درباره فیلم "زیبا" (Biutiful) اثر ساخته آلخاندرو گونزالس ایناریتو
ایناریتو راه خودش را میرود، شاید، از آن قلهای که با نیروی سهگانهاش فتح نموده بود دستی دوباره تکان داده است. "زیبا" نیز اثری درخور توجه است، هرچند به لحاظ فرم و گونه کارگردانی توفیری با فیلمهای پیشین حاصل نشده اما نکتهای در این فیلم برجسته میشود که درد مشترک بشریت است: تراکم زالو در انسانیت!
این بار ایناریتو، ساختار روایی را در هم نمیشکند، اما به دلیلی به شدت منطقی و به جا، روایت را منکوب سرگشتگی دایرهواری میکند که تنها دلیلش تسلسل نامتناهی زندگی در خویشتن و زندگی در دیگران محسوب است. اشاره میکنم به نقطه آغاز و پایان که در حقیقت یک مکان بر دایره مذکورند، و ایناریتو با رد و بدل کردن حلقه [دایره] بر این امر تأکید میورزد. حلقهای که از پدر به دختر اهدا میشود و نشان میدهد که "سرگشتگی انسان" موروثی است. اما، در این محدوده نکبت و کثافت چه چیزی در جریان است؟ ایناریتو، با جسارت کامل، آزمندی، حیرانی، بیمایگی، جهل و گندهخواری انسان را –فارغ از مکان و زمان، فارغ از جغرافیا و ملیت- تبدیل به تندیسهایی میکند که به شکل آدموارهها نمود مییابند. در این میان اکسبال [با بازی خاویر باردم] مسیحی در دام افتاده است، کسی که به جرم "توفیر در اصالت" و "ترحم بر پلنگ تیزدندان" بنا به قضاوت طبیعت [که جغدی را پیش چشمانش لاشهای مینمایاند] ناچار است به خونین ادرار کردن و پوشیدن چیزی که پرهیزش دهد از آلودگی بیشتر اطرافش، از مدفوع، از نجاست و ناپاکی. گویی ترحم، آنچنان که نیچه اذعان میدارد نجاستی است برخاسته از حماقتی که معصومیت بر پیشانیاش میزند؛ و عطوفت متاعی است لایق تیغ، نه گردنی که تیغش بر آستانه خواهد انداخت. ایناریتو، ضمن اذعان بر کثافت این چاهک، نیچهوار میتازد به روند تولید پاکی به شکل مصنوعی و ایدئولوژیک، میتازد بر مهربانی به زنی که جاهلانه و در نهایت دئانت اکسبال را میچاپد و میرود [با کمی شباهت با حواریونی که ویردیانا را در فیلم بونوئل چاپیدند] و میتازد به لطف آن دو همجنسباز چینی که دستهای از مهارجان بیپناه را به کام مرگ میفرستند.
تضاد پارادوکسیک نام فیلم با مضمون، تمهیدی است برای ایجاد کنتراست در مفاهیم محتوایی اثر، چنانکه این تمهید با عنایت به اولین اصول روایت از جمله توازی مکرر است؛ برای مثال وقتی قاب ماه را در آسمان نشان میدهد [که در همه جا سنبل زیبایی است] دوربین پایین میاید و فوجی از اجساد مهاجران در دریا را نمایش میدهد. در سکس شو، که گندابی است متعفن، سکانس با نمایش تابلوی آبشاری زیبا آغاز میگردد. همچنین پیش از نمایش آنچه در شالوده شهرنشینی به تاریکی و تلخی نمایان است نمایی داریم از غروب زیبای آفتاب. این شیوه نامگذاری و بعد تسلسل آن در رشته الگوهای سمیولوژیک پیشتر هم در آثار ایناریتو دیده میشد، بابل که مدینه فاضله بود خراباتی پر از بوی عفن را نمایش میداد و "عشق" که قرار است نهایت خلوص و عطوفت انسانی باشد به سگ [هرزه] تشبیه میشد [فیلم عشق سگی، Amores Peros با ترجمه صحیح عشق هرزه است] و در این گذار به "زیبا" میرسیم که سرشار از نازیبایی است، آنقدر در دوردست که بزرگ و کوچک فیلم –به کنایت- حتی برای دیکته و تلفظش عاجزند.
دغدغه ایناریتو، به مانند هر هنرمند دیده باز و واقعبین، و جدا افتاده از تجملات ایدئولوژیک و سیاستزده دگردیسی باغ عدن به کویر عدم است. بستر فیلمهایش- که به عمد "وضعیت شهری" را به عنوان مظهر تمدن بازتاب میکنند- آمیزهای است از یأس و فروکاهی. آنچه او مینماید، بیمایگی است. او با ساختار فرمی شبیه دگما، البته با این تفاوت که از نورپردازیهای حرفهای بهره میبرد زندگی انسان امروز را –چنانکه گفته آمد، فارغ از جغرافیا، چه اینکه مسلمان، بودایی، مسیحی در فیلم حضور دارند از هر رنگ و نژاد- به چالش میکشد، و از مدنیته فرهنگی قرائتی دارد با مضمون تلخی و سیاهی. نیز در بررسی فرمال، دریافت نشانههای او کار دشواری نیست، چرا که ساختاری دارد بیپرده و سرراست. برای مثال، چند نما از زالوهای چسبیده به سقف، با نماهایی از کابوسهای اکسبال که فاحشگان را چسبیده به سقف نشان میدهد متقارن است. فاحشگی در فیلمهای ایناریتو و به خصوص "زیبا"، عصیانی است علیه ناکامیهای بشری، و شاید چنانکه در "21 گرم" مشهود است عنادی است آشکار با خالقی که موجودیتش زیر سایه تردید است. ایناریتو، آدمها را فاسقانی میبیند که دیگر فرصت اصلاح و تربیتشان از دست رفته، و کسی اگر جهد کند در این امر تلاشی مذبحانه است؛ این دایره گنداب و کثیف با هیچ شوینده و عفونتزدایی [مذهب، اخلاق، ایدئولوژی به زعم پیروانشان] پاک نخواهد شد. کارکرد فرم [دوربین روی دست و بازیهای زیرپوستی، تدوین نامتوازن] مگر باورپذیر کردن واژگونی مفهوم "مدینه فاضله" سعی در آزار بصری و عصبی مخاطب دارد، آزاری که از بستر آدمی به خلوت آدمی سرایت میکند. دنیای ایناریتو، دنیای تنهایی است، آدمهای فیلمهایش نوعی تنهایی فلسفی دارند.
در باب فیلم نکتهای هست که مرا میآزارد، هرچند این سخن حاشیهایست، اما رنجآور است که فیلم را به خاطر خاویر باردم تحسین کنند و نه ایناریتو. باردم هنرمند بزرگی است و در این شکی نیست [و البته هنرپیشه محبوب بنده نیز هست] اما به راستی بار عظمت فیلم را تنها او به دوش میکشد؟ از این گمان خفتبارتر اینکه، طراحان پوستر فیلم، نام او را به درشتی درج میکنند، و نام ایناریتو با قلم ریزتر و نام کسانی مانند ماریسل آلوارز، ادوارد فرناندز، دیاریاتو داف و سایر هنرپیشگان حتی به زحمت دیده میشود. کما اینکه در برخی سکانسها، بازی این بزرگان از بزرگی خاویر باردم کاسته است. به هرجهت، سیاست هالیوود ستارهسازی و بتپرستی است و از این راه اجتناب نتوان بود. "زیبا" را به خاطر همه عواملش ببنیم، چرا که به زحمت همه آنها چنین زیبا شده است نه تنها یکی دو نفر.
منبع:دلنمک
بیوگرافی الخاندرو گونزالس ایناریتو Alejandro González Inarito
فروش مجموعه فیلم های الخاندرو گونزالس ایناریتو