نقد فیلم: روزی روزگاری در آمریکا (Once Upon A Time in America)
اثر سرجیو لئونه
بعد از اینکه در دهه هفتاد موج نوی سینمای امریکا جریان یافت و کسانی چون کوبریک، مارتین اسکورسیزی (به خصوص در فیلم راننده تاکسی و گاو خشمگین) و فرانسیس فوردکاپولا (به خصوص در سری پدرخوانده) سردمدار این حرکت نوین سینمایی با پرداخت به لایههای سطحی جامعه و نهادینه شدن خشونت شدند «سرجیو لئونه» که در ژانر وسترن به ویژه با فیلم خوب، بد، زشت اسم و رسمی یافته بود از قافله عقب نماند و با روزی، روزگاری در امریکا دوباره خود را بر سر زبانها انداخت. این فیلم با مدت زمان طولانی (حدود سه ساعت و 45 دقیقه) از فیلمنامه محکم و روایتهای زنجیر شده منسجم و گیرا بهره میبرد و مخاطب را تا ثانیه آخر فیلم بر جای مینشاند. لئونه یک داستان گانگستری و جذاب را بهانه نمایش روابط فراموش شده انسانی و ارزشهای سهل و ممتنع فطرت انسانی میکند، انسانهایی که نسبت به دیگران خشن، بیمبالات و بیعار هستند اما در ارتباط با یکدیگر عشق، وفاداری، جوانمردی و احترام را میشناسند. در این فیلم پیچیدگی موجودی چون انسان بیش از پیش نمایان میشود و زیادهخواهی و غرضورزی او به سخره گرفته میشود. نورز (با بازی زیبای رابرت دنیرو) انسانی خودشیفته و بیعار است که جز اسلحه و دوستان گانگسترش همدمی نداشته است؛ اما از طرفی با یک عشق ناکام دست و پنجه نرم میکند. لئونه در فیلمهای خود بر دوشخصیتی بودن قهرمانهای خود تاکید میکند و بیننده را در جدالی سخت برای غور و مکاشفت با این شخصیتها درگیر مینماید. این فیلم بعد از یک بار دیدن تا مدتها در ذهن میماند و انسان را درگیر کشف روابط آدمها میکند، چیزی که در لایههای سطحی داستان قابل رویت و مکاشفه نیست. آدمهای داستان رفیقی جز یکدیگر و اسلحه ندارند و شاید خودشان به گونهای اسلحهای پر از فشنگ باشند، تعبیری که سرجیو لئونه با موفقیت بدان دست یافته است؛ کانالیزه کردن خشونت با در نظر گرفتن شرایط اجتماعی انسان را خطرناک میکند. البته او نقش فقر مادی و فرهنگی را نادیده نگرفته است. داستان در مورد چهار گانگستر در سالهای 1920 به بعد است و بسیار پراکنده آغاز میشود اما کمکم شوک وارد بر بیننده از بین رفته و مخاطب جای خود را در داستان پیدا میکند. روزی روزگاری در امریکا فیلمی گانگستری است اما نیازهای انسانی را به خوبی نمایش میدهد. فیلم تا لطیفترین احساسات آدمی نفوذ میکند و هر بینندهای را به تفکر درباره امیال و غریزههایش وا میدارد. اسلحه یک بلای اجتماعی است همینطور که مورز و مکس (با بازی جیمز وود) هستند. فیلم بسیار وزین پرداخت شده است و در فرصت دادن به مخاطب برای تفکر و تردید بیرحمی نمیکند. لبخند مورز در پلان آخر فیلم تعابیر مختلفی میتواند داشته باشد. شاید مورز به زندگی سراسر نکبتبار خود میخندد. شاید او نعشگی را میستاید، چیزی که همه عمر بدان نیازمند بوده است. شاید هم این خنده لئونه است که با لبهای رابرت دنیرو متجلی میشود، خندهای که موفقیت بیشمار فیلم را فریاد میکند. موسیقی فیلم (که انیو موریکونه آن را ساخته است) نیز متناسب و با دکوپاژ همراه است. روزی روزگاری در امریکا فیلمی است درخور توجه، که باید از زوایای مختلف به آن نگاه کرد. بی شک این فیلم یکی از شاهکارهای سرجیو لئونه است.
بیوگرافی سرجیو لئونه Sergio Leono
مجموعه آثار سرجیو لئونه موجود است.
لیست کامل فیلم های ما را می توانید از اینجا دانلود کنید.
نقد فیلم: سینما پارادیزو (Cinema Paradiso) اثر جوزپه تورناتوره
وقتی به تماشای این فیلم مینشینیم، نمیدانیم که جزو کدامیک از تماشاگران سینما پارادیزو هستیم. مردی که آب دهان پرت میکند؟ نوجوانانی که به فکر خودارضایی میافتند؟ مردی که تمام دیالوگها را حفظ است و میگرید؟ مردی که تنها سالن سینما را برای ارضای غرایز خود انتخاب کرده است؟ کسی که فقط در فکر سرگرم شدن است؟ یا حتی کشیشی که صحنههای غیر اخلاقی را از فیلم حذف میکند؟ جوزپه تورناتوره سازنده فیلم مخاطبش را محک میزند. او چه نگاهی به سینما دارد؟ آیا همچون توتو سینما پارادیزو را میعادگاه عاشقان میدانیم؟ بلی، شهر کوچک زادگاه سالواتوره سنبل همه دنیاست و در قسمتی کوچکی از این دنیا کسانی هستند که به عشق میاندیشند. این قسمت کوچک چیزی نیست مگر «سینما پارادیزو». سالواتوره واجد غریزه است اما عشق را هم میشناسد و این معمولیترین خصوصیت انسان متعالی است. تورناتوره عشق و غریزه را در هم میآمیزد و راه انفکاک آنها را باز میگذارد. سینما پارادیزو درامی عاشقانه است. فیلمی است درباره عشق و نه نفس افرادی که آن را تجربه میکنند. او با نگاه نوستالژیک به سالهای بعد از جنگ دوم جهانی باز میگردد و با انتقاد شدید از فرهنگ و بورژوازی حاکم بر ایتالیا و به خصوص سیسیل و در نهایت همسایگان سینما پارادیزو از رنسانس عقب افتاده در قرن بیستم و نفوذ کلیسا (آن هم از نوع کاتولیک) در آداب و رسوم و به خصوص هنر سخن میگوید و آن را مضحکه قرار میدهد. هرچند که فیلم جهانشمول است چون تمامیتخواهی ایدئولوژی و اثر آن بر فرهنگ و هنر درد پایان ناپذیر جوامع بشری است. تورناتوره نگاه دوربین، غریزه، عشق و معرفت را به خوبی میشناسد و رد پای آن تا فیلم «مالنا» هم کشیده شده است. سینما پارادیزو قدرتمند و تاثیرگذار است و از نظر احساسی اعماق انسان را در مینوردد به طوری که کمتر انسان صاحب اندیشهایست که در یکسوم انتهایی فیلم به کرات نگریسته باشد. تورناتوره بلای سانسور و در حقیقت بلای نفوذ ذهنیت غیر هنری را در هنر نمایش میدهد و این از کسی که خودش ایتالیایی است و کاتولیک را خوب میشناسد بعید نیست. سینمای آلفردو نماد معرفت است، چیزی که توتوی کوچک را مجذوب میکند و در انتها خود اوست که در چنین بینشی غوطه میخورد. مرد دیوانه از شخصیتهای مهم فیلم است با اینکه تنها در چند سکانس آن هم به شکل گذری به او اشاره میشود چون او نمایندهای از همجنسهای خود یعنی همسایگان و شهروندان مجاور است. کور شدن آلفردو هم نمادین است و نشانگر بلوغ اندیشه و معرفت اوست چون بعد از رسیدن به مقصود نیازی به نگاهی مادی وجود ندارد. او بعد از سوختن و دگردیس شدن سینما پارادیزو کور میشود؛ درست همزمان با سکان به دست گرفتن توتو (سالواتوره) و عدم سانسور فیلمهایی که بعد از این نمایش داده می شوند. او به شکلی استعاری پای بیفرهنگی را از سرای شکننده هنر بیرون میکشد. آلفردو در جایی میگوید:«آتش زود خاکستر میشود، همیشه آتش بزرگتری آتش فعلی را میبلعد.» و این در حالی است که عجیبترین سکانس فیلم یعنی طرد معنوی النا و عشق او به سالواتوره از دیدگان مخاطب میگذرد. عجیبی این بخش در دگرگونی شخصیتی آلفردو است، کسی که به عشق احترام میگذارد و به این شکل غمانگیز عشق را نجات میدهد. داستانی را هم که او درباره سرباز و ملکه تعریف میکند گواه بر این ادعاست. تورناتوره نشان میدهد که انسانها همیشه به دنبال قهرمان هستند و حکمت را در آنها جستجو میکنند و انسان بودن خود را به فراموشی میسپارند؛ توجه کنید به جملات زیبایی که آلفردو به زبان میآورد و بعد معلوم میشود که این جمله دیالوگ هنرپیشه معروف یک فیلم بوده است. هرچند در انتها او به حمکت میرسد و خود را باز میشناسد و از روی دل خودش حرف میزند طوری که سالواتوره هنوز گمان میکند آلفردو درگیر سینماست. فقر فرهنگی، سانسور، عشق و انسانیت نکات مهمی هستند که تورناتوره در فیلم خود به آنها اشاره میکند. شاید یکی از مهمترین سکانسها مکالمه مادر سالواتوره با سالواتوره است که در اینجا نقش تجربه و عقل بر هرچیز میچربد، مادری که تنها به تنبیه سالواتوره در کودکی دست میزد اکنون از وفاداری و احترام به معشوقههای غیر عاشق و کاذب سالواتوره دم میزند. سینما پارادیزو محکم، روان و خوشساخت است و دیگر در تاریخ سینما و شاید در سینمای تورناتوره تکرار نخواهد شد. سینما پارادیزو دیر مغان است و آلفردو پیر این دیر است. او در انتها به عرفان میرسد و سالواتوره در عشق مجازی میماند. تورناتوره در این فیلم دین خود را به سینما و ارادت خود را به سینمای معصوم میکلآنجلو آنتونیونی ادا کرده است. النا آدرس خود را پشت یادداشت مربوط به فیلمی از آنتونیونی مینویسد که آن فیلم هم درباره عشق و انسان است. تورناتوره به عشق نیز ادای احترام کرده است. او سالواتوره را ساخته است و سالواتوره تورناتوره را. سینما پارادیزو مرگ ندارد، او در قلب تپنده هنر زنده است.
حرفهای احساسی درباره فیلم:
ایتالیا مهد فیلمسازانی است که عاشق آنها هستم. سینمای ایتالیا را به خاطر وجود فدریکو فلینی برای فیلم جاده، ویتوریو دسیکا برای فیلم دزد دوچرخه و جوزپه تورناتوره برای فیلم سینما پارادیزو در قلبم جا دادهام (البته جای روبرتو بنینی و برناردو برتولوچی خالی نباشد). با سینما پارادیزو گریستم. نه به خاطر عشق ناکام سالواتوره. به خاطر عرفانی که میتواند با وسیلهای چون سینما متجلی شود. به خاطر درامی که در ذهنم تهنشین شد و به خاطر خراب شدن سینما پارادیزو که نماد خرابی میکده عاشقان بود. آلفردو را دوست دارم چون بزرگی عشق را به من نشان داد. تورناتوره را دوست دارم چون عظمت سینما را خاطرنشان کرد. در جایی خواندم که شخصی سینما پارادیزو را فیلم هندی ایتالیایی خوانده بود! این بی رحمی چطور ممکن است؟ آیا عشق و عرفان تا این حد نازل است؟ دوست دارم روزی تورناتوره را ببینم و از او بپرسم: چطور آلفردو را خلق کردی؟ این هم خلاقیت و نازکبینی را از کجا کسب کردهای؟ بشر باید به سینما و سینما باید به تو افتخار کند. همین.
در جایی خواندم:
چند سال پیش، وقتى قرار شد فیلم «مالنا» اثر دیدنى جوزپه تورناتوره در خانه سینما به نمایش درآید، خیلىها - که فیلم را قبلاً دیده بودند - از سر کنجکاوى به دیدن نمایش رفتند تا ببینند «چگونه» مىخواهند آن را نشان بدهند. جمعه هفته پیش هم وقتى شبکه سوم تلویزیون، فیلم «سینما پارادیزو»، اثر دیگرى از تورناتوره را پخش کرد، خیلى ها با همین کنجکاوى به تماشاى آن نشستند. هر دو فیلم، از آثار ماندگار تاریخ سینماست و البته «سینما پارادیزو» یکدستتر و حرفهاىتر و ماندگارتر. در هر دو نمایش - به شکل طبیعى و قابل انتظار - بخش هایى از فیلم حذف شده بود و نسخه کامل به نمایش درنیامد. در تمام این سال ها به این مسأله عادت کردهایم، اما بهتر نیست با شاهکارهاى عالم سینما این برخورد را نداشته باشیم؟ سریالهاى ریز و درشت آلمانى و فیلم هاى تجارى آمریکایى و خیلى چیزهاى روزمرهاى که براى تأمین خوراک آنتن شبکهها پخش مىشود، شاید آنقدر از جرح و تعدیل صدمه نبیند، اما فیلمهاى برتر تاریخ سینما را نباید تکه پاره کرد و نمایش داد. عدم نمایش بهترین کار است. دست بردن در یک اثر هنرى و به هم زدن کلیت آن، با هیچ توجیهى پذیرفتنى نیست. وقتى قرار است «سینما پارادیزو» را بدون صحنه پایانى و نتیجهگیرى نهایى فیلمساز نمایش دهیم، چرا اصلاً باید آن را پخش کنیم؟ این فقط صدمه به یک فیلم نیست، یک جور تحریف است، تحریف تاریخ؛ براى کسانى که پاى تلویزیون نشستهاند و فیلم را قبلاً ندیدهاند و منتظرند یکى از بهترین فیلمهاى تاریخ سینما را ببینند.
دیالوگهای به یاد ماندنی:
سالواتوره: چطور تونستی همیشه تنها زندگی کنی. می تونستی ازدواج کنی اما...
مادر: همیشه خواستم به پدرت وفادار بمونم و بعد به تو و خواهرت. تو هم مثل منی. تو هم همیشه وفادار ماندی. وفاداری چیز بدیه. وقتی وفادار میمونی همیشه تنهائی.
سالواتوره: می خوام تو رو ببینم
النا: زمان زیادی گذشته. چرا باید همدیگر را ببینیم. چه فایدهای داره. من پیر شدم سالواتوره، تو هم همینطور. بهتره همدیگر رو نبینیم.
کشیش: وقتی میایم سرپایینیه و خدا کمک میکنه؛ اما موقع برگشتن سربالاییه و خدا فقط میشینه و نگاه میکنه!
آلفردو: پیشرفت همیشه دیر میرسه!
آلفردو: زندگی روزانه در اینجا، تو فکر میکنی اینجا مرکز دنیاست. فکر میکنی هیچ چیز اینجا تغییر نمیکنه اما وقتی برای یک سال، دو سال اینجارو ترک میکنی و بر میگردی میبینی همه چیز تغییر کرده. چیزایی که به دنبالشون اومدی دیگه نیستن. هرچی به تو تعلق داشته از بین رفته. قبل از اینکه عزیزانت رو پیدا کنی مجبوری چند سال دوری بکشی و به اینجا برگردی. به زادگاهت. اما حالا دیگه نه. دیگه امکانپذیر نیست. تو الان کورتر از منی!
سالواتوره: کی اینو گفته؟ گری کوپر؟ جیمز استوارت؟ هنری فوندا؟ هان؟
آلفردو: نه این دفه حرف خودم بود. زندگی مثل فیلم نیست. خیلی سختتره!
نقد فیلم: درخشش (The Shining) اثر استنلی کوبریک
کوبریک است و دلمشغولی دیرینهاش، خشونت. این بار این فیلمساز مستقل و جنجالی انگشت بر نقطه حساسی از این ورطه گذاشته است؛ روانشناسی خشونت و بررسی خاستگاه بازتاب بیرونی و انفعالی این پدیده در بخش ماورایی، روحانی و روانی انسان. او پیشتر از از این در فیلم پرتغال کوکی دست به این آزمایش زده بود و خود را از این نظر به پیش رانده بود اما این بار او بر بار روانی خشونت و چگونگی بیدارگری این شبهغریزه حیوانی بیشتر تاکید کرده است. کوبریک با عاریت گرفتن داستان عجیب استیون کینگ (نویسنده معاصر داستانهای وحشت) مخاطب را به عمق تنهاییهای خود میبرد و از انگیزش اهریمن درونی با خودنگری و عدم توانایی استحاله در خود سخن میراند. او با قدرت تمام فاصله حقیقت و مجاز را در مینوردد تا جایی که دیگر قابل تشخیص نیستند و سررشته منطقی داستان تنها به دست کوبریک است و بس و از این نظر میتوان گفت از بیرحمانهترین آثار او میتواند باشد. آقای تورنس (با بازی جک نیکلسون) نویسنده ایست منطقی و متعصب و کسی است که به اخلاقیات و قول و قرارها پایبند است اما تنهایی؛ که البته منظور کوبریک بیشتر تنهایی شخصیتی است تا تنهایی با مفهوم عام، باعث صعود حیوانگرایی و نزول متناسب انسانیت میشود. در این داستان، کابوسها تبدیل به واقعیت می شوند و برعکس، به سکانس خواب دیدن تورنس پشت میز کار و یا حضور پیرزن در حمام اتاق هتل توجه کنید. این تبادل حقیقت و مجاز تعبیری برای توجه به بازتاب مسائل روزمره زندگی در ذهن و پس از آن سیستم عصبی است، سیستمی که نماینده و مسئول اخلاق، سیمپتومها یا نشانههای روانی است و دریافتیهای خود را به روشهای مختلف از جمله سکس، خشونت و به طور کلی غریزه به بیرون متبادر میکند. درخشش قصه خشم است، خشمی که اخلاق حیوانی را وقع مینهد و خاستگاهش چیزی نیست جز عقده، حقارتها و کاستیهای شخصیتی یک انسان. او یک مسئله روانشناسانه را مطرح میکند: عقده. آقای تورنس یک آدم عقده ایست. به سکانسی که تورنس به همسرش اشاره میکند و تذکرهای پیاپی او را برای بدرفتاری با دنی یادآور میشود نشان دهنده همین واقعیت است و این عقده همچون دملی چرکین بصورت اعمال خشونت و قتل سرباز میزند. این یک جامعه کوچک است و مشت نمونه خروار است. یکی دیگر از جنبههای روانشناسانه فیلم ارتباط دنی پسر تورنس با دوست خیالی خویش «تونی» است. تونی نماینده تمام خللها و نقصهایی است که یک انسان میتواند داشته باشد. آن چیزهایی که آدمها بدانها نیازمندند و حتی بیشتر از آن نسبت به آنها احساس مالکیت میکنند اگر از آدمی باز پس گرفته شوند یک معضل روانی ایجاد میشود. نیاز به امنیت، نیاز به محبت و همصحبت از جمله نیازهای فطری یا به زعم روانشناسان از نیازهای غریزی انسان است. دنی بر اساس چنین نقصی صاحب دوستی چون تونی شده است و تمام عقل خود را به او عاریت میدهد. دقت کنید که افکار عاقلانه دنی از زبان تونی ذکر میشوند. هرچند که استیون کینگ تجربیات خود را در پرداخت شخصیت تورنس به کار گرفته است اما در پیشبرد قصه درخشش از تخیل کوتاهی نکرده است. یکی از استعارههای فیلم راهروهای مارپیچ و معمایی بیرون هتل است، این راهروها نماینده مشکل پیچیده روانی هستند. دنی و مادرش از این گرفتاری بیرون میآیند چون هردو نقص روانی خود را به گونهای جبران کردهاند اما تورنس در وسط این مخمصه منجمد میشود. کوبریک قصد ندارد بیننده را از فیلم بترساند، بیشتر او نیت دارد که بیننده را از «انسان» و پیچیدگیهای روانی او بترساند. او خاطرنشان میسازد که همه انسانها قاتل بالقوه هستند و باید این خشونت ذاتی در زمینه و بستر مناسب قرار بگیرد تا احیا بشود. درخشش از این نظر فیلم ترسناکی است. گمان میکنم تنها کوبریک است که جسارت نمایش چنین واقعیتی را داشته باشد. خشونت ذاتی است و همگی از آن سهم دارند. جک نیکلسون بازی به یاد ماندنی از خود به نمایش گذاشته است. کوبریک هم در انتخاب نگاه دوربین و دکوپاژ خود بسیار قوی عمل کرده است. فیلم روانشناسانه او یک معماست، درست مانند راه گمشده بیرون هتل.
دیالوگهای به یاد ماندنی فیلم:
تورنس: وقتی صدای تایپ کردن رو می شنوی یعنی اینکه من دارم اینجا کار میکنم. یعنی اینکه اینجا نیا و مزاحم من نشو. فکر میکنی میتونی این کار رو انجام بدی؟
وندی: آهان!
تورنس: خوب چرا از همین الان شروع نمی کنی و گورتو گم نمیکنی؟
لوید: زنها، موجوداتی که بدون اونها نمیشه زندگی کرد، و با اونها نمیشه زندگی کرد.
تورنس: جملات قصار میگی لوید... جملات قصار!
وندی: من باید برم تو اتاق و به این ماجراها فکر کنم!
تورنس: تو یک عمر لعنتی وقت داشتی به همه چیز فکر کنی! با این چند دقیقه میخوای چیکار کنی؟
تورنس: من بهت آسیب نمیزنم، فقط میخوام مغزتو داغون کنم!
دیک هالوران: بعضی جاها مثل بعضی آدما هستن، بعضی درخشش دارن و بعضی نه!
لوید: چی میل دارید قربان؟
تورنس: چیزی که منو از پا در بیاره... تو که میدونی؟
دنی: تونی من میترسم!
دنی (با صدای تونی): حرف اقای هالوران رو به یاد بیار. این مثل عکسای یه کتابه. واقعیت نداره!
نقد فیلم: پیانیست (The Pianist) اثر رومن پولانسکی
نمیتوان «رومن پولانسکی» را با فیلم پیانیست شناخت. او در این فیلم نگاه متغیر و نوعی نوآوری در کار خود ایجاد کرده است. پولانسکی که از سینمای بعد از جنگ لهستان برخاسته است این بار خاطرات تلخ خود را مرور میکند و به سالهای زجرآور 1939 تا 1945 برمیگردد و یک هنرمند را از چنگال نازیها بیرون میکشد. سالهایی که او خود آنها را به خوبی میشناسد و هیچگاه از ذهنش محو نمیشوند. او که خود از نجات یافتگان فاجعه نسلکشی است و حتی مادرش در اردوگاه مرگ آشویتز کشته شده است بهتر میتواند در چند فصل نهادین فیلمش آن روزگار رنجآور را تصویر کند و بیننده را متحیر سازد. پولانسکی در این فیلم با اینکه سعی دارد دیدگاهها و آمال اومانیستی خود را حفظ کند به نوعی رئالیسم و ایستایی رسیده است. دوربین او از استانداردهای هالیوود تبعیت نمیکنند و بیشتر از زاویه چشم آدمهای فیلم بر پرده رخ مینمایانند. هرچند بستر این فیلم جهودکشی و زجر نافرجام آدمهای آن دوره است و ممکن است از این حیث همچون فهرست شیندلر باشد اما یک تفاوت اساسی و بنیادی با چنین فیلمی دارد، این تفاوت چیزی نیست مگر مقابله هنر و هنرمند به عنوان ایدهال بشری و نجاتبخش چنین نژادی با مخوفترین واقعه جوامع انسانی یعنی جنگ و شرارت و خونریزی. پولانسکی استادانه این دو پدیده را در کنار هم قرار داده است بطوریکه تضاد ایجاد شده هم بر ارزش هنر میافزاید و هم وقاحت آدمکشی را بیش از پیش آشکار میسازد. هرچند تحقیر انسان همچون فهرست شیندلر در جایجای فیلم چون پتکی بر سر بیننده کوبیده میشود اما آنچه حائز اهمیت است جاودانگی هنر در درجه اول و هنرمند در درجات ثانویه است، هنر زنده میماند حتی اگر تمام انسانها با خنجر آبگون ظلم و جهل مصله شوند. برای او این مهم نیست که هنر در اختیار چه کسی است، تنها اهمیت در ذات هنر است. به سکانس کلیدی رویارویی افسر نازی که نوازنده پیانو است با اشپیلمن (با بازی به یاد ماندنی آدریان برودی) توجه کنید. هنرمند هنرمند را مییابد و او را نجات میدهد و این همان چیزی است که ذهن پولانسکی را به خود معطوف داشته است. او در فیلمهای قبلی خود مانند بچه رزماری، دیوانهوار و ماه تلخ بیشتر جنبههای فرمالیستی اثر خود را در نظر گرفته اما پیانیست با اینکه اینگونه نیست بسیار خوشساخت از کار درآمده است و البته این فیلم برای او نوعی ادای دین محسوب میشود. فیلم داستان نجات اشپیلمن به شکلی مذبوحانه و انتحاری از چنگال نازیها یا به تعبیری «بی انسانیتی» است که بر اساس خاطرات او تصویر شده است هرچند بخشهایی از فیلم را خاطرات واقعی دوران کودکی خود پولانسکی تشکیل میدهد برای مثال میتوان به رفت و آمد مخفیانه بچهها به گتوی یهودیان و سرکشیدن سوپ از روی زمین توسط پیرمرد گرسنه اشاره کرد. پولانسکی در این فیلم همچون آثار قبلیاش روابط شخصی آدمها، دلبستگیها، دغدغهها و رویکردهای انسانی آدمهای فیلمش را مورد توجه قرار میدهد. او هنر را میستاید و به شکلی استعاری جاودانگی هنر را فریاد میزند. پیانیست حکایت تنهایی و امید است. داستان تلاش سرسختانه انسان برای زنده ماندن و باقی بودن. این مهم در نیمه دوم فیلم کاملاً مشهود است. پیانیست از دو جنبه درخور توجه است، یکی اهمیت به انسان و دوم ارزش برای هنر. همین است که پیانیست را ماندگار میکند؛ دقیقاً همچون آثار به جا مانده از یک هنرمند متعهد. پیانیست تراژدی ارزشگذاری برای هنرمند انسانصفت است و چیزی بیش از این نیست. در آخر به پولانسکی و آدریان برودی خسته نباشید میگویم.
دیالوگهای به یاد ماندنی فیلم:
اشپیلمن: نمیدون چطوری ازت تشکر کنم.
افسر نازی: از خدا تشکر کن. اون باعث میشه که ما زنده بمونیم.
اشپیلمن: (هراسان به سربازان روسی) شلیک نکنید! من لهستانیام! آلمانی نیستم!
افسر روس: پس چرا اون پالتوی مسخره رو پوشیدی؟
اشپیلمن: سردم بود!
اشپیلمن: من جایی نمیرم!
هلینا: خوبه پس منم جایی نمیرم.
مادر: مسخره بازی در نیارین، ما باید با هم باشیم.
اشپیلمن: ببین... اگه قرار باشه بمیرم ترجیح میدم تو خونه خودم باشم. اینجا میمونم.
اشپیلمن: میدونم که زمان مسخرهای برای گفتن این حرفه... اما...
هلینا: چی؟
اشپیلمن: تو خیلی خوب به نظر میای.
هلینا: (بغض کرده) ممنونم.
افسر نازی: بعد از جنگ چکار میکنی؟
اشپیلمن: پیانو میزنم. تو رادیوی ملی لهستان.
افسر نازی: اسمت چیه؟ میخوام برنامهتو از رادیو گوش بدم.
اشپیلمن: اسمم اشپیلمنه.
افسر نازی: اشپیلمن؟ برای یه پیانیست اسم خوبیه.
نقد فیلم: چشمان تمام بسته (Eyes Wide Shut) اثر استنلی کوبریک
برای بازشناسی فیلمهای استنلی کوبریک میبایست به شخصیت سینمایی او و دغدغه اصلی او یعنی خشونت رجوع کرد. او در فیلمهایش همواره این مطلب را مد نظر قرار داده است، انسان و خشونت. او در هر فیلمش به یکی از جنبههای این رابطه لاینفک پرداخته است؛ در دکتر استرنج لاو و غلاف تمام فلزی رابطه جامعه و خشونت در قالب جنگ، در فیلم تلألو خشونت را از آینه روانشناسی، در باری لیندون خشونت کانالیزه شده در جامعه (قمار و دوئل)، در 2001: یک ادیسه فضایی ماهیت و فلسفه خشونت و نیز رابطه خشونت و تکنولوژی و در پرتغال کوکی و چشمان تمام بسته روانشناسی خشونت و سکس را مورد بررسی قرار داده است. او جزو معدود فیلمسازانی است که از نظر مضمون یکدست و از نظر سوژه فراز و نشیبهای زیادی داشته است. چشمان تمام بسته داستان روایی یک شک، البته در پوسته ظاهری است، شکی که تعلیق اصلی داستان را ایجاد میکند. هارفورد (با بازی تام کروز) بعد از اسارتی نافرجام در شبههای ملالانگیز خود را در بازی خطرناکی میافکند و برای کوبریک بستر نمایش بیشرمانهترین پدیده روانی و اجتماعی یعنی بالماسکههای سکسی که در آن شخص اهمیت ندارد و تنها آلت تناسلی مورد توجه است را ایجاد مینماید. هر چند او این بالماسکهها را در چند طبقه اجتماعی نمایش میدهد (دقت کنید به زن هرزه که مبتلا به ایدز است یا دختر بوتیکدار که توسط پدرش معامله میشود) اما ذات ماجرا یکی بوده و حیوانزدگی انسان و چگونگی رخوت روانی در کام سکس قرار داشتن مورد نکوهش و توجه است. او بیپرده نشان میدهد که برای ارتباط نامشروع و آسیب و پوسیدگی اجتماع تنها چیزی که لازم است عدم سلامت روان، آسودگی خیال و فراخی فکر است که در هر سطح و هر طبقه خاستگاه چنین معضل نافرجامی میشود. کوبریک آدم رکی است. بیپروایی او از فیلم دکتر استرنج لاو آغاز شد، در پرتغال کوکی شدت گرفت به طوری که اکران این فیلم حتی در امریکا مورد تردید بود و در دو فیلم آخر (غلاف تمام فلزی و چشمان تمام بسته) در هالیوود بیسابقه اگر نگوییم کم سابقه بوده است هرچند که او هیچگاه هالیوودی نبود و با وسواس عجیبش در کارگردانی (بیشتر از هفتاد کات در یک پلان از تام کروز!) خود را متمایز ساخته بود. او در جایی گفته است:«اسپارتاکوس بدترین فیلم من است چون نتوانستم آن طور که مایلم ایدههای خودم را تحمیل کنم.» او در اواخر عمر چشمان تمام بسته را به روی پرده آورد. این فیلم، حکایت سکس است، دلایل میل به آن در جوامع بشری که از کانون اصلی یعنی خانواده آغاز میشود تا جایی که برای آن تشکیلات و تمهیدات پیچیده تدارک دیده میشود. آلیس هارفورد (با بازی نیکول کیدمن) در یک بدمستی معمولی یکی از احساسات خالص خود را بر زبان میآورد و این نقطه عطف داستان است. داستان به موقع شاخهشاخه شده و در لحظه مناسب وقایع به هم مرتبط میشوند. با مقدمهای که ذکر شد شاید این سوال پیش بیاید که دغدغه همیشگی کوبریک یعنی خشونت در کجای این فیلم به نقد آمده است؟ بالماسکه سکسی بدترین نوع خشونت سرد و خودفراموشی انسان از راه تقویت روانپریشی سکسی است. پدیدهای که انسان را بعد از ایجاد تمدن به خود مشغول کرده است. کوبریک راه خود را میرود و گوشش بدهکار نیست. او از هر طریقی که بتواند خشونت را میکوبد و به نقد میکشد حتی اگر مجبور شود یک پورنوی سینمایی ایجاد کند. کوبریک مستقل است. فیلمهای او مستقل هستند و جار و جنجال گیشهای ایجاد نمیکنند. چشمان تمام بسته هم اثری است ماندگار که تام کروز و کیدمن به ماندگاری آن دامن زدهاند. چشمان تمام بسته نقد سکس اجتماعی است که باعث ایجاد اجتماع سکسی میشود؛ چیزی که ارزشهای انسانی را پایمال خواهد کرد.
دیالوگهای به یاد ماندنی فیلم:
آلیس: من عاشقت هستم و میدونم چیز خیلی مهمی هست که باید هرچه زودتر انجام بدیم...
هارفورد: اون چیه؟
آلیس: سکس!
هارفورد: حالا، ما دقیقاً کجا میریم؟ دقیقاً...
جیل: جایی که رنگین کمون به انتها میرسه.
هارفورد: رنگین کمون کجا به انتها می رسه؟
جیل: تو نمیخوای بری به انتهای رنگین کمون؟
هارفورد: بستگی داره اون کجا باشه...
جیل: خوب، بریم ببینیم!
آلیس: خوب، چون من زن زیبایی هستم هر مردی دوست داره با من گرم بگیره تا باهام سکس داشته باشه؟ این چیزیه که تو میگی؟
هارفورد: هیچ رویایی فقط یه رویا نیست!
مرد: اسم رمز چیه؟
هارفورد: فیدلیو.
مرد: اسم رمز ورود به خانه چیه؟
هارفورد: فکر میکنم فراموش کرده باشم...
مرد: متاسفم چون فرقی نمیکنه که شما اسم رمز دوم رو فراموش کردید یا اینکه اون رو از اول نمیدونستید. لباستو در بیار!
هارفورد: لباسمو در بیارم؟
مرد: لباس رو در بیار یا اینکه ترجیح میدی ما این کار رو براتون انجام بدیم؟