نقد فیلم از نفس افتاده Breathless اثر ژان لوک گدار
«از نفس افتاده» ساخته به یاد ماندنی «ژان لوک گدار» یکی از سه موتور محرک موج نوی سینمای فرانسه بود، این فیلم به همراه «چهارصد ضربه» ساخته «فرانسوا تروفو» و «هیروشیما عشق من» اثر «آلن رنه» این جریان فکری سینمایی را که به اشتباه توسط برخی از منتقدین نوعی سبک (Style) سینمایی قلمداد شده است را به حرکت انداختند. این جریان، فرم و ساختار را از هالیوود وام گرفت و ایدههای فرانسوی را که از نگاه نو و بیپرده هنرمندان سالهای بعد از جنگ برخاسته بود در خود تلفیق کرد. آنها فرم را گرفتند و تفکرات مدرنیته خود را با آن ادغام کردند، چنین بود که موج نو شکل گرفت و تا سالها به حرکت خود ادامه داد. استفاده از مدیومشات و کلوزآپهای مناسب و به جا اما به وفور، نورهای غیر متمرکز و کنتراست متوسط که بیشتر در آثار سیاه و سفید این دوره مشهود است و نمایش فراوان بافت شهری، اجتماعی و فرهنگی پاریس شاید عاملی بود که این حرکت را نوعی سبک بدانند.
گدار کلیشهها را به کناری میگذارد و بر آنها خط قرمزی میکشد، فیلمهای او در ژانر به خصوصی قرار نمیگیرند. به عنوان مثال در از نفس افتاده نمیتوان به صراحت گفت که با یک اثر درام، تراژدی و یا گانگستری روبرو هستیم. این البته از خصوصیات یک اثر مدرن و یا حتی پستمدرن است. اگر رجعت به مولفههای کلاسیک و یا سبکهای رایج قبل از مدرنیته در هنر را از خصوصیات پستمدرنیسم بدانیم، میتوان گفت «از نفس افتاده» فیلمی پستمدرن است. کاراکترهای گدار در این فیلم از تراش شخصیتی بارزی برخودارند، آنها خصیصههایی دارند که در یاد میماند، برای مثال حرکت انگشت میشل (با بازی ژان پل بلموندو) روی لبهایش از خصیصههای اوست تا جایی که هر گاه ببینیم کسی این حرکت را انجام دهد اشاره میکنیم به میشل، از نفس افتاده و ژان لوک گدار. میمیکهای پاتریشا نشان از دقت فیلمساز در پرداخت شخصیت او دارد و باعث میشود که همواره او را غیر قابل پیشبینی و شاید دور از دسترس ببینیم.
دوربین روی دست در فضاسازی و شناخت و درک کاراکتر به ما کمک میکند، همین تکنیک باعث میشود که در افکار منقلب، تکهپاره شده و گاهی آنارشیستی میشل غوطه بخوریم. پلانهایی که در ارتباط با میشل هستند این ویژگی را دارند و دوربین همچون کاشف روانکاو در نگاه ما نشسته است به گونهای که حضور آن را حس نمیکنیم و خود را به دست فیلم میسپاریم. چنانچه اشاره شد، دوربین در فیلمهای گدار و به خصوص از نفس افتاده نقش یک راوی محض را بازی نمیکند، او یک چشم کنجکاو در فضای ملتهب اطراف شخصیتهای فیلم است. همان چشمی که با شیطنت از خیابانهای سنگفرشی پاریس بدون ارادت ما و آدمهای فیلم وارد خلوت آنها میشود؛ نماهای بسته مانند دوربین مخفی هستند. تصویر متحرک و گاهی غامض و روشنگر عمل میکند.
نگاه گدار به مقوله زن، در این فیلم تفکربرانگیز است. دید جامعهشناسانه او درباره زن و ماهیت او وابسته به فطرت زن است، زن میتواند یک قدیسه باشد و یا یک فاحشه، این به خودش بستگی دارد. رفتار عجیب زن و در این فیلم پاتریشیا (با بازی ژان سبرگ) نسبت به محیط یا اجتماع و نسبت به مردی که تلویحاً سرحد آمال اوست نوعی بصارت روانشناسانه میطلبد. به زعم گدار، زن چه در اجتماع باشد و چه در انزوا زندگی کند باز هم یک زن است؛ میتواند پاک و یا ناپاک زندگی کند. هرچند پاتریشیا در این فیلم مآل اندیش و ایدهآلیست است. نقاشیهای که از رنوار در اتاقش نصب کرده و ارادتی که با ویلیام فاکنر رماننویس دارد و این که نوشتن یک مقاله تا چه حدی برایش اهمیت دارد، با در نظر گرفتن اینکه مقوله فرهنگ برای یک تفنگچی و قاتل بیاعتبار و طفیلی است نشان دهنده ایدهآل بودن تفکرات او هستند. مرد مقابلش آدم میکشد، دزدی میکند و جز بزهکاری چیزی نمیداند اما او تنها به یک چیز میاندیشد: اهمیت داشتن و در نتیجه وجود یافتن. اگر زن در فیلمهای گدار چنین اهمیت و ماهیت خود را از دست نداده باشد به این شکل ایدهآلیستی فکر نمیکند. پاتریشیا تابلوی رنوار که پرترهای از یک دختر غمگین است را به میشل نشان میدهد و میگوید:
«من جذابتر هستم یا این دختر؟»
در اینجا کمالطلبی پاتریشیا به عنوان یک زن مشخص است. زنی که رنوار بر بوم کشیده زن کامل و ایدهآل برای اوست، کسی که وجود خارجی نداشته و به همین دلیل نگاهی غمگین دارد. از سوی دیگر با توجه به دیالوگهای میشل از این قبیل:
«به خاطر برق چشمات، به خاطر زیباییت دلم میخواد که با من بخوابی!»
و «من دختری رو دوست دارم با صدای قشنگ، گردن زیبا، پاهای متناسب و مچ ظریف...»
و در جای دیگر که زنهای زشت کنار خیابان را سوار نمیکند، خاطرنشان میشویم که مرد جنس خود را دارد، حتی اگر زنی مطلوب و کمال یافته در نظرش باشد به همخوابگی میاندیشد و این ظاهراً امری طبیعی و اجتنابناپذیر است. این موضوع پاتریشیا را رنج میدهد و از او زنی سرکش و ناآرام میسازد. کسی که تنها مخالف می کند و به افکار میشل اهمیت نمیدهد. در جای دیگر پاتریشیا میگوید که حرفهای میشل تنها ادعا هستند، تمام عشق او یک دروغ بزرگ است و او بیش از عشق به پاهای خوش حالتش فکر میکند:
«رومئو یک عاشقه، او نمیتونه واقعاً بدون ژولیت زندگی کنه!»
و چنین توقعی از میشل احمقانه به نظر میرسد. او بر این ادعا که نمیتواند بدون پاتریشیا زندگی کند مصر است و در سکانس پایانی، یعنی همانجایی که تمام ساختمان ذهنی بیننده فیلم از ابتدا در هم میپاشد این ادعا را اثبات میکند. در واقع، میشل اگر یک جانی بالفطره باشد گناهی نکرده است، او طبیعی رفتار میکند و تمام حرفهای بیمنطق و بدون حساب و کتابش درست از کار در میآیند. دلیلش این است که او هنجارهای اجتماعی را مزاحم بروز هویت انسانی خویش میداند و شاید به همین دلیل است که اخلاق را کنار گذاشته است. وقتی پاتریشیا این را میفهمد که دیر شده است و به نقطه تراژیک فیلم میرسیم، یعنی جایی که میشل با ادای مخصوص به خودش جان میسپارد و باعث ایمان پاتریشیا میگردد. این ادا به پاتریشیا ارث میرسد و او میشل دوم میشود. ایدهالها برای جهانی فرای جهان ما ساخته شدهاند و اکنون پاتریشیا طبیعی میشود. خودش تحلیل مییابد و راه بزهکاری را هموار میبیند.
چیزی که پاتریشیا را بیشتر از کمال گرایی منزجر میکند برخوردش با آن مرد مطلوب و موفق است، کسی که توسط خبرنگارها سوالپیچ میشود. به نقطهنظرهای او توجه کنید:
«من فکر میکنم افراط مذهبی (یا فرهنگی) فرانسویها باعث شده که استقبال خوبی از رمانهای من بشه... عشق همه چیزیه که میشه بهش معتقد بود... زنان امریکایی بر عشق توی زندگی وقوف دارن اما فرانسویها هنوز نتونستن باهاش کنار بیان... زنهای متقلب و مردهای اعتصابگر هر دو متقلبند ... به نظر من، شهوت نوعی از عشق و عشق نوعی از شهوته... مردها به زن فکر میکنن و زنها به پول... وقتی یک دختر زیبا رو با یک پولدار میبینین فکر میکنین دختره عالیه ولی مرده فقط یه خوکه!»
این سخنان، پیش از آنکه بیانگر جایگاه انسان امروز در بطن مدرنیسم باشند تفکرات پاتریشیا را بر هم میریزند. او دیگر نمیتواند به دنبال یک مرد باشد، کسی که همچون رومئو عمل کند و از کاستیهای زندگی چشمپوشی نماید.
میشل بیان میکند که در همه جا آسمان یکرنگ دارد، دختران سوئدی به آن زیبایی که گفتهاند نیستند و در مکزیک هیچ چیز زیبایی وجود ندارد. او واقعیتها را با زبان خودش بیان میکند و در جستجوی تاثیر این حرفها بر پاتریشیاست. ایتالیا برای میشل میعادگاه زندگی معمولی اما با نشاط است، علاقه او به اتومبیلهای ایتالیایی و اشاره او به جنووا، میلان و رم نمادی است برای اینکه جایی بهتر برای زندگی وجود دارد و پاتریشیا هرچه زودتر باید به همراهی او تا رسیدن به این مکان فاضله جهد نماید. دنیای واقعی میشل از دنیای فانتزی پاتریشیا جداست و این تناقض رابطه این دو نفر را عمیقتر میکند، تمام چیزهای که بین این دو در کمال بیمنطقی صورت میگیرد از همین امر نشات گرفته است. پاتریشیا نمیتواند میشل را داخل در دنیای خود بکند و در انتها خودش در میشل حلول میکند و تبدیل به او میگردد.
پراکندگی ذهنی میشل به دلیل تعارض با مدرنیته و اجتماع محصول آن در جای جای فیلم مشهود است. در سکانسهای اولیه او در اتومبیلش با یک اسلحه بازی میکند؛ در حقیقت این اسلحه جوهر میشل است و آن چیزی است که در نتیجه ناهنجاریهای اجتماعی و عرفی او ایجاد شده است. او خود اسلحه است و اسلحه خود او و آندو از یکدیگر تفکیکپذیر نیستند. تمام آرزو و خواست میشل همبستری مجدد با پاتریشیاست اما از آن سو، آمال پاتریشیا در تقدس رابطه زن و مرد خلاصه شده است. او میخواهد عشق چیزی فراتر از رابطه جنسی باشد و او به جای اسلحه بودن تنها یک مرد باشد؛ همانگونه که رومئوی افسانه ای بوده است اما وقتی میشل بیان میکند که خوبیها در همه جای دنیا افسانه هستند او را نسبت به نگرش کمالگرایش مظنون میکند.
سئله مدرنیسم در فیلمهای گدار نوعی دغدغه محسوب میشود. گانگسترهای این دوران دیگر قهرمان نیستند و با یک فریب زنانه از دست میروند. نگاه گدار به ضد قهرمان بودن آنکه اسلحه در دست دارد با نگاه میشل به پوستر همفری بوگارت، آن گونه که مردد و مغموم است مصادف شده است. بوگارتی که از ستارههای قهرمانپرور هالیوود بود و البته نوعی تحسین نیز در این پلان قابل توجه است. گدار سینمای کلاسیک را تحسین میکند.
فیلم به طور کلی روایتی تند و شکاک از اوضاع اجتماعی و فرهنگی امروز است. دنیایی که گام به سوی تجدد گذاشته است و همه چیز را در این جریان سریع همچون سیل با خود میبرد. دنیای «از نفس افتاده» دنیای سیاهی است اما صادقانه است. صداقت گاهی، تباهی میآفریند و این است پایان کار آدمی در دنیای امروز. «از نفس افتاده» اثبات ماهیت آخرین دیالوگ میشل است:
«تو واقعاً هرزه هستی!»
و گویی گدار این جمله را بر سر آدمی فریاد میکند، فریادی خاموش در قلب فیلمی تاریک.