اسکار فیلم

تحلیل و فروش فیلم های هنری وبرندگان جشنواره های بین المللی

اسکار فیلم

تحلیل و فروش فیلم های هنری وبرندگان جشنواره های بین المللی

نقد و بررسی فیلم بچه ای با دوچرخه The Kid with a Bike (Le gamin


نقد و بررسی فیلم بچه ای با دوچرخه The Kid with a Bike (Le gami


 «کودکی با یک دوچرخه» کاملا با همان سبک همیشگی و کن پسند برادران داردن ساخته شده است؛ نماهای دور و متوسط فراوان، برداشت‌های بلند، دوربین ناظر و لحن گزارش وار و مستند گونه. داردن‌ها این‌بار هم سراغ قشر محبوب‌شان، یعنی افراد متعلق به طبقه کارگر، رفته‌اند و با فرم و درامی ساده، یک موضوع ساده را مورد بررسی قرار می‌دهند.


«بچه‌ای با یک دوچرخه» آخرین فیلم کارگردان‌های بلژیکی، لوک و ژان پیر داردن است که موفق شد در جشنواره کن 2011، به طور مشترک با فیلم «روزی روزگاری در آناتولی» (نوری بیگله جیلان)، جایزه بزرگ هیات داوران را به‌دست آورد. این اولین بار نیست که فیلمی از برادران داردن موفق می‌شود یکی از جوایز اصلی جشنواره کن را دریافت کند؛ داردن‌ها یکی از محبوب‌ترین فیلمسازهای این جشنواره هستند و تاکنون دو بار و برای فیلم‌های «روزتا» (1999) و «بچه» (2005) برنده نخل طلا شده‌اند.



اما موضوع ساده فیلم به هیچ عنوان به نگرش و جهانی سطح بالا ختم نمی‌شود. «پسری با یک دوچرخه» در بهترین شرایط درباره این موضوعات است: با بچه‌ها به درستی رفتار کنید، بچه‌ها را درک کنید یا والدین خوب و مسئولی باشید. البته هیچ ایرادی ندارد که چنین فیلمی ساخته شود، اما انتظار ما از فیلمی که جایزه بزرگ کن (معتبرترین جایزه پس از نخل طلا) را گرفته، طبیعتا کمی بیشتر است.



حتی به نظر نمی‌رسد فیلم بتواند از طریق فرمش نیز مخاطب را به سوی خود جلب کند. هر آن‌چه در این فیلم می‌بینیم، در گذشته هم در فیلم‌های داردن‌ها وجود داشته و دیگر تازگی و جذابیتی ندارد؛ داردن‌ها با «بچه‌ای با یک دوچرخه» خودشان را به شکل بسیار ملال آوری تکرار کرده‌اند.



در این فیلم حتی دیگر از معدود شخصیت‌ها و موقعیت‌های نسبتا جذابی که در آثار گذشته این دو کارگردان شاهدش بودیم هم خبری نیست. «بچه‌ای با یک دوچرخه» درباره پسر بچه‌ بی‌قراری است که توسط جامعه درک نمی‌شود. او که پدرش دیگر حاضر نیست مسئولیتش را بپذیرد با زنی آشنا می‌شود که سعی می‌کند با رفتار محبت آمیز خود، پسر را از شرایطی که دارد خارج کند.

مشکل اصلی این‌جاست که مخاطب به هیچ عنوان نمی‌تواند این شخصیت‌ها و رفتارهای گاه غیر منطقی‌شان را باور کند. پسر بچه به شکلی نه چندان طبیعی بی‌قرار است و از طرفی آن زن مسئول (با بازی سیسیل دو فرانس) نیز به طرز غیر معقولی مهربان و دل‌سوز. فیلم برای هیچ‌کدام از این رفتار‌ها دلیل قابل باوری بیان نمی‌کند. واقعا چرا باید آن زن تا این اندازه نسبت به این بچه احساس مسئولیت کند تا آن‌جا که حاضر باشد به خاطر پسر بچه‌ای که تنها چند روز است که می‌شناسدش با دوست نزدیکش قطع رابطه کند؟ از طرفی چرا پدرِ این پسر نمی‌خواهد فرزندش را ببیند؟ این سوال هم برای ما و هم برای سامانتا (همان زن مسئول و شهروند نمونه فیلم) پیش می‌آید و فیلم نیز برایش دلیل منطقی‌ای ارائه نمی‌کند.




البته می‌توان این گونه شخصیت‌پردازی را نه از ضعف کارگردان‌ها، که آگاهانه دانست و معتقد بود داردن‌ها کاملا عمدی بین مخاطب و شخصیت‌های فیلم‌‌شان فاصله انداخته‌اند. اما واقعا مگر فرقی هم می‌کند؟ آگاهانه یا

غیر آگاهانه، نتیجه یکسان است. داردن‌ها حتی اگر آگاهانه این کار را کرده باشند باز فیلم‌شان از سطح یک گزارش ساده اجتماعی فراتر نمی‌رود و حداقل در مورد نگارنده، لذت بردن از چنین فیلمی بسیار دشوار و نا ممکن است.



علاوه بر این داردن‌ها در نشان دادن ناهنجاری‌های جامعه نیز بسیار دم دستی عمل کرده‌اند. ماجرای عمل دزدی پسر و آشنا شدنش با یک جوان خلافکار کاملا دم دستی و غیر جذاب است؛ درست مانند تحول نهایی و پایانی پسر در انتهای فیلم که با توجه به نگاه مذهبی برادران، می‌توان آن را یک جور معجزه و تولد دوباره هم به حساب آورد.

همه این‌ها باعث شده با فیلمی ملال آور و خواب‌آوری مواجه باشیم که در بهترین حالت ممکن می‌خواهد هشدار دهد که حواس‌تان به بچه‌ها باشد. داردن‌ها در مصاحبه‌ای اعلام کرده بودند که هدف‌شان از ساخت فیلم این است که مخاطبان درس بگیرند. به نظر مشکل از همین نگاه می‌آید و شاید به همین دلیل هم هست که «بچه‌ای با یک دوچرخه» درست یادآور آن کلاس‌های خشک و خسته کننده‌ای است که استادش هم حرف‌های مهم و به درد بخوری برای گفتن ندارد و تنها وقت آدم را تلف می‌کند.




این فیلم داردن‌ها نیز با استقبال خوب جشنواره‌های مختلف، بخصوص کن مواجه شده است. پس طبیعی است که آن‌ها از نتیجه کارشان راضی باشند. با این همه استقبال واقعا نباید هم انتظار داشت که آن‌ها نگران درام بی‌رمق فیلم‌شان باشند. سهم داردن‌ها از این فیلم چند جایزه جشنواره‌ای و سهم ما چند خمیازه است. حداقل کاری که می‌توان کرد این است که دفعه بعدی حواس‌مان باشد که سر کلاس درس برادرهای دغدغه‌مند حاضر نشویم و وقت‌مان را با فیلم‌های دیگر پر کنیم. نهایتش این است که چند نکته پندآموز اجتماعی را از دست می‌دهیم.


منبع:کافه سینما-آریان گلصورت



برای خرید فیلم بچه ای با دوچرخه اینجا کلیک کنید 


برای کسب اطلاعات بیشتر در مورد آثار فوق لیست کامل را دانلود کنید


لیست کامل فیلم ها  را می توانید از اینجا  یا اینجا  دانلود  کنید


 

فروش مجموعه فیلم های برنده فستیوال کن Cannes Film Festival 


  

فروش مجموعه فیلم های برنده جایزه اسکار بهترین فیلم غیر انگلیسی زبان


تحلیل و بررسی فیلم Midnight in Paris (نیمه شب در پاریس)


تحلیل و بررسی فیلم Midnight in Paris (نیمه شب در پاریس)


نقد اول


نیمه شب در پاریس، فیلم افتتاحیه جشنواره کن در سال 2011 بود. جدای از اینکه این فیلم وودی آلن عزیز است و اروپایی ها هم ازاو خیلی بیشتر از هالیوودی ها استقبال می کنند، یک دلیل عمده دیگر هم شاید باشد که این فیلم را فیلم آغازین جشنواره کرد و آن هم فیلمی شاعرانه و چشم نواز از فرانسه و پاریس در 2 دوره زمانی مختلف است. 


چند سال پیش بود که آلن وعده داده بود تا فیلمی را با حضور کارلا برونی، همسر نیکولا سارکوزی رئیس جمهور فرانسه خواهد ساخت و بالاخره در این فیلم، وودی آلن از برونی استفاه کرد. در طول این چند دهه که از فیلم سازی آلن می گذرد، زنان زیبای متعددی در فیلم های او بازی کرده اند. از دایان کیتون و میا فارو گرفته تا اسکارلت جوهانسون و پنه لوپه کروز و حالا هم کارلا برونی. آلنی که سال هاست در ارتباط با مشکلات و عقده ها و وسواس هایش هنگام مواجهه با زنان فیلم می سازد، چه طیف گوناگونی از زنان را در فیلم هایش به کار برده است! 


نیمه شب در پاریس، با نماهای متعدد، با دوربین ساکن و بی حرکت از بخش های مختلف پاریس آغاز می شود. وودی آلن سال ها در نیویورک لانه کرده بود و این شهر را می پرستید، اما چند صباحی هست که پس از ساخت فیلم امتیاز نهایی، هوس فیلم سازی در شهرهای دیگر جهان را کرده است. مشخصه های ثابت آلن اما همیشه در فیلم هایش موجود است. کاربرد موسیقی جز یکی از این مشخصه هاست. دیگر ویژگی فیلم های آلن، شوخ و شنگی شخصیت های داستان است. در این فیلم هم، اوون ویلسون که در نقش یکی نویسنده معمولی و نه چندان معروف بازی می کند، شخصیتی درونگرا و آرام دارد که شیفته ادبیات دوران مدرن آمریکاست. بازی ویلسون در این فیلم، از حساب شده ترین بازی های اوست که شدیدا به شخصیت وودی آلن و کاراکتر همیشه سرگردان و پرتنش آلن مشابهت دارد. او در حال نوشتن رمانی است که شخصیت داستانش به فکر دوران های گذشته و نوستالژیک تاریخ است. گیل (اوون ویلسون) یک شب به طور اتفاقی سر از کافه ای در می آورد که او را به دهه 20 پاریس می برد. چه چیز از این بهتر؟ دیدن اسکات فیتزجرالد، همینگوی، پیکاسو، گوگن، الیوت، استاین،سالواتور دالی و لوئیس بونوئل همه یک جا و زنده! 


وودی آلن بارها تجربه دست کاری در واقعیت و تاریخ، مثل فیلم زلیگ، دست انداختن این و آن مثل فیلم عشق و مرگ، و حتی فرا تر رفتن از واقعیت را مثل فیلم رز ارغوانی قاهره داشته است. در رز ارغوانی قاهره، میا فارو بارها و بارها برای دیدن قهرمان زندگی اش بر روی پرده، به سینما می رود. قهرمان فیلم به یکباره از فیلم بیرون می آید و وارد زندگی واقعی می شود! 


نیمه شب در پاریس، از نیمه به بعد، بین زمان گذشته و حال در رفت و آمد است. گیل شب ها به دیدار نویسنده ها و شخصیت های محبوب زندگی اش می رود. او که حاضر نیست نظر هیچ کس را راجع به رمانش بداند و اساسا از نقد دیگران خوشش نمی آید، کتابش را برای نقد به همینگوی و استاین می دهد! 


وودی آلن باز هم به همه ما رو دست زد. انگار او منبعی تمام نشدنی برای نوشتن و ساختن فیلم است. چه کسی حاضر می شود و یا جرئت می کند موجی از بزرگترین شخصیت های دوران مدرنیسم را بازسازی و با آن ها شوخی کند؟ با پیکاسو سر شوخی را باز کند و همینگوی را فردی خوش گذران نشان دهد؟ جواب این مسئله ساده است: وودی آلن

نوشته بشیر سیاح





تحلیل و بررسی فیلم Midnight in Paris (نیمه شب در پاریس)


نقد دوم



این نقد و بررسی حاوی مطالبی است که شاید بخشی از داستان را لو بدهد. بله، البته که لو می دهد. به خاطر آنکه من حتی تصور این را هم نمی توانم داشته باشم که نقددی بر فیلم «نیمه شب در پاریس» بنویسم، بدون آنکه درباره تخیلات لذت بخش و بسیار زیبای نهفته در قلب کمدی جدید وودی آلن سخنی به میان آورم.  تریلر های منتشر شده از فیلم نمی توانند ما را متوجه  تخیلات زیبای موجود در «نیمه شب در پاریس» بکنند اما حالا که این فیلم در جشنواره کن نمایش داده شده، و نقد های منتقدان نیز منتشر شده، نیمه پنهان این فیلم نیز برای تماشاگران آشکار شده است. اگر کماکان مشغول خواندن این نقد هستید، بهتر است این شانس را به خود بدهید که تنها با مشاهده اسامس کارکتر های داخل فیلم، راز فیلم را حدس بزنید. مثلا نام "گرت". به نظر شما این نام کدام شهروند پاریسی می تواند باشد؟


"نیمه شب در پاریس" مانند خیالات و آرزوهایی است که در میانیه کاری، شما را درگیر خود می کند. فیلم با معرفی  زن و شوهری در پاریس (به همراه والدین زن) آغاز می شود. گیل (با بازی اون ویلسن) و اینز (با بازی راشل مک آدامز) به نظر می رسد  که عاشق همدیگر هستند، اما چیزی که گیل را واقعا عاشق خود کرده است،  شهر پاریس در فصل بهار است و نه چیز دیگر. "گیل" (کاراکتر مرد داستان) یک فیلمنامه نویس سطح پایین از هالیوود است که این آرزو را در اعماق قلب اش همیشه با خود دارد تا با نوشتن رمانی بزرگ، روزی بتواند به جایگاه خدا گونه نویسندگان بزرگی برسد که روحشان وجود  گیل را به تسخیر خود در آورده اند. نویسندگانی ماتنند ارنست همینگوی، فیتزگرالد و بقیه استوره هایی که در دهه 1920 پاریس زندگی می کردند.

"گیل" دوست دارد تا در شهر پاریس زندگی کند اما همسرش، اینز، ترجیح می دهد در یکی از محله های پولدار نشین اطراف شهری در آمریکا زندگی کند (درست مانند خانواده اش). گیل دوست دارد در در جلسات نقد "شعر" واقع در هر کافه ای که احتمالا روزی همینگوی در آنها نوشیدنی خورده است شرکت کند، در حالی که اینز ترجیح می دهد وقت خود را صرف خرید از فروشگاه های شیک و گران قیمت مختلف بکند. یک شب، در یکی از پرسه های شبانه،  گیل در خیابان های پاریس گم می شود و بر روی پله های یک کلیسا می نشیند و هنگاهی که ناقوص کلیسا، خبر از رسیدن نیمه شب می دهد، اتوموبیل پژوی کلاسیکی پز از آدم های شاد و خوشگذران جلوی پای او توقف می کند.


آنها "گیل" را دعوت می کنند تا به میهمانی شان بیاید. در جمع آنها، اسکات و زلدا فیتزگرالد (نویسندگان معروف) هم وجود دارند. وودی آلن، برای این سوال که  این جادو و رویا چگونه به وجود آمده است توضیحی ارائه نمی دهد. هیچ توضیحی هم نیاز نیست. هیچ کدام از ما به این نکته که آیا این اتفاقات واقعی هستند و یا اینکه تنها یک رویا هستند اهمیتی نمی دهیم. یعنی این موضوع اصلا مهم نیست.  گیل در بیداری همراه با این جمع می شود و پس از این همراهی، خود را در دوران طلایی موسیقی جاز و تمام بزرگان این عصر می یابد (دهه 1920). گیل اخیرا مشغول نگارش کتابی بوده است که داستان آن درباره زنی است که فروشگاهی راه می اندازد که خاطرات و دلتنگی های مردم را به فروش می گذارد. اکنون نوبت خود "جیل"  است تا در قسمتی از تاریخ قرار بگیرد که در تمام عمر، آرزوی بودن در آن زمان را داشته است.


تعدادی از بینندگان "نیمه شب در پاریس" هستند که بیش از بقیه فریفته زیبایی این فیلم می شوند. آنها کسانی هستند که با بزرگانی مانند فیتزگرالد، همینگوی، گرتود استین، پیکاسو ، آلیس تاکلاس و صد البته تام الیوت آشنایی دارند. وودی آلن بین نسل های مختلف ، مقدار بیشتری از عنصر شباهت را وارد کرده است. او فکر می کرده که عدم شباهت یک نسل، به نسلی دیگر، موجب نوعی سردرگمی در مخاطب می شود (مثلا نویسندگان چند عصر مختلف را در بک برحه تاریخی نشان داده است). البته کسانی هم که مثل من زیاد با این نویسندگان آشنایی ندارند هم از دیدن فیلم لذت خواهند برد. کاراکتر زلدا فیتزگرالد (هنرمند قدیمی) فردی شاد با رفتارهایی نا به هنجار است، اسکات فیتزگرالد هم که عاشق زلدا است و این عشق زندگی او را به طور کامل تحت تاثیر خود قرار داده است. همینگوی هم همیشه با حالتی رسمی و مردانه در حال حرف زدن است.


من فکر می کنم وودی آلن در حین نگارش فیلمنامه "نیمه شب در پاریس" اوقات خوشی را گذرانده است. بدون شک کاراکتر "جیل" همان شخصیت وودی آلن در عالم واقعیت است. (معمولا یک کاراکتر شبیه وودی آلن در همه فیلم های او وجود دارد) . او توانسته به هر چه را که آرزویش را دارد با استفاده از جادوی سینما جامه عمل بپوشاند. محبوب ترین صحنه فیلم برای من، آن لحظاتی است که جیل با بانوئل  همراه بود. جیل  ایده ای ناب برای ساخت فیلمی تماشایی به بونوئل می دهد : عده ای میهمان پشت میز غدا نشسته اند و پس از پایان غذا، به شکل مشکوکی متوجه می شوند که قادر نیستند از جای خود حرکت کنند و خانه را ترک کنند. بونوئل می پرسد چرا این اتفاق برایشان می افتد؟ جیل پاسخ می دهد من فقط می دانم که آنها نمی توانند. بونوئل می گوید این اتفاق برای او غیر قابل فهم و بدون منطق است. شاید طرح داستانی گفته شده توسط این دو کاراکتر برای بسیاری بی معنی باشد و حتی نام کاراکتر بانوئل برایشان تداعی کننده چیزی نباشد، اما با این حال وودی آلن سعی کرده این دیالوگ ها و داستان های فرعی به شکلی بیان شوند که بینندگان عادی را نیز شیفته خود کند.

آقای اوون ویلسون یکی از نقاط قوت فیلم "نیمه شب در پاریس" است. او شخصیتی از جیل ساخته که عشق، عشتیاق و صداقت اش نسبت به بزرگان دهه 1920 برای تمام بینندگان قابل باور است.  جیل در فیلم نمی تواند باور کند که مشغول ملاقات و آشنایی با تمامی این بزرگان است ، آن هم در شرایطی تمامی این بزرگان تا به این حد با او خوش رفتار و صمیمی هستند. هر چند که این هنرمندان هم در زمانی که در قید حیات بودند باور نمی کردند در آینده به بزرگان افسانه وار تاریخ ادبیات جهان تبدیل شوند. آنها هم مانند جیل در ابتدا جوانان جاه طلب و مشتاق نویسندگی بودند که هر شب در جلسات مختلف ادبی، در کافه های مختلف حاضر می شدند.

بازی خانم کتی بیت نیز یاقوت درخشان دیگری است بر گنجینه نهفته در این فیلم. تا آنجا که من می توانم تصور کنم، او بسیار شبیه به گرتود استین می باشد، یک آمریکایی جدی، سرشار از استعداد، مهربان و صبور.  او مانند کاراکتر استین (کسی که ارنست همینگوی او را در ضیافت تکان دهنده خلق کرد) می باشد. این بازیگر قدرتی را از خود ارائه می دهد، که توانسته بود کاراکتر استین را در کتاب مذکور به یک سنبل تبدیل کند.


شخصیت دیگر فیلم آدریانا (با بازی مارتین کاتیلارد) می باشد که معشوقه براک (یک نقاش فرانسوی) و همچنین مودیلیانی (یک نقاش ایتالیایی) است که عاشق "جیل" هم می شود (خدای من، این دیگه چه اعجوبه ای است!) جیل هم البته در مقایسه با عشاق دیگر این خانم، از شخصیتی دوست داشتنی تر برخوردار است. در همین حال زندگی در زمان حاضر (واقعی) نیز ادامه پیدا می کند. این موضوع که جیل هر شب غیب می شود و روز بعد دوباره سر و کله اش پیدا می شود حسابی عروس و پدر و مادر عروس را ناراحت و کنجکاو کرده است. خط داستانی دیگری نیز در فیلم وجود دارد که سفریست اینبار حتی دورتر به اعماق تاریخ و به ما این نکته را یادآوری می کند که معنای دلتنگی، و آنچه که ما برایش دلتنگ می شویم، می تواند بعد از مدتی تغییر کند.

«نیمه شب در پاریس» چهل و یکمین فیلم آقای وودی آلن میباشد. او فیلمنامه تمام فیلم هایش را خودش نوشته و آنها را خود، به نحوی زیبا و با ظرافتی خاص ساخته است. من آلن را یاقوت درخشان سینمای جهان می دانم. شاید بعضی علاقه ای به دیدن فیلم های او نداشته باشند، اما باید بگویم فیلم "نیمه شب در پاریس" حتی منتقدان سر سخت و سختگیر  جشنواره کن را هم به تحسین وا داشت. هیچ چیزی غیر دوست داشتنی و زائد در فیلم جدید وودی آلن وجود ندارد.  البته شاید بعضی تماشاگران هم نتوانند با فیلم ارتباط برقرار کنند. دیدن فیلم هایی که اعتقاد دارند برای مخاطب عام  ساخته شده اند (که این یعنی برای هیچ تماشاگر خاصی ساخته نشده اند!)  برای من برای من خسته کننده و کسل کننده شده است. «نیمه شب در پاریس» از آن فیلم هایی است که برای من و تماشاگرانی با سلیقه من ساخته شده است.

 

مشاهده تریلر این فیلم(کلیک کنید)

منتقد : جیمز براردینلی

مترجم :مهدی افشارها

تهیه و ترجمه: سایت نقد فارسی



برای خرید مجموعه آثار وودی آلن اینجا کلیک کنید


لیست کامل فیلم ها  را می توانید از  اینجا  یا اینجا  دانلود  کنید

نقد فیلم The Three Musketeers (سه تفنگدار)


نقد فیلم The Three Musketeers (سه تفنگدار)


سال های سال پیش رمانی معروف به نام « سه تفنگدار » نوشته شد، رمان معروف « الکساندر دوما » در طور تاریخ به وسیله فیلم و سریال و حتی انیمیشن ها از پیچ و خم های زیادی گذشت و اکنون آخرین اقتباس از این رمان زیبا اکران شده و بر این شدیم تا این فیلم اقتباسی را به چالش بکشیم.



شخصا علاقه چندانی به مقایسه فیلم با رمان و سایر اقتباس هایی که از رمان شده ندارم و بیشتر می خواهم خود فیلم را نقد کنم.


همانطور که شنیده اید داستان در باره سه مرد است به نام های « آرامیس » ( لوک ارانز )،« پارتوس » ( ری استیونسون ) و « آتوس » ( متیو ) است  که به دربار فرانسه خدمت می کنند آنها که به سه تفنگ دار مشهورند، قصد دارند دسیسه ای که اسقف درباره فرانسه « ریشیلو » ( کریستوف والتز )  و جاسوس دو جانبه به راه انداخته متوقف کنند و در این راه با پسری به نام « دارتانان » ( لوگان لرمن ) که پدرش از تفنگداران بازنشسته در باره بود همراه می شوند.



برخلاف انتظارم فیلم چندان کاری به « تفنگداران » ما ندارد این « دارتانان » است که سوژه داستان می شود. معمولا سه تفنگدار با پیمان ها و وفا داری هایی که نسبت به هم دارند شناخته می شوند اما این مسئله  در فیلم چندان به چشم نمی آید. همانطور گه گفتم « دارتانان » بیشتر از « سه تفنگدار » سوژه داستان می شود ولی او هم چندان کاری در پیش برد داستان ندارد. بیشتر بازی های سیاسی و دسیسه های جاه طلبانه اسقف و زن جاسوسی است که موضوع را به مقصد می رساند. بیش از همه اکشن فیلم است که تا حدی حرفی برای گفتن دارد ولی خبر بد برای کسانی که سر و کارشان با فیلم است؛ اکشن فیلم بیش از حد کپی برداری شده است برای مثال بالا پایین رفتن از ساختمان ها بیشتر شما را به یاد « ماموریت ناممکن » و درگیری ها همراه با شوخی شما را به یاد « دزدان دریایی کارائیب » می اندازد.



ولی به هر حال اکشن فیلم حداقل برای کسانی که فیلم را با چشم انتقادی نمی بینند بسیار جالب و سرگرم کننده است.


شخصیت « دارتانان » بیش از حد پر و بال گرفته و تفنگداران را به حاشیه را نده است و همین شوک بزرگی به مخاطب وارد می کند.

فیلم از روی یک رمان قدیمی ساخته شده و وقایع و کار ها تا حدی تکراری و دیده شده هستند همانطور که گفتم، فیلم بر اساس رمان ساخته شده و بایستی این طور می شد و در این مورد باید تماشاگر را آزاد گذاشت تا با استفاده از ذوق خود تصمیم بگیرد. اما این طور هم نیست که فیلم را به راه خود رها کنند تا همان سیر کلاسیک خود را طی کند سعی شده تا با تکیه بر فکر کردن متفاوت و به کار بردن روش های غیر معمول شرایطی متفاوت برای داستان درست کنند و همچنین ژانگولر بازی های جور و جور رنگ و بوی متفاوتی به فیلم داده است و می توان سه تفنگدار را در این بازه موفق دانست."



از جایی که فیلم مربوط به زمان های گذشته است طراحی محیط و صحنه زیادی توجه جلب می کنند و خوشبختانه بسیار موفق اجرا شده اند.

جلوه های ویژه اثر کمی در فیلم دارند و بیشتر برای غلو در تعداد کشتی و... و انواع نماهای دور به کار می آید اما گاها بسیار باور پذیر و گاها به شکلل انیمیشن یا بهتر بگویم شبیه نقاشی هستند ولی در هر حال مسخره نیستند از این بابت مطمئن باشید.

اکت ها چیزی برای گفتن ندارند یعنی فیلم در حدی نیست که تمام بازی ها را تک تک زیر ذره بین بیانداریم اما باید گفت « کریسوف والتز » که پس از ایفا نقش در « لعنتی های بی آبرو » به بازیگری قابل اعتنا تبدیل شده است در این فیلم زیادی با کاراکترش جور در نمی آید و باور پذیر نشده است.


« میلا جوولیج » در نقش جاسوس دو جانبه به نام « میلیدی » به خوبی سواداگری می کند و از شخصیت های هدایت کننده داستان است.

در کل سه تفنگدار را باید همه ببینند و کمی با آن تفریح کنند اگر زیاد اهل فیلم ها تجاری و سرگرم کننده نیستید و میانه ی خوبی با ژانر اکشن ندارید « سه تفنگدار » از بهترین فرصت ها برای دیدار مجدد با این نوع فیلم ها است.


منتقد:محمد علیزاده

به نقل از سایت سینماسرا



برای دیدن توضیحات بیشتر لیست کامل را دانلود کنید 

 

لیست کامل فیلم ها  را می توانید از  اینجا  یا اینجا  دانلود  کنید


  برای خرید فیلم سه تفنگدار اینجا کلیک کنید

نقد و بررسی فیلمTinker Tailor Soldier Spy (دوره گرد، خیاط، سرباز


نقد و بررسی فیلم


Tinker Tailor Soldier Spy (دوره گرد، خیاط، سرباز، جاسوس)


نامزد 3 جایزه اسکار 2012 ـ برنده و نامزد در جشنواره های مختلف از جمله

نامزد شیر طلای ونیز 2011



چندین دهه بود که عنوان فیلم های جاسوسی تحت انحصار یک نفر بود: جیمز باند. جزئیات عملیات 007 که شامل آتشبازی و تیراندازی، تعقیب و گریز با اتومبیل های ویژه، شیرین کاری های مرگ آور، زن های زیبا و از این دست موارد است، به عنوان معرفی برای فیلم های این ‍‍ژانر در نظر گرفته می شد. با اینکه نمی توان تأثیر فراموش نشدنی جاسوس مخلوق Ian Fleming را بر دنیای رمان ها و فیلم های جاسوسی نفی کرد، منطقی به نظر نمی رسد داستان هایی که حاصل زحمات John le Carré و Len Deighton هستند هم طبق استانداردهای فیلم های جمیز باند روایت شوند. هر دوی این نویسندگان کار خود را در اوایل دهه ی 1960 آغاز کردند و قصد اصلی آنها خلق قهرمانی "متضاد جیمز باند" بود. قهرمان Deighton هری پالمر بود که اغلب Michael Caine نقش آنرا بازی کرده است. قهرمان le Carré هم جورج اسمایلی بود. او که ظاهرش عادی و رفتارش آرام و احساساتش کنترل شده است و با اجتماع هم میانه ی خوبی ندارد، به جای تفنگ از هوش و ذکاوتش به عنوان سلاح اصلی استفاده می کند. او متخصص فنون جنگی در دوران جنگ سرد است و نبوغ تاکتیکی او با بهترین افسران KGB برابری می کند.




از نظر منتقدین، رمان جاسوسی Tinker Tailor Soldier Spy از بهترین آثار Le Carré است. یک اقتباس وفادار (مانند این فیلم) مستلزم حفظ دو ویژگی است: عناصر داستانی فیلم بایستی متراکم و فشرده باشند و ریتم آن هم کند باشد. در داستان های Le Carré جایی برای خودنمایی اقدامات بی فکرانه وجود ندارد. نوشته های او به شدت بر پایه ی طرح و نقشه پیش می روند و همین ویژگی، اقتباس از آنها را مشکل می سازد. دو ساعت احتمالاً فرصت خیلی کوتاهی است. گنجاندن چکیده ای از مهمترین بخش های کتاب Tinker Tailor Soldier Spy در یک فیلم بلند سینمایی، نیاز به فشرده کردن بیش از حد وقایع دارد و احتمال می رود آن دسته از تماشاگرانی که همه ی حواس و دقت خود را معطوف به فیلم نمی کنند، در نیمه ی راه سر رشته ی داستان را از دست بدهند. حتی چند دقیقه خروج از سالن نمایش هم می تواند کل فیلم را برای تماشاگر ضایع کند. باید توجه داشت که گرچه ریتم فیلم کند است، اما وقایع به سرعت پیش می روند. اتفاقات زیادی می افتد اما از سر و صدا و هیجانات کاذب خبری نیست.




نمی توان از مقایسه ی فیلم Tinker Tailor Soldier Spy ساخته ی سال 2011، با سریال تلویزیونی کوتاه Alec Guinness که در سال 1979 با همین نام ساخته شد اجتناب کرد. البته این مقایسه از بسیاری جهات غیر منصفانه است. به عنوان مثال، با وجود اینکه Gary Oldman به این خوبی از پس نقش اصلی برآمده، از نظر خیلی هاAlec Guinness ( که در سریال Smiley's People ساخته ی سال 1982 این نقش را ایفا کرده است) تا ابد جورج اسمایلی خواهد ماند. علاوه بر این، هنگامی که شش ساعت وقت در اختیار داشته باشیم، مسلماً خیلی بهتر و منسجم تر می شود ماجراهای کتاب را روایت کرد. احتمالاً فیلم Tinker Tailor Soldier Spy ساخته ی Tomas Alfredson بهترین نسخه ی سینمایی از این کتاب است، با اینحال نشان می دهد که پرده ی سینما رسانه ی مناسبی برای روایت داستانهایی به این پیچیدگی نیست.




فیلم Tinker Tailor Soldier Spy درباره ی یک مأمور بازنشسته ی انگلیسی به نام جورج اسمایلی (Gary Oldman) است که پس از اخراج شدن و مرگ شخصی به نام کنترل (John Hurt) تلاش می کند هویت جاسوس روسی را که در رده های بالای سازمان اطلاعات و جاسوسی انگلستان (در این فیلم این بخش از سازمان "سیرک" خوانده می شود) فعالیت می کند، فاش کند. پرسی آلیلین (Toby Jones)، بیلی هایدن (Colin Firth)، روی بلند (Ciaran Hinds) و توبی استرهیس (David Dencik) رؤسای این بخش هستند و به دلیل اینکه امکان دارد جاسوس هر یک از این چهار نفر باشد، اسمایلی مجبور است بیرون از سازمان کار کند و گروه کوچک و قابل اعتمادی گرد هم می آورد. با مرور زمان، اسمایلی به واسطه ی تعقیب سرسختانه ی سرنخ ها و استفاده از هوش و شمّ پلیسی بالای خود، متوجه می شود که طرف مقابل او باهوش ترین و خطرناک ترین عامل مرکز مسکو با نام عملیاتی "کارلا" ست. سپس با اجرای عملیاتی مخاطره آمیز که زندگی خود و سایر اعضای گروهش را به خطر می اندازد، برای گیر انداختن جاسوس دام پهن می کند.




این اولین فیلم کارگردان سوئدی Tomas Alfredson به زبان انگلیسی است. احتمالاً به خاطر دارید که فیلم خون آشامی او با نام Let the Right One In ساخته ی سال 2008 بود که وی را به سکوی سینمای جهان پرتاب کرد. چهره ای که او از انگلستان در دوران جنگ سرد تصویر می کند عبوس و غمگین است. نماهای خارجی آنچنان روشن تر از نماهای داخلی نیستند و فضای فیلم غالباً خاکستری و قهوه ای است. این نوع پردازش بصری درون تک تک عناصر صحنه رخنه کرده و به فیلم Tinker Tailor Soldier Spy کمک می کند تا به خوبی فضای بدبینانه ای را که در دهه های 70 و 80 بر روابط خارجی حکمفرما بود، بازسازی کند.




فشردگی پاره های داستانی تماشاگر را مجبور می کند تا حجم زیادی اطلاعات در مدت زمانی ناکافی دریافت و پردازش کند. با اینحال، حتی با وجود این نقص هم فیلم Tinker Tailor Soldier Spy به اندازه ی کافی لحظات تعلیق به وجود می آورد، به خصوص با در نظر گرفتن اینکه برای تماشاگرانی که داستان اولیه را نخوانده باشند، هویت جاسوس تا دقایق پایانی پنهان می ماند. مانند تمامی فیلم های رمز آلود، نکات گمراه کننده ی زیادی در فیلم مطرح می شود تا مخاطب همواره در حال حدس زدن و تغییر نظر خود باشد. با اینحال صحنه هایی که هیجان زیادی ایجاد کنند به تعداد انگشتان دست هستند و فاصله ی بین آنها زیاد است. شاید این فیلم از نظر کسانی که جزو طرفداران Le Carré نیستند، زیادی روشنفکرانه باشد.  فیلم با صحنه های هیجان آور آغاز می شود و اوج می گیرد، اما به جز آنچه دستیار اسمایلی، پیتر گیلام (Benedict Cumberbatch) درباره ی دزدیدن چیزی از درون "سیرک" مطرح می کند، در میان فیلم صحنه هایی از این دست نمی بینیم. به جای آن، با فلش بک ها و صحنه های کم تنش زیادی روبرو می شویم که اسمایلی را به واقعیت امر نزدیکتر می کنند.




نقش آفرینی بازیگران در فیلم Tinker Tailor Soldier Spy بسیار خوب است و انتظارات مخاطبان را برآورده می کند. تصویری که Gary Oldman از اسمایلی ترسیم می کند از همتای مکتوب وی احساساتی تر است اما هوش و ذکاوتش کمتر از او نیست. نقش آفرینی Gary Oldman در فیلم های Harry Potter و Batman برای وی شهرت گسترده ای رقم زد، اما این فیلم به او فرصت می دهد تا از توانایی های بازیگری خود در نقشی متفکرانه بهره گیرد. درست است که شخصیت اسمایلی با بازی او از شخصیتی که Alec Guinness تصویر کرده بود جوان تر است اما می توان آنرا به راحتی با شخصیت سری کتاب های Le Carré تطبیق داد.




Colin Firth که سال گذشته برنده ی جایزه ی اسکار بازیگر نقش اول مرد شد، به راحتی از ایفای نقش مکمل بر می آید. او و Ciaran Hinds، Toby Jones، David Dencik ایفا کنندگان نقش دیگر مافوقان "سیرک" در ایجاد حالت تعلیق و برانگیختن شک مخاطب نسبت به خود، موفق عمل می کنند. John Hurt که ابتدا قرار بود در نقش اسمایلی بازی کند، شخصیت کنترل را تصویر می کند. با وجود مرگ کنترل پیش از به پایان رسیدن تیتراژ اول فیلم، فلش بک ها به او فرصت می دهند تا به اندازه ی کافی بر پرده ی سینما دیده شود. Mark Strong در نقش جیم پریدوکس وTom Hardy در نقش ریکی تار، از حضور کوتاه خود نهایت استفاده را می برند. هیچ کدام نقش زیاد مهمی بر عهده ندارند اما شایستگی خود را نشان می دهند.




احتمال اینکه فیلم Tinker Tailor Soldier Spy میان مخاطبان سینمای هنری توفیق پیدا کند بیشتر است، زیرا این افراد برای تماشای فیلم هایی که حوصله و توجه می طلبند، اشتیاق بیشتری از خود نشان می دهند. اگر مخاطب حوصله و توجه لازم را از خود نشان ندهد، ممکن است این فیلم سرد و بی روح و غیرقابل درک به نظر بیاید. افرادی که از تماشای دنیای پر پیچ و خم و آلوده به خیانت ها و دوز و کلک های پیچیده - که سوژه ی اصلی نوشته های Le Carré و Deighton بوده - لذت می برند، با دیدن Tinker Tailor Soldier Spy به خاطر خواهند سپرد که برای هیجان انگیز بودن یک فیلم الزاماً به گنجاندن صحنه های اکشن و تعقیب و گریز نیازی نیست و هر چقدر هم که فیلمنامه ای در معرض خطر پیچیدگی بیش از حد باشد، از فیلمنامه های بی منطق و ابلهانه بهتر است.



 

مشاهده تریلر این فیلم(کلیک کنید)


منتقد : جیمز براردینلی (امتیاز 3 ستاره از 4 ستاره)


مترجم : الهام بای


تهیه و ترجمه: سایت نقد فارسی



برای خرید فیلم دوره گرد.خیاط .سرباز جاسوس اینجا کلیک کنید 


 

برای دیدن توضیحات بیشتر لیست کامل را دانلود کنید 

 

لیست کامل فیلم ها  را می توانید از  اینجا  یا اینجا  دانلود  کنید



نقد و بررسی فیلم The Skin I Live In (پوستی که در آن زندگی می کنم




نقد و بررسی فیلم

The Skin I Live In (پوستی که در آن زندگی می کنم)

نقد اول


فیلم «پوستی که در آن زندگی می کنم» ساخته ی پدرو آلمودوار Pedro Almodóvar در همان لحظات اولیه با صحنه ای مهم و تعیین کننده تماشاگر را در انتخاب نوع برداشت خود از سیر داستان، به چالش برمی انگیزد. منظورم صحنه ایست که جراح پلاستیک مجنون احوالی به نام رابرت لگارد (با بازی بی نظیر Antonio Banderas که به خوبی خستگی و درماندگی روحی وی را به تصویر کشیده است)، به تصاویر یک زن بر روی دیوار اتاق خوابش خیره شده است. این زن زیبایی خاص و حالتی سحرانگیز دارد. رابرت او را ورا (با بازی Elena Anaya) می نامد. حالت لمیدن ورا مانند زن هایی ست که در گذشته به عنوان برده و همخوابه مورد بهره قرار می گرفته اند، شبیه به شمایل های ساکنین حرمسراهای سلاطین مشرق زمین در آثار نقاشانی چون گویا*، اینگرس* و مانه* که ذوق هنری آلمودوار به آنها روحی تازه و مفاهیم عمیق تری افزوده باشد.




در نقاشی هایی که با موضوع حرمسرا یا مفهومی مانند آن خلق شده اند، معمولاً زنان برهنه مانند هدایایی محروم از پوشش و بسته بندی درخور، در زمینه ی تصویر لمیده اند و به نحوی دلپذیر در معرض دسترسی مردان نقاش و هواخواهان آثار اینچنینی (هنر به عنوان ابزاری برای سیراب شدن از عیش و نوش در بر پیکری زنانه) قرار دارند.



اما درباره ی ورا موضوع فرق دارد، گرچه در ابتدای فیلم مبنای این تفاوت هنوز مشخص نیست. لگارد در عمارتی زندگی می کند که با نقاشی هایی از پیکره ی زنان برهنه آراسته شده است و وقتی برای اولین بار او را هنگام نگاه کردن به ورا می بینیم، حالت چهره ی او طوریست که انگار دارد به یکی از همان تصاویر و نقاشی ها نگاه می کند و یا از قاب پنجره ای به درون می نگرد. اما این تصویر با آنها فرق دارد. این تصویری ست که از طریق دوربین مداربسته تهیه می شود، و نشان می دهد که ورا قصد دارد خودکشی کند. لگارد تحمل این قضیه را ندارد و با عجله برای نجات او اقدام می کند. اینجاست که با اندام عجیب ورا روبرو می شویم. این پیکر، این جسم، مهمترین عنصر ماجرای اسرارآمیز پیش روست.




در فیلم « پوستی که در آن زندگی می کنم» چندین ژانر سینمایی با مهارت با یکدیگر ترکیب شده اند و به همین دلیل میتوان این فیلم را به عنوان یک فیلم رمزآلود هستی گرایانه، یک فیلم هیجان انگیز با پیچ و خم های عاشقانه/ تریلری ملودراماتیک، فیلمی ترسناک با پیش زمینه ی مسائل دنیای پزشکی و یا یک اثر خیالی و چند وجهی در نظر گرفت. به عبارت دیگر، با یک فیلم آلمودواری طرف هستیم که تمامی ویژگی های آثار او را در خود دارد: تکنیک هایی که با دقت و وسواس برگزیده شده اند، حجم مشخص و حساب شده ای از انحرافات اخلاقی و هر از گاهی شوخ طبعی هوشمندانه. زیبایی بصری فیلم هم که جای خود دارد، به خصوص در شخصیت ورا که معمولاً جوراب ساق بلند زنانه و نیم پوتین پایش هست و به خوبی خبر دارد ظاهرش به چه وضعی ست.



ببینید وقتی لگارد تماشایش می کند چطور او را زیر نظر می گیرد، اینها از آن نوع نگاه هایی ست که آدمی را یاد گفته ی جان برگر* می اندازد :"مرد ها به زن ها نگاه می کنند. زن ها تماشا شدن خویش را نظاره می کنند". آیا از ابتدای تولد همینطور بوده ایم یا به مرور زمان به این حالت درمی آییم؟ آلمودوار برای این سؤال پاسخ خاص خودش را دارد و با گذر در مسیر پر پیچ و خم داستان خود، آن را به نحوی سرزنده و جان مایه دار تصویر می کند.




داستان فیلم به هیچ وجه قابل رخ دادن نیست. داستانی عجیب، گاهی غمگین، گاهی خنده دار، که حتی گاهی شکاف ها و پرش هایی در آن دیده می شود. فیلم با نمایی از یک شهر و ذکر تاریخ آغاز می شود. "شهر تولدو (اسپانیا) - سال 2012"، نوشته ای که به خوبی بیننده را متوجه می کند اینبار از شهر کانزاس خبری نیست. در ابتدا فضای فیلم کمی یادآور فیلم «دنیای آینده» Futureworld (فیلمی علمی تخیلی اثر Richard T. Heffron محصول 1976) است، اما با گذشتن دوربین از میان دروازه و ورود به عمارتی متروکه، اشاره ای هم به فیلم «همشهری کین» Citizen Kane دیده می شود.



ورا داخل این عمارت، در اتاقی بزرگ و نورگیر با دری همیشه قفل شده زندگی می کند. ورا در این اتاق که سبک چیدمان آن تلفیقی ست از سبک امروزی و اسپارتی، کار خاصی انجام نمی دهد و فقط برنامه های حیات وحش تلویزیون را تماشا می کند، تمرین یوگا می کند، روی دیوار ها خط خطی می کند و پیکره های کوچکی خلق می کند که به تندیس های ساخته ی لوئیز بورژوا* در مکتب «شکل آفرینی اندام وار» (Biomorphism) بی شباهت نیستند. لگارد او را بیمار خود می نامد، اما ورا خود را زندانی و سوژه ی عقده ها و وسواس های روانی دکتر می داند، و البته حق با اوست.

اینکه ورا چرا و به چه شکل سر از آن اتاق در آورده، تنها دو مورد از بیشمار موارد رمزآمیز و مبهمی هستند که مخاطب فیلم «پوستی که در آن زندگی می کنم» را درگیر می کنند. آلمودوار سیر داستانی فیلم را با سرنخ هایی طعنه دار و دوپهلو پیش می برد. به عنوان مثال سایه ای به سرعت نیمی از یک چهره را می پوشاند، این تصویر هم می تواند به هویت چندگانه/ divided self اشاره داشته باشد و هم به نوعی نماد یین/یانگ* را تداعی کند.




غالب اوقات، کارگردان شما را مستقیماً به درون داستانی می کشاند که جنب جوش دارد، داستانی که گاه با بی قراری و فاصله های اندک و گاه به نحوی غیر محسوس بین زمان حال و گذشته در رفت و آمد است. اینجا هم مانند فیلم «سرگیجه» Vertigo اثر هیچکاک (نمونه ی برجسته ی دیگری از آثاری با این سبک) گذشته و حال مدام دور باطلی را طی می کنند، حداقل برای مردی که هنوز از گذشته رنج می برد اینطور است. کم کم چند و چون وقایع آن دوره ی زمانی بیشتر مشخص می شود، مانند تصادفی که باعث شد همسر لگارد دچار سوختگی شدید بشود و او را به این فکر بیندازد که نوع جدیدی از پوست و پوشش برای محافظت اندام انسان پیدا کند.



کمی زمان می برد تا روند داستان را درک کنیم (حتی پس از گذر زمان هم ممکن است اشتباه برداشت کرده باشید)، با اینحال کاملاً واضح است که در ورای ماجراهای ظاهری، اتفاقی در شرف وقوع است و هر لحظه امکان دارد همه چیز را از هم بپاشد. وضعیت دشواری که ورا در آن گیر افتاده و همچنین رفت و آمد میان زمان حال و گذشته به ایجاد فضای اضطراب آور و القای حضور آشوبی که در آستانه ی زنجیر پاره کردن به سر می برد کمک می کنند. هنگامی که لگارد روپوش سفید آزمایشگاهی خود را به تن کرده و با نمونه های خون کارهایی عجیب و غیرقابل درکی انجام می دهد، این حس هیجان و بی قراری حالتی ترسناک و به شدت دلهره آور پیدا می کند.




آلمودوار قصد ندارد کل صحنه را غرق خون کند، حداقل نه در همان لحظه. به جای این با طمأنینه تصویر را به رنگ خون آغشته می کند. سرخی خون از خلال پرده هایی که لگارد جلوی آنها می ایستد و سخنرانی می کند نرم نرم می خزد و به شکل قطراتی در می آید که او با دقت داخل ظرف شیشه ای می چکاند. کمی بعد در یک لحظه ی خشونت دیوانه وار، این خون سرتاسر تختخوابی سپید رنگ پاشیده می شود، تابلویی به سبک اکسپرسیونیسم انتزاعی*.



در طی تماشای فیلم «پوستی که در آن زندگی می کنم» گاهی پیش می آید که احساس می کنیم کل ماجرا در آخر چندپاره خواهد شد و به نتیجه ی منسجمی ختم نمی شود. پیچیدگی هایی که در مسیر هزارتو مانند داستان پی در پی ایجاد می شوند در کنار شخصیت های جدید و دسیسه های مداوم امکان دارد معرف ملغمه ای از وحشت، ملودرام و فیلم های بی سر و ته با ریتم تند به نظر برسد. در صحنه ای از فیلم یکی از همکاران لگارد به او می گوید :"تو دیوانه ای!"، و به نظر نمی رسد لگارد زیاد از شنیدن این حرف جا خورده باشد. کمی بعد مردی به اسم زکا (با بازی Roberto Álamo) که سابقه ی ارتکاب تجاوز جنسی هم دارد در حالی که لباس پلنگی به تن دارد زنگ خانه را به صدا در می آورد، و در شبی مهم و سرنوشت ساز دختر لگارد، نورما (با بازی Blanca Suarez) با جوانی به اسم ویسنته (با بازی Jan Cornet) آشنا می شود.




اما باوجود همه ی این چرخش ها و تغییر مسیر ها آلمودوار در نهایت ذوق و ظرافت سررشته ی امور را در دست دارد و قطعات فیلم کاملاً با هم جور می شوند. ورا، لگارد و رابطه ی عجیب آنها که مانند جعبه ی جادو می ماند و از راز شگفتی های مربوط به هویت، جنسیت، روابط ج نسی و میل و آرزو پرده برمی دارد، یکپارچگی فیلم را حفظ می کنند.



بازی Antonio Banderas و Elena Anaya بسیار خوب و قابل تحسین است، البته کارگردان نخواسته هیچ یک از این دو نفر مانند برخی شخصیت های به یادماندنی فیلم های گذشته اش، در شیوه ی بازی خود حس فریبندگی و اغواگری به کار ببندند. البته Marisa Paredes با تندخویی های گهگاه خنده آورش، شخصیت خدمتکار وفادار و پرشور (ماریلیا) را جذاب و باور پذیر تصویر کرده و به فیلم حس صمیمیت و سرزندگی می بخشد.



بنا به اقتضای داستان، تا زمانیکه لگارد فاصله ی ایمنی برای دوری از رخ دادن رابطه ی جنسی را حفظ می کند، ورا عمدتاً مات و مبهم تصویر شده است. ورا مانند پرسشی ست که لگارد خودش مطرح کرده اما در ابتدا نمی تواند پاسخی برای آن بیابد.


نوعی سرسختی و خشونت در بازی ها دیده می شود، به خصوص در بازی Banderas هنگامی که در نمایش سیر قهقرایی شخصیت، کوچکترن اغماضی نمی کند و راه را برای در نظر گرفتن هر نوع وجهه ی مثبت می بندد. به نظر من او بازیگری دوست داشتنی است اما کمتر پیش آمده در نقشی مناسب به کار گرفته شود.



چنین تغییر مسیر دادنی شهامت می طلبد. در کل، با اینکه بیشتر زمان فیلم نگاهتان روی Anaya ثابت می ماند، دیدن یک بازی زیرپوستی که نقاب از چهره ی  Banderasبرمی دارد، میتواند تجربه ای لذت بخش باشد.


توضیحات

*********

*Francisco Goya: فرانسیسکو گویا نقاش و چاپگر اسپانیایی. از آخرین بازماندگان نسل استادان کهنه کار اروپایی و از پیشگامان دوران پیش از مدرنیسم است که فلسفه ذهنی و تکنیک به کار رفته در آثارش، سال‌ها بعد مورد استفاده نقاشان بزرگی چون ادوار مانه و پابلو پیکاسو قرار گرفت. از آثار مرتبط گویا با صحنه ی مورد نظر میتوان به تابلوهای «ماجای بره نه» و «ماجای پوشیده» اشاره کرد.



*Jean Auguste Dominique Ingres: از نقاشان نئوکلاسیسیسم فرانسوی که خیلی زود بعنوان یک هنرمند ارینتالیست یا متمایل به شرق، شناخته شد. وی در تابلوی معروف خود «حمام ترکی» که تصویری است از تعداد زیادی زن برهنه که در یک حرمسرا گرد هم آمده‌اند، ایجاد یک تم شرقی را بهانه ای قرار می دهد تا زنانی برهنه را در زمینه ای منفعل و جنسی به تصویر بکشد. در این اثر اینگرس، عناصر محرک و شهوانی، در اجزاء دور و نزدیک تصویر و در لابلای ابزار آلات موسیقی، مجمرها و زیور آلات متعدد، به چشم می خورند.



*:Édouard Manet ادوار مانه. نقاش فرانسوی. یکی از اولین هنرمندان قرن نوزدهم میلادی بود که به مضامین زندگی مدرن پرداخت. او همچنین یکی از محوری‌ترین هنرمندان در انتقال از رئالیسم به امپرسیونیسم به حساب می‌آید. وی در تابلوی معروف خود « ناهار در چمنزار» زنی برهنه را در حال خوردن ناهار با دو مرد سر تا پا پوشیده نشان می دهد. گفته می شود اینگرس در نقاشی مورد اشاره از این تابلو الهام گرفته است.



*John Berger: نویسنده، منتقد هنری و نقاش. جان برگر یکی از مهمترین نویسندگان بریتانیا است که تا کنون توانسته 63 جایزه مختلف محلی و بین‌المللی را از آن خود کند و لقب «پرنده انگلیسی» را از آن خود کند.



* Louise Bourgeois: لوئیز بورژوا (۱۹۱۱ - ۲۰۱۰) ، بانوی نقاش و مجسمه‌ساز فرانسوی - آمریکایی. وی جزو اولین زنان فمینیست ساکن آمریکا به شمار می رفت. آثاراو را می توان در مکاتبی مانند سورئالیسم یا اکسپرسیونیسم انتزاعی رده بندی کرد. تندیس های ساخت او همگی مفاهیم بسیاری منتقل می کنند، از جمله درد و رنج های زنی که در روزگاری مردسالارانه پرورش یافته و به سختی جایگاه خود را در دنیای هنر پیکرتراشی و مجسمه سازی باز کرده است.



* سمبل Yin & Yang: سمبل Tai-Chi نیز نامیده می شود. یین و یانگ به ترتیب نام اصل‌ها یا نیروهای مکمل مادینه و نرینهٔ جهان در فلسقهٔ ذن و تائوئیسم است که همهٔ وجوه زندگی را در بر می‌گیرد. یونگ در مورد نظریه «آنیما» و «آنیموس» - به ترتیب جنبه های زنانه و مردانه که در ضمیر ناخوداگاه مردان و زنان وجود دارند- از فلسفه یین و یانگ شرق استقاده برده است. بشر در بدو تولد به صورت فیزیولوژیکی از قابلیت تجربه ی زیستن در قالب جنسیت مقابل برخوردار است. یونگ با اصطلاحات آنیما و آنیموس خصوصیات جنس مقابل را که در طرف مخالف سرمی زند توجیح می کند. روانشناسی امروزه بر حفظ تعادل این نیمه ها در هر شخص تأکید دارد و افراد را از سرکوب امیالی که به دلیل هنجارهای اجتماعی مربوط به جنس دیگر خوانده می شوند، منع می کند. در برخی موارد غالب شدن نیمه ی مربوط به جنس مقابل از نظر روانی و همچنین مشاهده ی خصوصیات فیزیولوژیکی در هورمون ها و مواد مرتبط با جنسیت در بدن شخص، منجر به تجویز عمل تغییر جنسیت می شود.



*Abstract Expressionism: هیجان نمایی انتزاعی / آبستره اکسپرسیونیسم. این جنبش در نقاشی امریکا و در دهه 1940 در نیویورک رواج یافت. بیشتر نقاشان این سبک، در هنگام خلق اثر پرتحرک و پرانرژی بودند، همواره از بومهای بزرگ استفاده می کردند و رنگ را به صورت ناگهانی یا با فشار روی بوم می آوردند، گاهی از قلم موهای بزرگ استفاده می کردند، گاهی اوقات نیز رنگ را روی بوم می چکاندند یا حتی مستقیماً روی آن می پاشیدند. این روش بیانگرا در خلق اثر، اغلب به اندازه ی خود اثر هنری اهمیت داشت. ماتیس، پولاک و روتکو شاخص‌ترین آثار در این سبک را آفریدند. این هنرمندان بیش از آنکه مصلحان انقلابی باشند، آرمانگرایانی بودند که، بیش از جهان ملموس خویش، دغدغهٔ مفاهیم کلی را داشتند.


مانولا دارگیس (نیویورک تایمز)

مترجم : الهام بای


نقد دوم

پوستی که در آن زندگی میکنم، هجدهمین فیلم Pedro Almodovar کارگردان نامتعارف اسپانیایی است که در آن پس از 21 سال دوباره با کشف سالهای دور خود یعنی Antonio Banderas همکاری میکند. اثری سورئال اما نه چندان قابل توجه که مسلماً نمیتوان آن را در زمره کارهای شاخص Almadovar قرار داد. برخلاف فیلمهای قبلی اش که بر پایه رفتارهای جنسی نامتعارف، تغییر هویت جنسی، تقلید جنس مخالف و هوسهای ناهنجار است، و اغلب سعی میکند تماشاگر را در جایی از داستان غافلگیر کند، این فیلمساز مولف اینبار متفاوت عمل کرده و نتیجه کار با آنکه قابل قبول است ولی تنها تقلیدی است از فیلمهای ترسناک قدیمی در مورد جراحان پلاستیک که سعی میکنند نقش خدا را برای بیمارانشان بازی کنند و با تغییراتی عجیب از آنها موجودی متفاوت بسازند.



داستان فیلم بر اساس رمان جنایی Tarantula  نوشته Thierry Jonque است؛ با محوریت پزشکی خوشتیپ، ثروتمند ولی نامتعادل بنام رابرت لگارد (با بازی گیرا و دلهره آور Banderas) که سعی دارد با روشهای ژنتیکی از DNA خوک، پوستی جدید برای انسان بسازد. او که حالا از طرف همکارانش طرد شده است، در ویلایی مخفی همراه با مستخدمش ماریلیا که زنی بد اخلاق و به شدت سیگاری (که در حقیقت مادرش) است به تحقیقاتش ادامه میدهد. فرد مورد آزمایش او زنی زیبا و عجیب است که وی معتاد به تریاکش کرده و در حالی که لباسی چسبان بر تنش است، او را در اتاقی حبس و روز و شب رفتارش را تحت کنترل دارد. ماریلیا هم علاوه بر اینکه مواد مورد نیاز آزمایشات ترسناک دکتر را فراهم میکند، با تمام وجود مراقب ویلا و افراد درون آن است. رابطه این افراد با هم آنقدر پیچیده و قوی است که نیمتوان به سادگی آن را درک و یا اینکه برهم زد.




اما اوضاع روزی تغییر میکند که ماریلیا از طریق دوربین مدار بسته، فردی را پشت در ویلا میبیند و وی با نشان دادن علامتی بر پشتش، ماریلیا را قانع میکند که در را بر رویش باز کند. او که یک اتومبیل بولگاری را از مادرید به سرقت برده از دکتر میخواهد تا از طریق جراحی پلاستیک چهره اش را عوض کند. اما با پیشرفت داستان مشخص میشود که این مرد از قدیم با رابرت رابطه بدی داشته و همچنین سعی دارد خود را به ورا که حالا روز به روز بیشتر شبیه همسر متوفی (در آتش سوخته) دکتر میشود، نزدیک کند. در همین میان فیلم سعی میکند با کنار هم قرار دادن ماجراهای گیج کننده و سرنخهای مختلف از گذشته و حال، رازهای افراد ویلا را مانند دوجنسگرایی آنها را برملا کند. یکی دیگر از همین رازها و افراد رمزآلود، مردی جوان بنام وینسنت است که سالهای پیش به دختر دوست داشتنی دکتر تجاوز، او را کشته و بعداً متواری شده است. ولی بر سر او چه آمده و رابطه او با ورا چیست؟ برای پی بردن به این نکته باید خودتان پایان شوکه کننده ای که Almadovar تدارک دیده است را ببینید.



از ویژگیهای بازر فیلم؛ طراحی لباس بی نظیر Jean Paul Gaultier و موسیقی هنرمند فلامینگو Concha Bulka همراه با طراحی صحنه زیبای آن است که جمعاً فضایی تاریک همراه با رنگهای تیره و خاکستری بر روی پرده سینما پدید آورده اند. پوستی که در آن زندگی میکنم، جزو فیلمهای مورد من از Almadovar نیست، اما خوشحالم که همچنان فیلم را به گونه ای میسازد که در ضمن سرگرم کردن مخاطب، ذهنش را مملو از سوالاتی میکند که در پایان به روش جالبی به همگی آنها پاسخ میدهد.


منتقد : رکس رید (New York Observer)

مترجم: بهروز آقاخانیان

به نقل از سایت نقد فارسی



برای خرید فیلم پوستی که در آن زندگی می کنیم اینجا کلیک کنید  

 

برای دیدن توضیحات بیشتر لیست کامل را دانلود کنید 

 

لیست کامل فیلم ها  را می توانید از  اینجا  یا اینجا  دانلود  کنید


فروش مجموعه فیلم های آکی کوریسماکی Aki Kaurismäki