقتصاد زخمی که سود اولیهاش نصیب سرمایهداری میشود چه گرفتاریهایی ایجاد کرده است.
ایناریتو میگوید کاری که یک شیطنت بچگانه بوده از سوی امریکا «تروریسم» تلقی میشود و همه جهان متهم به تروریسم هستند مگر اینکه خلافش ثابت بشود اما تمام اعمال تروریستی مسلم امریکا (برای مثال اشغال عراق، افغانستان، ویتنام و حمله به هواپیمای مسافربری ایران) نوعی دفاع شخصی یا حتی اشتباه در نظر گرفته میشوند. او با این فیلم تند و تیز سیاسی به جنگ یکطرفه با امریکا رفته است. مبارزهای که به شدت روشنفکرانه است.
بابل فیلمی کامل است. احساسات دارد، فلسفه دارد، از رویارویی تمدنها ناخرسند است و از اینکه انسان در این دنیای پرجمعیت چنین تنهاست. فیلم انتقاد شدید به نظام سلطه است و جز این چیزی نیست. او فرهنگ شرقی را به دختری کر و لال تشبیه میکند. موجودی که زیباست، تنهاست و بسیار مقدس است اما به شدت نیازمند احترام و توجه. به گونهای که حتی حاضر به تن فروشی با هر بیسر و پایی است. برخی از منتقدین گفتهاند که روایتهای داستانی ژاپن در فیلم زائد است و میتواند حذف بشود بدون اینکه به کلیت فیلم صدمهای وارد شود اما آیا به راستی چنین است؟ در این صورت میتوان نام فیلم را «بابل» گذاشت؟
را ایناریتو این اسم را برای فیلم برگزیده است؟ فیلم بیانیهای در نقد رویارویی تمدنها و فرهنگهاست بنا بر ادلهای که به آنها اشاره شده است. تمدنهایی که یک خاستگاه دارند. تمدنهایی که از یک منبا آغاز شدهاند و آدمهایی که از یک دریچه پا به عرصه وجود گذاشتهاند. بابل از اولین تمدن ایجاد شده بر کره زمین است. وقتی که قارهها موجودیتی سیاسی نداشتند. مرزها روی خاک یا کاغذ کشیده نشده بودند و همه آدمها یک فرهنگ را میدانستند: فرهنگ درست یا غلط اما پذیرفته شده بابل را. فرهنگ یکسویه اکنون متلاشی شده است و دیگر در زمین جایی برای زندگی وجود ندارد مگر اینکه هر آدمی در هر شرایط از امتیازات یا بهرههایی صرف نظر کند. بابل معترض است که آن تمدن یکدست قربانی شده است و جای آن چه چیز به ودیعه آورده شده است؟ این که درصد کمی از مردم دنیا در رفاه و درصد بیشتری در تنگدستی زندگی کنند؟
این است دغدغه فیلم بابل. انتقاد فیلم آنقدر صریح و زننده بود که مراسم اسکار نسبت به آن بیاعتنایی پیشه کند و از بد و بدتر، بد را انتخاب نماید و مجسمه طلایی را در اختیار اسکورسیزی قرار بدهد؛ میدانیم که اسکورسیزی نیز یک مارکسیست و ضد امپریالیسم است. هرچند به زعم من این جایزهها در حاشیه قرار دارند و ملاک ارزشگذاری سینما نیستند.
درباره آلخاندرو گونزالس ایناریتو
ر شهر مکزیکوسیتی در سال 1963 متولد شد. در سال 1984 در ایستگاه رادیویی مکزیک به عنوان DJ مشغول فعالیت موسیقی و اجرای ترانهها شد. در همین حین و در سال 1988 به تحصیل سینما و تئاتر پرداخت و تا سال 1990 برای شش فیلم مکزیکی تدوین و میکس صدا انجام داد. او در دهه 90 به یکی از جوانترین تهیهکنندههای تلوزیونی Televisa که یکی از شرکتهای مهم تلوزیونی مکزیک بود تبدیل شد. او با تاسیس شرکت فیلمسازی Zeta Films کمپانی تلویزا را ترک کرد و در شرکت خودش به تهیه و اجرای آگهیهای تبلیغاتی پرداخت. ترفندهایش بعدها در فیلمهایش به تصویر کشیده شدند (برای مثال فیلم آمورس پروس(. او سپس تحت تعلیم لودویک مارکولز لهستانی به فراگیری سینما پرداخت. اولین فیلم نیمه بلند او در شرکت تلویزا با همکاری یک بازیگر اسپانیایی بنام میگوئل بوزه در سال 1995 با عنوان Detras del Dinero جلوی دوربین رفت. اولین فیلم بلند او که بعد از تلاش فراوان در پیدا کردن داستان مناسب و با همراهی فیلمنامهنویسی بنام جیلرمو آریاگا با محوریت شهر مکزیکوسیتی جلوی دوربین رفت Amores Perros نام داشت در فستیوال کن 2000 با استقبال مواجه شد. این فیلم نام ایناریتو را بر سر زبانها انداخت و باعث موفقیتهای چشمگیری در صحنه جهانی شد. همچنین این فیلم در بخش فیلم خارجی اسکار نیز مورد تقدیر قرار گرفت. ایناریتو در سال 2002 در ساخت مستندی درباره تاثیرات حمله تروریستی یازده سپتامبر همکاری کرد و همین باعث شد درهای هالیوود به رویش گشوده شوند. او در هالیوود «21 گرم» را با بازی شون پن، نائومی واتس و بنیچو دل تورو جلوی دوربین برد؛ فیلمی که از هز لحاظ شاهکاری کمنظیر بود. بابل آخرین ساخته او در سال 2006 بود که ایناریتو را همچنان در اوج نگاه داشته است.
فروش فیلم های الخاندرو ایناریتو گونزالس Alejandro Gonzalez Inarritu