اسکار فیلم

تحلیل و فروش فیلم های هنری وبرندگان جشنواره های بین المللی

اسکار فیلم

تحلیل و فروش فیلم های هنری وبرندگان جشنواره های بین المللی

در باره فیلم آخرت Hereafter اثر کلینت ایستوود

 

 در باره فیلم آخرت Hereafter  اثر کلینت ایستوود

  

نامزدهای بخش بهترین جلوه‌های ویژه در اسکار 2011 ـ یک فیلم خوب دیگر از کلینت ایستوود؛ فیلمی که سوژه اش درباره ی مرگ است فیلمی که بیننده را تحریک به اندیشیدن درباره ی موضوعات اساسی ای مثل زندگی, مرگ و زندگی پس از مرگ می کند. فیلم تازه ی ایستوود در واقع متشکل از سه داستان مجزاست که هر کدام از آنها در یک کشور متفاوت رخ می دهد. ایستوود مثل یک استاد بافنده ی ماهر, سه داستان متفاوت از زندگی های آدم هایی را که مرگ به نحوی روی آنها تاثیر گذاشته, درهم می بافد.

 

 خلاصه داستان آخرت

ماری خبرنگار موفق فرانسوی که برای انجام مأموریتی در جنوب شرق آسیا است، گرفتار سونامی می شود و به مرگی موقت فرو می رود و تصاویری غریب از ارواح مشاهده می کند. بعد از احیای دوباره، راهی فرانسه می شود اما نمی تواند تمرکز سابق را به دست آورد و به او توصیه می شود مدتی را استراحت کند. در این مدت دغدغه اش درباره رویاهای غریب هنگام مرگ، او را به تحقیق درباره زندگی بعد از مرگ برمی انگیزد و کتابی را در این باره به انتشار می رساند. برای رونمایی کتاب، ماری عازم لندن می شود.

جرج دانگان توانایی احضار ارواح را دارد اما مدت ها است از این کار دست کشیده و به رغم اصرار برادرش مبنی بر پول درآوردن از این راه، از طریق کارگری در یک کارخانه امرار معاش می کند. او شب ها در یک رستوران به فراگیری آشپزی مشغول است و در آن جا به دختر هم گروهش، ملانی علاقه مند می شود. ملانی از توانمندی او آگاه می شود و اصرار می کند ارواح نزدیکانش را احضار کند اما در این راه، رازهایی هولناک از زندگی ملانی برملا می شود و ملانی جرج را ترک می کند. جرج به دلیل سیاست تعدیل نیرو از محل کارش اخراج می شود. برادر او مقدمات تشکیل جلسات احضار ارواح را برای جرج فراهم می آورد اما جرج تصمیم می گیرد سانفراسیسکو را به قصد لندن برای بازدید از موزه نویسنده مورد علاقه اش، چارلز دیکنز، ترک کند.

جیسون و مارکوس برادران نوجوان دوقلویی در لندن هستند که با مادر معتاد و الکلی شان زندگی می کنند و به رغم تلاش های اداره خدمات اجتماعی مایلند با مادر خود باشند. مادر قصد ترک اعتیاد دارد و جیسون در راه خرید داروهای او در اثر تصادف با اتومبیل می میرد. اداره خدمات اجتماعی، مادر را به موسسات ترک اعتیاد می فرستد و مارکوس نزد یک خانواده جدید می ماند. اما تنهایی و دلتنگی برای جیسون او را وامی دارد که به مراکز مختلف احضار ارواح مراجعه کند و از موقعیت برادرش جویا شود اما هیچ یک از این مراکز توانایی برآوردن خواسته اش را ندارند. سرانجام او در یک جست و جوی اینترنتی به سایت جرج دانگان برمی خورد.خانواده سرپرست مارکوس او را به نمایشگاه کتاب لندن که پسرشان کارمند آن جا است می برند تا شاید حالش بهتر شود.

جرج در لندن به نمایشگاه کتاب می رود تا با درک جاکوبی، خواننده مورد علاقه اش که متخصص خواندن کتاب های دیکنز است ملاقات کند. در نمایشگاه ماری را می بیند که مشغول توضیح درباره کتابش راجع به زندگی بعد از مرگ است و می خواهد سر صحبت را با او باز کند که مارکوس در بین جمعیت او می شناسد و تقاضای احضار روح جیسون را می کند. جرج که ماری را گم کرده ابتدا مارکوس را از خود می راند ولی بعدا درخواستش را اجابت می کند و از زبان روح جیسون به او می گوید که باید به خودش متکی باشد و از افسردگی خارج شود. مارکوس که سرانجام نزد مادر ترک اعتیاد کرده اش برمی گردد به جرج کمک می کند ماری را پیدا کند. جرج حالا در برخورد با ماری دیگر اضطراب تماس با ارواح پیرامونی را ندارد.

 

                          **********************

 

 

 

موضوع موقعیت های پسامرگی در سینما سابقه و تعدد فراوانی دارد و در اغلب آن ها نیز، دو صبغه اصلی به چشم می خورند؛ یکی بهره گیری به منظور سینمای وحشت و دیگری ارائه برداشت های مذهبی و آیینی. ایستوود در آخرین فیلمش با این که از این موضوع استفاده کرده است، اما قالب های وحشت و مذهب را کنار گذاشته است و سراغ نوعی جست و جو و مکاشفه رفته است. در این مکاشفه بیش تر در همین جهان مادی به سر می بریم و به جز لحظاتی محدود و مبهم، دوربین هرگز قرار نیست آن سوی مرز زندگی را به تصویر بکشد. ایستوود صرفا در پی پاسخ به این پرسش است که آیا اصلا حیاتی ولو از جنس و با کیفیتی دیگر، در موقعیت بعد از مرگ وجود دارد یا نه؛ و دیگر کاری به جنبه های دیگر ماجرا نداشته است. شاید این روال در قیاس با نمونه های مشابه این موضوع در سینما، چندان ماورایی نباشد و جذابیت های متداول این جور فضاها را ایجاد نکند؛ اما در عوض به باور انسانی نزدیک تر است و به عبارت دیگر از چشم بشر به آخرت می نگرد و خود را در جایگاه خدا و اشباح و فرشتگان و سایر موجودات و موقعیت های تجریدی قرار نمی دهد. البته اصولا در آیین مسیحیت نیز برخلاف  اسلام، خدا در جهان برزخی حضوری چشمگیر ندارد و بیش تر موقعیت فردی بشر در ارتباط با نتایج و عقوبت اعمالش در دنیا مورد تأکید است تا ارتباطش با مقولات قدسی و الهی.

 نگاه مولفان فیلم آخرت ( ایستوود و فیلم نامه نویسش) به جهان برزخی، بر اساس نوعی حرکت از فضایی محدود به عالمی نامحدود و فراگیرتر است. در همان اوائل فیلم که ماری هتل را به قصد خرید سوغات ترک می کند، همکار او را خوابیده روی تخت می بینیم که حتی اصرار دارد ماری تلفن همراهش را هم با خود ببرد تا مبادا صدای زنگ او را از خواب بیدار کند. در این جا دو موقعیت متفاوت را می بینیم: خواب و بیداری. آن که خواب است در جهان زندگان قرار دارد و آن که بیدار است دچار مرگ موقت در اثر سونامی می شود؛ و بدین ترتیب مرگ و بیداری در یک ردیف همسان قرار می گیرند. انگار وقتی می میریم تازه از خواب بیدار شده ایم و با واقعیت اصلی تر جهان هستی برخورد می کنیم. ( در آموزه های دینی مختلف نیز این معنا وجود دارد از جمله در این سخن امام علی ع که : الناس نیام اذا ماتوا انتبهوا/ مردم در خوابند، وقتی می میرند بیدار می شوند). این دیدگاه در بخش های مختلف فیلم مورد اشاره قرار می گیرد. مثلا وقتی جرج و ملانی به یکدیگر با چشم بسته غذا می دهند تا حدس بزنند آن چه می چشند چیست، انگار دارند این مفهوم کلی را تداعی می کنند که حکایت ما در برابر جهان پس از مرگ هم مانند کسی است است که با دیدگانی بسته قرار است حدس بزند در آن سوی عالم اوضاع از چه قرار است؛ و یا مادری خمار و خواب آلود که قرار است با کمک پسرانش به هشیاری و سلامت برگردد. در واقع در هر سه قصه نمونه های نمادین از دوگانگی زندگی/مرگ به مثابه محدود/نامحدود تعبیه شده اند که بی آن که شکل گل درشت و الصاقی به خود بگیرند، ضمن کارکردهای دراماتیک خود حامل این مفهوم فلسفی نیز هستند.

حالا شاید بپرسید که می شد این جور فضاها را در هر قالب داستانی دیگری هم به کار برد و اگر قرار بر بیان این مکاشفات است دیگر آن سونامی ابتدای فیلم که تأثیر کوبنده ای را در ذهن مخاطب نیز می گذارد چه جایگاهی دارد. فیلم در شکل کلی خود روند آرامی را طی می کند و برای همین انتظاری که از موقعیت مهیب سونامی در دقائق اولیه فیلم در نزد بیننده ایجاد شده است ظاهرا در ادامه اثر تداوم نمی یابد. آیا تصویرسازی سونامی تنها یک زائده مهیج به شمار می رود و یا در ساختار فیلم نقش مهم تری ایفا می کند؟ قبل از هر چیز باید به این نکته اشاره کرد که بازسازی اتفاق هولناک سال 2004 در آسیای جنوب شرقی یکی از خیره کننده ترین فصل های فیلم آخرت است و فضاسازی چنان دقیق و توام با جزئیات شکل گرفته است که موقع دیدنش خودت را در میان امواج متلاطم و خروشان سیل ناشی از سونامی حس می کنی. فیلمساز هوشمندانه ابتدا ماجرا را در ابعاد شنیداری اش به اطلاع می رساند( بیدار شدن همکار ماری در هتل در اثر صدای امواج غول آسا) و سپس با برگشت امواج کوتاه کنار ساحل به سمت موج مهیب میانه دریا که در اثر زلزله به سرعت در حال رشد است، ابعاد بصری آن را به رخ می کشد (می دانیم که هنگامی که سونامی به ساحل می‌رسد، تازه به شکل آشنای مرگبارش بدل می‌شود.هنگام رسیدن سونامی به خشکی ، این پدیده به آب کم عمق کنار ساحل ضربه می‌زند وآب کم عمق و خشکی ساحلی باعث متراکم‌شدن انرژی ای می‌شود که آب منتقل می‌کند. این مراحل به خوبی در فیلم به تصویر کشیده شده اند. ) و در زمینه جزئیات حتی از انعکاس تصویر آن روی شیشه پنجره هتل و یا همراهی دوربین در لا به لای جریان رونده سیل غافل نمی شود که البته اوج ظرافت در این جزئیات پردازی ها تأکید روی عروسک خرس و تسبیحی است که ماری قبل از وقوع سونامی در مغازه و در دستان دخترک آسیایی دیده و به آن ها تمایل نشان داده بود و حالا آخرین چیزهایی است که قبل از فرو رفتن در مرگ موقتش آن ها را حس می کند و در عین حال نوعی فضای دلنشین از مرگ را هم با آن قیافه معصوم و فانتزی عروسک خرس تداعی می سازد. برگردیم به ارتباط ماجرای سونامی با ساختار اثر که در نزد نگارنده به این ایده معطوف می شود که همان طور که سونامی از قالب آرامش اولیه دریا از طریق زلزله قالبی متلاشی گر پیدا می کند و سپس دوباره فروکش می کند، هر یک از سه شخصیت اصلی داستان های سه گانه فیلم نیز زندگی شان با همین ریتم و قالب شکل می گیرد. انگار روند سینوسی سونامی سایه خود را روی منحنی موقعیت ماری و جرج و مارکوس انداخته است تا هر یک بعد از طی تجربه ای مهیب شکل تازه ای از زندگی را در ارتباط با مرگ درک کنند. ماری در ابتدا در اوج موفقیت حرفه ای شغلش است و حتی در و دیوار شهر را از پوسترش پر کرده اند اما زلزله هایی که با خیانت دوستش به او در دوران نقاهتش وارد می آید این شخصیت را به موقعتی نوین سوق می دهد تا آرامشی دیگر را در پناه وضعیتی جدید تجربه کند. جرج نیز که بعد از سال ها تنهایی امکان ارتباطی عاطفی با دختری دوست دشتنی برایش پیش آمده با ترک دختر و اخراج از سر کار و سودجویی برادر دست به مهاجرت می زند تا در پناه علائق معصومانه اش ( داستان های دیکنز که به طرز هوشمندانه ای شبیه به موقعیت پسربچه انگلیسی اپیزود سوم هستند) فضاهایی متفاوت را تجربه کند. مارکوس نیز تا آمد زندگی خوشبختی را در کنار برادر صمیمی و سرزنده اش و مادر رو به بهبودش آغاز کند با مرگ برادر رویاهایش فروپاشید و چاره کار را در جست و جوی روح برادر دید که با بازیابی سلامت مادر در آخر کار او نیز به آرامشی مجدد می رسد. این سه نفر هر یک در برابر سونامی موقعیت قرار گرفته اند و همه شان در ارتباط با مفهوم مرگ است که دچار دگردیسی و تغییر وضعیت می شوند.امتیاز اصلی فیلم نامه پیتر مورگان در همین است که این مراحل سه گانه را در ارتباط با این سه شخصیت به شکل موازی تعریف می کند و کم و بیش آرامش اولیه، فروپاشی میانی، و آرامش نهایی هر کدام هم زمان با یکدیگر در هر سه قصه تکوین پیدا می کند. این در حالی است که توالی سکانس های قصه نیز بر مبنای الگوی نوبتی  الف ب پ تنظیم شده است و رعایت چنان ضرباهنگی در چنین قالب روایی ای دشواری های خاص خود را می طلبد. البته از دقائق 80-90 فیلم ( یعنی زمانی که وارد پرده نهایی فیلم نامه می شویم) و زمانی که مارکوس با مشاهده تصویر جرج روی سایت اینترنتی اش، اولین جرقه تداخل شخصیت های قصه به فضاهای یکدیگر رقم می خورد این هندسه نیز به تدریج نظم اولیه خود را از دست می دهد و وارد فاز جدیدی می شود که بر مبنای توارد آدم ها با یکدیگر تنظیم شده است: ملاقات جرج و ماری و مارکوس در نمایشگاه کتاب.

فیلم آخرت ظرافت های اندکی ندارد؛ از پیرمردی که در کلاس آشپزی چشمش دنبال ملانی است و در نهایت خانمی هم سن خودش پارتنرش می شود تا شیوه اطلاع رسانی شخصیتی که استانداردهای لازم در موردشان به خوبی رعایت شده است( مقایسه کنشمندی جیسون در برابر انفعال مارکوس از همان صحنه عکاسی ابتدای اپیزودشان یا عبارت ظریف «نمی خواهی برای بچه ها چیزی بخری» از جانب ماری به همکارش در سکانس اول که بعدا در فصل جدایی شان در رستوران بعد از اطلاع ماری از خیانت عاطفی مرد دذوباره یادآوری می شود). اما با این حال آخرت در مقایسه با کارهای درخشان استاد مانند پل های مدیسون کانتی و عزیز میلیون دلاری و یا دو پروژه ای که در مورد جنگ آمریکا/ژاپن ساخت ، اثر چندان چشمگیری نیست و ضعف هایی از قبیل تأکید بی مورد و گل درشت روی دخالت روح جیسون در برداشتن کلاه از سر برادر برای نجات دادنش از انفجار مترو ( که بعدا در فصل احضار روح جیسون نیز مجددا به طور کلامی مورد ارجاع قرار می گیرد) و یا حتی شلختگی هایی در حفظ راکورد ( صحنه ای که مادر مارکوس از او خداحافظی می کند پشت پنجره اش بارانی است و بعد که مارکوس بیرون می آید هوا کاملا آفتابی است) اجازه نداده که فیلم تبدیل به شاهکاری دیگر از این اسطوره پیر سینما شود. اما به هر حال فیلم لحظه های دوست داشتنی و قابل تأمل کم ندارد و دوستداران ایستوود را تا حد و حدودی خرسند نگه می دارد. 

 

مطلب بالا در شماره 425 ماهنامه فیلم درج شده است.

نگاهی به انیمیشن چگونه اژدهای خود را تربیت کنید How To Train You

  http://www.wildaboutmovies.com/images_7/how_to_train_your_dragon_ver8.jpg

  

نگاهی به انیمیشن چگونه اژدهای خود را تربیت کنید How To Train You 

کودک اژدها سوار 

کارگردانها:کریس سندرس و دین دوبلوا 

 

نامزد اسکار بهترین انیمیشن بلند 

نامزد اسکار بهترین موسیقی

 

آنچه گذشت : کرسید اکاول ، نویسنده ی انگلیسی کتاب های کودک ، در سال 2003نوشتن مجموعه کتابی را آغاز کرد با محوریت کاراکتری به نام هیکاپ ، پسر رئیس یکی از قبائل وایکینگ ها ، در مقایسه با دیگر وایکینگ ها ، هیکاپ پسر خیلی باهوشی است که زبان اژدها ها را بلد است و پیش از انجام دادن هر کاری ، درباره ی آن فکر می کند . او اژدهایی کوچک هم دارد با نام « بی دندان »  اولین کتابی که کاول با قهرمانی  هیکاپ نوشت چگونه اژدهای خود را تربیت کنید نام داشت ؛ پس از آن ، بین سال های 2003  تا 2009  ، هفت کتاب دیگر هم با حضور او نوشت . فیلمنامه ی اولیه ای که نوشته شد خیلی به کتاب وفادار بود اما بعد تغییر کرد و حالا خیلی از عناصر کتاب در فیلم وجود ندارد . سازندگان این فیلم ( که پیش از این لیلوواسنیچ را نیز با هم ساخته بودند ) در یک اقدام جذاب از راجردیکینز ، فیلمبردار مشهور آثار برادران کوئن دعوت کردند تا درباره ی رنگ و ظاهر کلی فیلم به آنها مشورت دهد . کمپانی دریم ورکز این انیمیشن را به شیوه ی سه بعدی ساخته است



نظر منتقدها : اغلب منتقدها از این انیمیشن خوششان آمده و تعدادی از آنها فضاهای فیلم را با فضاهای پاندورا در فیلم آواتار مقایسه کرده اند و تماشای آن را به شیوه ی سه بعدی و روی پرده ی بزرگ الزامی دانسته اند . جیمز براردینلی که سه ستاره و نیم به فیلم داده نوشته است »  « این فیلم ، که از لحاظ فنی خیلی ماهرانه است و فیلمنامه ای بامزه ، هوشمندانه و به شکل تعجب برانگیزی خردمندانه دارد ، به سطح آثار جدید پیکسار نزدیک می شود  و به راحتی از انیمیشن هایی که کمپانی دریم ورکز در این نه سال تولید کرده ، پیشی می گیرد » . ای . او . اسکات هم که فیلم خوشش آمده در نقد خود به رابطه ی بین هیکاپ و بی دندان ( اژدهای هیکاپ ) اشاره کرده و نوشته : « شکل گیری رابطه میان هیکاپ و بی دندان بدون رد و بدل شدن دیالوگ است ، که به این معناست که این انیمیشن دریم ورکز یک درس مفید از رقابتش در پیکسار آموخته است . به طور خاص ، وال . ای و بالا ، دو انیمیشن آخر پیکسار اهمیت سکوت در آثار انیمیشن را دوباره نشانه داده  اند.»  امتیاز این فیلم در سایت IMDb تا کنون 8/3   از 10 است و در سایت متاکریتیک 74  از 100  

 

نمونه ای از دیالوگ های فیلم : استرید ( دوست قهرمان فیلم ، هیکاپ ) خب ، حالا می خوای چی کار کنی ؟ هیکاپ : یه کار متفاوت . / استرید : باشه ، اما آن کار رو که قبلاً کردی . /هیکاپ : پس یه کار دیوانه وار !

بخش دوم «چگونه اژدهای خود را تربیت کنید» سال ۲۰۱۳ اکران می شود

این فیلم برای اولین پخش رسمی در استودیو موج صدای ایرانیان دوبله شده است.

مدیر دوبلاژ : محمدرضا علیمردانی ، مجید آقا کریمی


دستیار دوبلاژ : احسان مبینی

مترجم : محمود گودرزی

صدابردار : پیمان واحدی

جلوه های صوتی : پیمان واحدی

هیکاپ : حامد مدرس - استریت : آتوسا محرابی – استویک : نیما رییسی – گابر و فیشلگز : مجید آقا کریمی – رافنات : وحید نفر – تافنات : ریحانه صفاری - استالنات : کوروش زارع پناه

و مهراد میراکبری ، احسان مبینی ، کیارش توتونچیان

 

 

نسخه‌ای که اسکار برای ایرانی‌های پیگیر پویانمایی‌های سینمایی پیچید، انیمیشن استثنایی «داستان اسباب‌بازی ۳» بود که به حق، جایزه بهترین انیمیشن سال را از آن خود کرد، اما انیمیشن دیگری هم هست که اگرچه به درجه کیفی داستان اسباب‌بازی۳ نمی‌رسد، اما انصافا یکی از بهترین‌هاست.

کوئنتین تارانتینو، کارگردان پرآوازه سینما، که در قسمت اول فیلم «بیل رو بکش» انیمیشن را تجربه کرده، در اقدامی‌ غیرمعمول ۲۰فیلم از بهترین‌های سینمایی سال را انتخاب و منتشر کرده که از جمله آنها ۳ انیمیشن داستان اسباب‌بازی ۳، چگونه اژدهای خود را تربیت کنید و راپونزل است. انیمیشن چگونه اژدهای خود را تربیت کنید، اثری جذاب و پرکشش است که ایده‌ای کاملا بکر و تازه دارد. یعنی اگر اهمیت داستان اسباب بازی ۳ بیشتر به جهت استادانه بودنش در داستانگویی کلاسیک و بی‌نقص و ارجاع‌های گوناگونش به ژانرها و فیلم‌های سینمایی شناخته شده است، اهمیت چگونه اژدهای خود را تربیت کنید در ساختارشکنی و آشنایی‌زدایی و شیوه بیان بدیع ایده‌ای غریب و دور از ذهن است.

برای همین است که هیچ کدام از این دو انیمیشن نمی‌تواند جای دیگری را بگیرد. هر کدام در جای خود شاهکار است و دیدنی. این انیمیشن از لحاظ مضمون و ساختار شباهت‌هایی به «آواتار» دارد.

چگونه اژدهای خود را تربیت کنید داستان زندگی پسربچه نوجوانی است به نام «هیکاپ» که در قبیله‌ای به نام «وایکینگ» زندگی می‌کند.

قبیله‌ای که از دیرباز کارش جنگ با اژدها بوده است تا جایی که کشتن اژدها یکی از شرایط آمادگی جوان‌ها برای ازدواج است. هیکاپ اما با همه فرق دارد. نه از نظر جسمی‌ مثل بقیه عضلانی و پرتوان است و نه از نظر روحی اهل جنگ و خونریزی و خشونت. عادت وایکینگ‌ها خشونت است و هیکاپ که از قضا فرزند استویک، رئیس قبیله هم هست، هیچ نسبتی با این عادت رایج ندارد.

حتی اگر از صمیم قلب آرزومند تغییر باشد و منتظر فرصتی برای عرض‌اندام در مقابل بقیه. هیکاپ یک وایکینگ احساساتی و عاشق‌پیشه است! او قرار است پیام‌آور صلح در قبیله‌اش باشد منتها نه صلحی صرف، بلکه صلحی که بخش مهمش مبارزه با شر است.

پس نمی‌توانیم چگونه اژدهای خود را تربیت کنید را متهم کنیم به ترویج کاذب صلح با مقاصد سیاسی مرسوم در سینمای‌ هالیوود. این طور نیست که داستان، نسبی‌گرایی را تبلیغ کند و وجود شر مطلق را منکر باشد.

در فیلم، اژدهایی غول پیکر و تن‌پرور هست که اژدهاهای دیگر را استثمار می‌کند. نسبت به این موجود دیگر نمی‌توان رحم و مروت داشت. واقعا دشمن است و باید نابود شود. این تلقی درست و منصفانه از صلح و دوستی یکی از مهم‌ترین وجوه مضمونی چگونه اژدهای خود را تربیت کنید است و وجه تشابه آن با مضمون فیلم آواتار که وسعت جلوه‌های ویژه‌اش این اجازه را به ما می‌دهد که آن را بیشتر یک اثر پویانمایی و انیمیشن بدانیم تا یک فیلم واقعی.

از نظر ساختار داستانی و بصری هم میان این دو فیلم وجوه تشابه زیادی هست که بیان آن مجال دیگری می‌طلبد.

چگونه اژدهای خود را تربیت کنید جدا از مباحث مضمونی، انیمیشنی خوش‌ساخت است، بخصوص فیلمنامه دقیق‌اش.

فیلم در همان سکانس افتتاحیه در یک بستر واقعی و منطقی که همه شخصیت‌ها در آن جمع‌اند. یکی‌یکی شخصیت‌ها را به ما معرفی می‌کند و از همه مهم‌تر برای اژدهاسواری هیکاپ که بهانه داستانی اصلی برای روایت است، مقدمه‌چینی کاملی ارائه می‌دهد. همان ابتدا می‌بینیم که هیکاپ موفق می‌شود اژدهای سیاه را شکار کند و فقط باید منتظر بمانیم و ببینیم چطور می‌خواهد با او دوست شود و از او سواری بگیرد. یعنی داستان همان ابتدا چیزی را که می‌خواهیم حدس بزنیم رو می‌کند و به جای ایجاد کشش و جذابیت از طریق تعلیق‌های مرسوم در روایت‌های کلاسیک، طراوت و تازگی‌اش را از طریق نوع روایت و چگونگی رخداد ـ نه چیستی آن ـ به رخ می‌کشد.

تضاد موجود میان شخصیت هیکاپ ـ که قرار است قهرمان اصلی باشد ـ با شخصیت پدرش که قهرمان پیشین است، هم بستر لازم را برای پیشبرد داستان فراهم می‌کند. این انتخاب، انتخاب هوشمندانه‌ای است که نباید از آن غافل بود. این که شخصیت مثبت و منفی یک فیلم، پدر و پسری باشند که با هم ارتباط عاطفی تنگاتنگ دارند، انتخابی است کاملا متناسب با نیاز مخاطب نوجوان فیلم. حتی برای مخاطب کودک و مخاطب بزرگسال هم این گزینه، دقیق و مناسب است.

فیلمنامه چگونه اژدهای خود را تربیت کنید که مهم‌ترین وجه ساختاری این فیلم به شمار می‌رود، ترکیبی است از جزئیات تعیین‌کننده و کلیات بنیادینی که بخوبی مکمل یکدیگر هستند. استفاده چندوجهی از عناصر عینی یکی از این موارد است؛ به عنوان نمونه در صحنه‌ای که هیکاپ برای اژدها غذا می‌آورده و می‌خواهد اولین ارتباط نزدیکش را با او برقرار کند، می‌بینیم که سپرش بین صخره‌ها گیر می‌کند و هیکاپ هم که زور درست و حسابی برای خارج کردن سپر ندارد ناچار می‌شود قید آن را بزند و بدون سپر به اژدها نزدیک شود.

این نکته جزئی به ظاهر بی‌اهمیت، ۲ کارکرد داستانی مهم دارد؛ یکی این که نمایانگر بی‌عرضگی هیکاپ و ناشی بودن او در استفاده از وسایل دفاعی و نظامی ‌است و دیگر این که ناخواسته او را در مقابل اژدهایی که ترس بخصوصی از ابزار جنگی دارد خلع سلاح می‌کند و زمینه را فراهم می‌کند برای جلب اعتماد اژدها و برقراری ارتباطی دوستانه و صمیمانه با او.

استفاده درست از عناصر داستانی برای باورپذیر ساختن موقعیت‌ها، ویژگی دیگر است. مثل اشاره ابتدایی فیلم به شاگرد آهنگر بودن هیکاپ که شرایط را آماده می‌کند برای استفاده بعدی هیکاپ از این توانایی به منظور ساخت دم مصنوعی برای اژدها. تعریف نیاز متقابل میان هیکاپ و اژدها برای منطقی جلوه دادن دوستی آنها با هم، عامل مهم دیگر است. هیکاپ به اژدها نیاز دارد تا ثابت کند ترسو و بی‌عرضه نیست و اژدها هم به هیکاپ نیاز دارد چون بدون هدایت او قادر به پرواز کردن نیست.

و بالاخره تدبیر نهایی فیلمنامه برای جمع و جور کردن حساب شده و باورپذیری داستان، یک تدبیری استثنایی و بی‌نظیر است که در فیلم‌های انیمیشن سابقه ندارد. این که یک پای شخصیت اصلی قطع شود و این اتفاق بیشتر از آن که تلخ و غم‌انگیز باشد، حماسی و شورانگیز بنماید، آن هم در یک فیلم انیمیشن که برای مخاطب کم سن و سال ساخته شده، واقعا جای تحسین دارد.

ظاهرا دیگر باید باور کنیم که فیلمسازی برای کودکان بیش از آن که نیازمند شناخت قواعد شناخته شده و مورد اتفاق باشد، نیازمند توانایی و تسلط بر جزئیات مربوط به داستان گویی و روایت است. 

 

نقد و بررسی فیلم شهر Town اثر بن افلک

http://www.moviemoh.com/wp-content/uploads/2011/02/the-town-movie-poster-202x300.jpg 

 

 

Town(شهر)

ژانر : جنایی، درام، هیجانی

کارگردان : بن افلک

نویسنده : بن افلک

فروش :91  میلیون دلار

ناشر: برادرانن وارنر

تاریخ اکران : 17September , 2010

زمان فیلم : 125 دقیقه

زبان : انگلیسی

درجه سنی : R


امتیاز IMDB به این فیلم : 7.8

میانگین امتیاز منتقدین

نامزد اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد برای جرمی رنر در اسکار ۲۰۱۱ 

 

خلاصه داستان :

کارآکتر اصلی فیلم داگ مک ری (بن افلک ) به خانواده ایی تعلق دارد که نسل اندر نسل در کار سرقت بانک بوده اند.استیون ( کریس کوپر)، پدر داگ ، به جرم شرکت در یک سرقت بانک نافرجام و جنایتهای مرتبط با آن، هم اکنون مشغول گذراندن محکومیت حبس ابد خویش در زندان است...

بازیگران :

Ben Affleck

Rebecca Hall

Jon Hamm

Jeremy Renner

Blake Lively

Slaine

نقد و بررسی فیلم

The Town (شهر)



شهر در سبک و سیاقی ساخته شده که ما را به یاد درام های خوب پلیسی دهه های هشتاد و نود میلادی می اندازد.بن افلک بازیگر معروف و نام آشناهای هالیوود، در دومین  تجربه ی کارگردانی خودش، موفق شده بخش عمده ای از صحنه های اکشن فیلم اش را توأم با نوعی استرس و تنش بکند. سبک کارگردانی ترو فرز افلک و حس درست وی از ضربآهنگ- و بویژه اجتبابش از فیلمبرداری زیادی پرتحرک و تدوین پرشتاب- در ترکیب با تمرکزی که وی بر روی کاراکترهای فیلمش داده، شهر را مبدل به یک فیلم دیدنی و ارزشمند کرده است.شهر پر از صحنه های آشنا و به ظاهر تکراری است.اما این صحنه ها ی آشنای تعقیب و گریز و تیراندازی به شیوه ایی فیلمبرداری شده اند که تماشاگر به طرز غیر منتظره ای خود را در مرکز این صحنه ها می یابد.شیوه ایی که بن افلک با توسل به آن این تکه ها و بخش ها را درکنار هم گذاشته، شهر را تبدیل به یک فیلم دوساعته ی مسهورکننده کرده است. 

 

وادث فیلم مثل کار قبلی افلک در عرصه کارگردانی Gone babyGone (محصول 2007)، در شهر بوستون آمریکا- یا دقیق تر بگوییم محله ی چارلستون- رخ می دهد.شهر نقش مهمی در ساختار فیلم دارد بطوریکه می توان آن را یکی از کارآکترهای اصلی فیلم عنوان کرد.ما از همان فصل آغازین فیلم در می یابیم که چارلستون جایی است که در آن سرقت بانک همچون یک کسب و کار خانوادگی از نسل قبلی به نسل های بعدی منتقل می شود.کارآکتر اصلی فیلم داگ مک ری (بن افلک ) به خانواده ایی تعلق دارد که نسل اندر نسل در کار سرقت بانک بوده اند.استیون ( کریس کوپر)، پدر داگ ، به جرم شرکت در یک سرقت بانک نافرجام و جنایتهای مرتبط با آن، هم اکنون مشغول گذراندن محکومیت حبس ابد خویش در زندان است .سه تا از بهترین دوستان استیون در حال حاضر در گروه سارقان بانکی که داگ رهبری آنها را برعهده دارد عضو هستند.این سه نفر عبارتند از: جم ( جرمی رنر)، کلوانسی( اسلین ) و دزموند( اوون برک ) .داگ مغز متفکر باند است اما جم که به خاطر انجام یک جنایت نه سال در زندان بوده خشن ترین عضو باند به شمار می رود. جم آدم بسیار خشن وغیر قابل پیش بینی است و این آمادگی را دارد که هر لحظه به کوچکترین بهانه ایی دست به خشونت بزند و این اتفاقی است که در آخرین عملیات سرقت بانک آنها رخ می دهد.جم به سختی یکی از کارکنان بانک را مضروح می کند سپس مدیر بانک را که زن زیبایی است به اسم کلر کیسی ( ربکا هال ) به گروگان می گیرد.کلر متعاقباً آزاد می شود. سارقان  همگی نقاب به چهره زده بودند لذا کلر قادر به شناسایی آنها نیست اما سارقان از این بابت مطمئن نیستند. داگ بعداً رد کلر را می گیرد و طرح آشنایی با او را میریزد تا مطمئن شود که او آنها را نشناخته است.داگ نگران پیگری های پلیس است و نمیخواهد هیچ سرنخی بدست آنها بیفتد.اما داگ تدریجاً مجذوب کلر می شود.همزمان، ماموران اداره ی آگاهی آمریکا، به رهبری کارآگاه سمج و پیگیری به اسم آدام فراولی ( جان هام ) عزم خود را جزم کردند که نقطه ی پایانی بگذارند بر سرقت های بانک در چارلستون. آنها به داگ و اعضای باند وی مشکوک اند.اما هیچ سند و مدرک محکمه پسندی در اختیار ندارد.فراولی با توسل به ترفندهای معمول پلیسی، مثل شنود مکالمات تلفنی و غیره در صدد یافتن مدارک مورد نیاز است.اما امید اصلی فراولی این است که مچ داگ و اعضای باند وی را درحین عملیات بعدی آنها بگیرد.فراولی همچنین در صدد این است که از وجود کلر برای به دام انداختن داگ استفاده کند.در چنین شرایطی داگ به این فکر می افتد که چارلستون را برای همیشه ترک کند.آشنایی با کلر، افق های انسانی تازه ایی را در برابر دیدگان داگ گشوده است اما ترک چارلستون به این سادگی ها نبست.جم این عمل را در حکم خیانت به اعضای باند می داند و در این میان، نامزد سابق داگ، که زن الکی و معتادی به اسم کریست( بلیک لایولی ) است در فکر اتحاد دوباره با داگ است.نهایتاٌ شرایط به قدری برای داگ پیچیده می شود که وی در می یابد ترک چارلستون به این ساد گی ها نیست و ... 

 

هر در قیاس با درام های جنایی سال های اخیر ، یک سرو گردن بالاتر است .فیلمساز کلیشه ای جنابتکاران بد و پلیس های خوب را شکسته و به جای سیاه و سفید نشان دادن آنها هر دو را در رنگ های خاکستری به تصویر کشیده است.در فیلم های ژانر تریلر معمولا توجه زیادی به پرداختن شخصیت ها نمی شود اما شهر شخصیت ها ی خود را با دقت هر چه تمام پرداخت کرده است.بازیهای خوب و حرفه ایی بازیگران نیز دیگر خصوصیت این فیلم است.


بن افلک با همین دو فیلمی که کارگردانی کرده نشان داده است که کارگردان توانایی است.او نه تنها فیلم شهر را کارگردانی کرده و نقش اصلی آن را ایفا کرده بلکه در نوشتن فیلمنامه ی اقتباسی از روی کتاب شاهزاده ی دزدان نوشته ی چاک هوگان نیز مشارکت  داشته است.هوشمندی افلک این بوده که انرژی درام خود را از دو منبع بیرون کشیده: یکی اختلاف و تنش در بین اعضای باند سارقان، و دومین رمانس بین داگ و کلر.شاید اگر افلک توجه بیشتری به رابطه میان داگ وکلر نشان می داد، فیلم جالبتر و تماشایی تر و متفاوت تر میشد.فیلم در لحظاتی خاص به چنان اوجی می رسد که تماشاگر احساس می کند که فیلمساز می خواهد فلسفه ی جنایت را برای وی واکاوی کند.فیلمهای خوب سینمای آمریکا معمولاً در فصل پاییز به روی پرده های سینماها می روند و شهر نخستین طلیعه از فیلم های خوبی بود که ظرف یکی دو ماه بعد به ترتیب به روی پرده رفتند. 

 

نویسنده : بیژن اشتری

نقد فیلم حال بچه ها خوب است Kids Are All Right اثر لیزا چولودنکو

 http://www.flix66.com/wp-content/uploads/2010/09/kids-are-alright-Blu-ray.jpg

 

 

Kids Are All Right (همه بچه ها خوبند)

انر : کمدی، درام 

کارگردان :  Lisa Cholodenko

نویسنده :  Lisa Cholodenko

فروش :20 میلیون دلار

ناشر: Focus Features 

تاریخ اکران : 30 جولای 2010  

زمان فیلم : 106 دقیقه 

زبان : انگلیسی

درجه سنی : R 


امتیاز IMDB به این فیلم 7.4

میانگین امتیاز منتقدین -A

 

خلاصه داستان :

 

داستان فیلم درباره دو زن به همراه دو فرزندشان می باشد که فرزندان هر دوی آنها از یک پدر هستند. آنها زندگی خوبی را می گذرانند تا اینکه بچه ها بعد از سالها تصمیم می گیرند تا پای پدرشان را نیز به زندگی خود بکشانند...

بازیگران :

Julianne Moore,

Annette Bening,

Mark Ruffalo,

Mia Wasikowska,

Josh Hutcherson

نقد و بررسی  فیلم

The Kids Are All Right (همه بچه ها خوبند)


 

لیزا چالودنکو با دو فیلم کم بودجه ی قبلی اش High art( با بازی الی شیدی، رادا میچل و پاتریشا کلارکسون ) و لورل کانیون ( با بازیگری فرانسیس مک دورمند ) توجهات را به خود جلب کرد.بچه ها خوب اند با بودجه ی ده میلیون دلاری اشپربودجه تر از فیلم های قبلی چالودنکو است، اما فراتر از این واقعیت بچه ها خوب اند از حیث سینمایی تجربه ی کامل تر و تمام عیارتری برای سازنده اش به شمار می رود.این فیلم مثل آثار قبلی سازنده اش با کاراکترهای زنده و ملموس اش و بازی های قوی بازیگرانش، گوشه ای از زندگی انسان های امروز آمریکایی را با قدرت هر چه تمام به تصویر کشیده است.اما بچه ها خوب اند دو ویژگی دیگر در قیاس با دو فیلم قبلی چالودنکو دارد: داستان خوبی برای عرضه کردن و از همه مهم تر نقطه نظرات متمایزی راجع به زندگی خانوادگی.


ولسجولین مور) و نیک ( آنت بنینگ ) دو زن میانسالی هستند که نزدیک بیست سال است مشغول زندگی با یکدیگرند.آنها صاحب دو فرزند هستند: پسری به اسم لیسر ( جاش هاچرسون ) و دختری به اسم جونی ( میا واسیلورسکا ).بچه ها که حالا در دوران نوجوانی به سر می برند با استفاده از روش تلقیح مصنوعی به دنیا آمده اند.نیک مادر یکی از بچه ها و ژولس مادر دیگری است.بچه ها خواهر و برادر ناتنی هم به شمار می روند زیرا هر دوی آنها از اسپرم های یک اسپرم دونر ( اهدا کننده ی اسپرم) ناشناس به وجود آمده اند.زندگی خانوادگی این خانواده ی چهارنفره تواٌم با شادی است.آنها جزو طبقه ی متوسط بالای جامعه هستند.نیک دکتر است، اما ژولس به کار محوطه سازی علاقه دارد و فعلاً احساس بلاتکلیفی می کند.ژولس و نیک مثل هر زوج والد دیگری با مسائل و مشکلات خاص خودشان، از جمله بحران میانسالی روبرو هستند اما در مجموع زندگی راحت و بی تکلفی دارند.اما با این وصف، چیزی در این زندگی بدون « پدر » -یا بدون « شوهر » -ناقص است.بچه ها حالا که بزرگ شده اند به مادران خود اعلام می کنند که دوست دارند با پدر بیولوژیکی خود آشنا شوند.مادرها که آدم های بسیار آزاداندیشی هستند در تئوری  مخالفتی با این قضیه ندارند، اما به زودی معلوم می شود که عملی شدن این خواسته تا چه حد می تواند مسئله ساز باشد.در ادامه ی ماجرا هویت پدر بیولوژیکی بچه ها معلوم می شود.این فرد، آدم جالب و باحالی است به اسم پال ( مارک رافالو ) . پال  که از هیپی های سابق بوده، مجرد است و در حال حاضر یک رستوران گیاهی را اداره می کند ( معلوم نیست که چرا در فیلم های « تلقیح مصنوعی » کاراکتر مرد قصه باید حتماً در کار مزرعه داری با تولید محصولات طبیعی ارگانیگ باشد؟ در فیلم برنامه ی کمکی ( 2010 ) نامزد جنیفر لوپز در کار تولید پنیر ارگانیک از شیر بزهایی بود که در مزرعه ی اختصاصی اش آنها را پرورش می داد! ) باری، در ادامه ی ماجرا، پال برای صرف شام به خانه ی نیک و ژولس دعوت می شود.پال آدم دوست داشتنی و مهربانی است و بچه ها هم از او خوش شان می آید. پال که قصد محوطه سازی در مزرعه اش را دارد، ژولس را برای این کار استخدام می کند.به تدریج رابطه ی صمیمانه ا ی بین پال و ژولس ایجاد می شود.اما موقعی که ابعاد این رابطه برملامی شود، نیک حسابی ناراحت می شود...

چه ها خوب اند پر از دیالوگ ها ی خوب و هوشمندانه است.بنینگ و مور در تجسم بخشی رابطه ی دو زنی که بیست سال است با هم زندگی می کنند، کاملاً موفق بوده اند.هیچ موقعیتی در فیلم تصنعی نیست.برخی از صحنه ها ی فیلم ، مثلاً صحنه ی مهمانی کوچک شام، که در آن نیک در آستانه ی فروپاشی عصبی است و بی توقف مشغول حرف زدن است و همه ی حرف هایش غیر منطقی به نظر می رسد، به شدت اثرگذار است.خود ما در زندگی هایمان شبیه چنین موقعیتی را حتماً تجربه  کرده ایم اما شاید از معدود مواردی است که سینما موفق به بازنمایی این موقعیت بر پرده شده است.صحنه هایی از این دست حکایت از توانایی فیلمساز در شتاخت طبیعت بشری و تسلط وی به مایه هایی روانشناسانه دارد .اما فراتر از همه ی این ها، بچه ها خوب اند حرف مهمی هم برای گفتن دارد.فیلم در زیر سطح کمدی اش در حول سه شخصیت میانسال، این پرسش کلیدی را مطرح می کند که معنای خانواده چیست؟ ومعنای ازدواج چیست؟ شاید پیام نهایی این باشد که خانواده هایی که به سنت و ارزش های پذیرفته شده ی عام پشت پا می زنند بیش از همه در معرض آسیب قرار دارند. توصیه ی نهایی فیلم به تماشاگران  اش ، بازگشت به سنت برای حفظ کیان خانواده از آسیب ها بیرونی است.

 

10 فیلم برتر سال 2010 از نگاه راجر ایبرت + نقد هر فیلم

راه های مختلفی برای خواندن عنوان فیلم وجود دارند. شما عنوان فیلم را می توانید به این صورت ترجمه کنید که کودکان خوب هستند یا میتواند این معنی را بدهد که عده ای خاص از کودکان خوب هستند یا می تواند این مفهوم را برساند که هیچ اشکالی ندارد اگر همجنس گرایان زن با همه تشکیل خانواده را بدهند و بچه های خود را بزرگ کنند . زنان با هم ازدواج کرده  می توانند از اسپرم های یک اهدا کننده در بانک اسپرم استفاده کرده و بدین شکل بچه های هر کدام از مادران می توانند از طریق پدر با هم خواهر یا برادر هم به شمار بیایند. در این فیلم نفش مادران و والدین توسط جولین مور و آنت بنینگ ایفا می شود که در حال گذر از  بحران سنین میانسالی خود می باشند.

بچه های این دو مادر به طور غیر منتظره ای پدر مشترک خود را پیدا می کنند و با او تماس می گیرند. مادران از اینکه پای این مرد دوباره به زندگی آنها باز شود بسیار سراسیمه و وحشت زده هستند. تمام حضور این مرد در زندگیشان قرار بود مربوط با اهدای اسپرم و دوران حاملگی باشد.  رافائلو  نقش این پدر را بازی می کند. پدری که نقش اهدا کننده اسپرم برای کسانی بازی می کند که در مواجهه با مسائل مهم زندگی ، بی خیالی و نادیده گرفتن آن  انتخابی اخلاقی است.  او فکر می کند که دیدن فرزندانش می تواند جالب باشد، ازدواج مادرهایشان از دیدگاه او جالب است و دعوت آنها براش شام می تواند ایده جالبی باشد. منظورم اینه که .. بله. البته.. میدونی، چرا که نه. باشه حال ببینیم چی میشه!   با نگاهی عمیق تر فیلم تاکیدی است هر چه بیشتر بر ارزش های خانواده.

 

منتقد : بیژن اشتری، راجر ایبرت

نقد و بررسی فیلم ۱۲۷ ساعت 127 Hours

  http://www.cinetv.info/wp-content/uploads/2010/11/127-Hours-Movie1-304x450.jpg

 

 نقد و بررسی فیلم  ۱۲۷ ساعت 127 Hours  

 

 

اثر دنی بویل 

 

به خاطربهترین تصویر، بهترین هنرپیشه مرد(جیمزفرانکو)، بهترین فیلمنامه ، 

  

بهترین تدوین ، بهترین موزیک متن وترانه آن (اگربپاخیزم) کاندیدجایزه اسکار  

 

2011

 

  

 

فروش مجموعه فیلم های برنده  اسکار بهترین فیلم غیر انگلیسی زبان 

ترس ، خودخواهی ، بد شانسی ، یا.. هر کدام از این صفات می تواند در اتفاقی که برای " آرون رالستون " در کوه رخ داد در او تداعی کند، فردی که یک کوهنورد بسیار ماهر بود و با تمام تجیزات پیشرفته کوهنوردی به کوه سفر نمود اما گرفتار خشم طبیعت شد و آن اتفاق تلخ برای او رخ داد. " دنی بویل " بعد از " میلیونر زاغه نشین " که فیلمی تاثیر گذار بود و توانست مهمترین جوایز اسکار را در سال 2008 نصیب خود کند ، فیلم دیگری نساخت  تا اینکه امسال با فیلم " 127 ساعت " بار دیگر خود را به عنوان یکی از رقبای جدی اسکار امسال مطرح کرد.  
 

این فیلم داستان واقعی کوهنوردی به نام آرون رالستون است که توانست با پشتکاری حیرت انگیز از مرگ 100% نجات پیدا کند. آرون رالستون کوهنوردی است که در سال 2003 در تقاطع کوه های بلند کولورادوی مورد اصابت تکه سنگ بزرگی قرار گرفت. این تکه سنگ که گفته می شود 350 کیلوگرم وزن داشت بر روی بازوی او قرار گرفته بود و عملا رالستون نمی توانست حرکت کند.وی با توجه به آذوقه ای که داشت توانست چندین روز را به همان شکل سپری کند به امید اینکه کسی به کمک او بیاید اما بعد از تمام شدن آب آشامیدنی اش احساس کرد که در آن دره عمیق کسی به کمک او نخواهد آمد. بنابراین تصمیم گرفت که دست خود را که زیر این سنگ گیر کرده بود از بازو بشکند!!. او با جرات زیاد توانست دستش را از آرنج ببرد و بعد از کیلومترها پیاده روی بالاخره از مرگ حتمی نجات پیدا کند. 

 

" 127 ساعت " با توجه به بهره مندی از یک کارگردان دقیق و بسیار وسواسی به نام " بویل " ، توانسته بیشتر از یک فیلم بیوگرافی باشد. " بویل " با شناخت عمیق شخصیت فیلمش سعی کرده است در این سفر تمام ابعاد روحی "رالستون" را با ظرافت هرچه تمام تر به تماشاگر نشان دهد و تماشاگران را با شخصیت فیلمش درگیر کند. مانند تمام فیلمهای " بویل " در این فیلم نیز نمادها خودنمایی می کنند، این نمادها در میانه فیلم تا انتها به صورت یکپارچه به نمایش در می آیند، یکی از بهترین این صحنه ها زمانی است که رالستون از سر بیچارگی و درماندگی شروع به فریاد زدن می کند و صدایش توسط کوه ها برگشت داده می شود است ک صدای برگشت رالستون در این صحنه نشان از این دارد که کسی در آن ارتفاعات به جز خود او نمی تواند صدایش را بشنود. اما " بویل " در این فیلم قصد اینکه از " رالستون " شخصیتی خودخواه یا متکبر بسازد نداشته ، بلکه او در فیلم " رالستون " را فردی جاه طلب که به دنبال استقلال فردی است نشان می دهد اما در عین حال این جمله را در قالب 94 دقیقه زمان فیلم به تماشاگر می گوید که در این دنیا نمی توان تنها زندگی کرد. صحنه های فکر کردن " رالستون " به تمام اتفاقات زندگی اش ، خانواده اش ، تنها دختری که عاشقش بوده است و.. از جمله صحنه هایی است که " بویل " با وسواس خاصی آن را به تصویر کشیده است تا تاثیرگذار باشد و باید گفت که در این راه به نحوی شایسته موفق شده است. همچنین نباید از فیلمبرداری عالی فیلم به سادگی گذشت که مانند فیلم " میلیونر زاغه نشین " با زوایای ویژه ای گرفته شده است و می توان گفت " بویل " تمامی زوایا را با هدف ایجاد یک نماد برای تماشاگران گرفته است و شما می توانید این را در هر لحظه از فیلم ببینید. در کنار تمام هنر " بویل " در کارگردانی این فیلم باید به بازیگری اشاره کنم ( البته اگه تنها بتوان وی را بازیگر نامید! ) که بازی بی نظیری در فیلم داشته است. " جیمز فرانکو " با بازی اش در این فیلم بدون شک می تواند یکی از کاندیداهای اصلی اسکار امسال باشد. " بویل " توانسته بازی بسیار خوبی از " فرانکو " بگیرد و البته نکته ای که درباره بازی او وجود دارد این است که او شبیه هیچ کس نیست و شما می توانید یک متد بازیگری جدید را در او ببینید. 

 

قبل از این نیز فیلم " در میان وحش " به کارگردانی " شان پن " با موضوعی مشابه ( استقلال طلبی ) ساخته شده بود اما فیلم " 127 ساعت " با توجه به ماهیت واقعی بودنش بسیار تاثیر گذار تر از " در میان وحش " است.