اسکار فیلم

تحلیل و فروش فیلم های هنری وبرندگان جشنواره های بین المللی

اسکار فیلم

تحلیل و فروش فیلم های هنری وبرندگان جشنواره های بین المللی

نقد و بررسی فیلم War Horse (اسب جنگی)

 

 

نقد و بررسی فیلم

 

 

منتقد : جیمز براردینلی  

استیون اسپیلبرگ  طی 20 سال اخیر دوره ی فیلمسازی خود، اغلب اوقات فیلم هایش را به صورت زوج تولید کرده است و یک فیلم بلاک باستر/ پر هزینه و تماشاگر پسند را در کنار پروژه ای جدی تر و مفهومی تر قرار داده است. به عنوان مثال، در سال 1993، کمی بعد از اکران فیلم «پارک ژوراسیک» Jurassic Park، فیلم «فهرست شیندلر» Schindler's List را راهی بازار کرد. در سال 1997، فیلم های «دنیای گمشده» The Lost World و Amistad را تولید کرد. سال 2005 شاهد ساخت فیلم های «جنگ دنیاها» War of the Worlds و «مونیخ» Munich بودیم.

امسال هم زوج فیلم های «ماجراهای تن تن» The Adventures of Tintin و« اسب جنگی» War Horse این روند را ادامه می دهند. این دو فیلم با فاصله ی زمانی کوتاه از یکدیگر اکران شده اند و احتمالاً هر دو در پی جذب گروه مشترکی از تماشاگران هستند. 

 


در میان سایر فیلم های دراماتیک اسپیلبرگ در سالهای اخیر، احتمالاً War Horse یکی از ناموفق ترین تجربه های او به شمار می رود. میتوان گفت فیلم آنچنان "اسپیلبرگی" نیست و ویژگی های سبک کارگردانی اسپیلبرگ در این فیلم کمتر به چشم می خورند و از این لحاظ میتوان آن را در کنار فیلم های «همیشه» Always و Hook قرار داد. War Horse به هیچ وجه فیلم بدی نیست، اما نمی تواند آنطور که خود تلاش می کند، روایتی حماسی و تأثیرگذار باشد و بیشتر شبیه مجموعه تصاویری از دوران جنگ جهانی اول است که چیدمان آنها در کنار یکدیگر فاقد انسجام و یکپارچگی لازم است و متاسفانه  فیلم نمی تواند رابطه ی حسی مستحکمی با بیننده برقرار کند. جذابیت اصلی فیلم War Horse نه در نحوه ی برانگیختن احساسات مخاطب، بلکه در بازسازی فوق العاده ی نبردگاه های جنگ جهانی اول و زیبایی بعضی از صحنه های بی نظیر و خیره کننده ای است که فیلمبردار گروه Janusz Kaminski موفق به خلق آنها شده است. 

 

War Horseسرگذشت اسبی به نام جوئی را دنبال می کند که متولد و پرورش یافته ی شهر Devon انگلستان است. جوئی تنها اسب خانواده ی سه نفره ی ناراکوت است؛ پسر خانواده، آلبرت (Jeremy Irvine)، پدرش تِد (Peter Mullan)، و مادرش رُز (Emily Watson). وقتی مالک زمین ها (David Thewlis) خانواده را تهدید می کند که در صورت عدم پرداخت اجاره، حق استفاده از مزرعه را از آنها سلب می کند، تد ناچار می شود جوئی را به یک فرمانده ی ارتش به نام استوارت (Benedict Cumberbatch) بفروشد. استورات سوار بر اسب راهی نبردهای آغازین جنگ جهانی اول می شود و بعد از کشته شدن او در جنگ، آلمان ها جوئی را تصاحب می کنند. طی سالهای بعد، جوئی گاهی باید آمبولانس (واگن امداد رسانی) جابجا کند و گاهی هم واگن مهمات را این طرف و آن طرف ببرد، مدتی هم نقش حیوان خانگی یک دختر روستایی فرانسوی (Celine Buckens) و پدربزرگش (Niels Arestrup) را بر عهده می گیرد. هنگامی که آلبرت بزرگتر می شود و به ارتش بریتانیا می پیوندد، پیوسته در فکر جوئی است و جبهه های جنگی را در جستجوی او زیر و رو می کند، با اینحال احتمال اینکه او موفق شود اسب محبوبش را پیدا کند، از احتمال پیدا کردن سوزنی در انبار کاه هم ضعیفتر است. 

 


اصلی ترین مشکلی که اسپیلبرگ و نویسندگان فیلمنامه ریچارد کورتیس Richard Curtis و لی هال Lee Hall با آن مواجه بوده اند، مربوط به ساختار فیلمنامه است. رمان مایکل مرپورگو Michael Morpurgo از منظر اسب نوشته شده است،‌ اما انجام چنین کاری در سینما بدون استفاده از روش به کار رفته در برنامه ی تلویزیونی Mister Ed بسیار مشکل است و این روش هم ارزش فیلم را پایین می آورد و مانند این است که آدمی ادای خودش را در بیاورد. 


بنابراین،‌ با وجود اینکه در فیلم War Horse جوئی شخصیت اصلی است، در صحنه هایی هم که اسب حضور دارد، تمرکز اصلی بر انسان هاست. در نتیجه ما شاهد حضور شخصیت های فرعی زیادی هستیم که نمی توانیم نسبت به هیچ کدام احساس خاصی داشته باشیم. رابطه ی حسی، نهایتاً‌ بین ما و جوئی شکل می گیرد، اما آدمی مشکل می تواند نسبت به اسبی که بر روی پرده ی سینما می بیند، دلبستگی عمیقی پیدا کند، هر چقدر هم که برای این اسب خصوصیات و جنبه های انسانی در نظر گرفته شده باشد. از آنجایی که بسیاری از صحنه های احساس برانگیز فیلم War Horse مربوط به حیوانات است، اسپیلبرگ نتوانسته است در این فیلم از توانایی بالای خود در تحت تأثیر قراردادن مخاطبان، به اندازه ی آثار قبلی اش بهره بجوید. 


آنچه بر این مشکل می افزاید، نقش آفرینی Jeremy Irvine است. این اولین تجربه ی بازی او در فیلم های سینمایی ست و بیشترین زمان حضور بر پرده ی سینما نیز در این فیلم از آن اوست. تصویری که Irvine از آلبرت رسم می کند، یکنواخت و بی روح است و همزاد پنداری یا همدردی کردن با شخصیت را بسیار مشکل می کند. بازی او در برخی صحنه ها بیش از حد اغراق شده و تصنعی است و در برخی صحنه های دیگر بیش از حد محتاطانه و کلیشه وار. شاید دلیل این مشکل، اجبار برای همبازی شدن با یک اسب باشد. نقش آفرینی بقیه ی گروه، از جمله بازیگران ارزشمندی چون Peter Mullan، David Thewlis، Emily Watson و همچنین هنرپیشه ی با سابقه ی فرانسوی Niels Arestrup، از کیفیت قابل قبولی برخوردار است. 

 

 

نقطه ی قوت فیلم War Horse نحوه ی به تصویر کشیدن جنگ جهانی اول است. این جنگ میان سایر نبرد های قرن بیستم، به واقع در دنیای سینما دست کم گرفته شده و تاکنون حق مطلب درباره ی آن ادا نشده است. هنوز هم فیلم «در جبهه ی غرب خبری نیست» All Quiet on the Western Front مشهور ترین و جالب توجه ترین فیلمی است که از اتفاقات سنگرهای این نبرد سخن می گوید، با اینحال فیلم های انگشت شماری (به خصوص در میان فیلم های جدید) توانسته اند به جایگاه آن برسند. گرچه اسپیلبرگ در فیلم War Horse، به اندازه ی فیلم «نجات سرباز رایان»Saving Private Ryan صحنه های خونین واقع گرایانه خلق نکرده است، اما تصویری که از میدان جنگ ترسیم می کند به شدت تأثیر گذار است. War Horse به عنوان فیلمی خانوادگی ساخته شده و به همین دلیل کمی تلطیف شده است و اسپیلبرگ هم از نمایش خشونت عریان پرهیز می کند. 


در پی تقابل میان روش های جنگی جدید و روش های قدیمی، و همچنین پیشرفت تکنولوژی که منجر شد قواعد جنگی مهار شده تر و "متمدنانه تر" شوند، آنچه در جنگ جهانی اول گذشت مانند معمایی رمزآمیز و سرشار از تناقض های منطقی به نظر می رسید. اسب های جنگی قاعدتاً متعلق به دوران گذشته بودند، اما میلیون ها اسب در طول این جنگ کشته شدند. اسپیلبرگ هم به شایستگی سایر فیلمسازانی که به این مسائل پرداخته اند، این نکات را به تصویر می کشد. به خصوص صحنه ای که اسب گیر افتاده و تانک جنگی بی توجه از کنار او رد می شود، نشاندهنده ی بی معنی بودن استفاده از ابزار "سنتی و قدیمی" در نبردی به شیوه ی "امروزی" ست. دقیقاً مثل این است که کسی در جنگ با تفنگ، چاقو دستش بگیرد. شاید فیلم War Horse نتواند به اندازه ای که امید آن می رفت، مخاطب را به واکنش حسی پررنگی وا دارد،‌ اما تصویر سازی های تاریخی فیلم در انتقال تماشاگر به فضای واقعی جبهه ی غرب بسیار موفق عمل می کند.

 

بایستی به زیبایی صحنه ی پایانی فیلم هم اشاره کنم، همان صحنه ای که آسمان با ترکیبی از رنگ های زرد و قرمز و نارنجی مانند شعله ی آتش می ماند. این صحنه خواه بر اثر همیاری طبیعت خلق شده باشد و خواه از طریق روش های از پیش برنامه ریزی شده، شکوه و گرمای این رنگ ها که زمینه ی تصویر را پوشش می دهند، کمک می کند تا این لحظات حال و هوای شاعرانه ای پیدا کنند. این همان نوع زیبایی بصری است که نقاشان غالباً در پی خلق آن هستند، و به ندرت پیش آمده با این کیفیت بر روی پرده ی سینما نقش ببندد. موسیقی جان ویلیامز John Williams هم به شایستگی تصاویرخلق شده توسط اسپیلبرگ و Kaminski را همراهی می کند.

فیلم War Horse در کنار فیلم The Adventures of Tintin نشان دهنده ی این است که اسپیلبرگ بالأخره از عزای شکست چهارمین فیلم ایندیانا جونز « ایندیانا جونز و قلمرو جمجمه بلورین» Indiana Jones and the Kingdom of the Crystal Skul در آمده و بعد از وقفه ی کوتاهی که برای ترمیم روحیه ی خود به آن نیاز داشت، مجدداً بر روی صندلی کارگردانی نشسته است. با اینکه نمیتوان هیچ کدام از این دو فیلم را "موفقیتی چشمگیر" در نظر گرفت،‌ گوشه ای از ویژگی هایی که باعث شده است اسپیلبرگ به جایگاه کنونی برسد، در هر یک از آنها دیده می شود. War Horse فیلمی تماشاگر پسند است و نسبت به بسیاری از فیلم هایی که چنین لقبی می گیرند، ارزشمند تر است، اما نمایشگر دوران اوج سازنده ی خود نیست. War Horse فیلمی قوی و قابل احترام است، اما فیلم فوق العاده ای نیست.

مترجم : الهام بای

تهیه و ترجمه: سایت نقد فارسی 

  

برای خرید فیلم اسب جنگی اینجا کلیک کنید  

 

بیوگرافی استیون  اسپیلبرگ  Steven  Spielberg

فروش  مجموعه فیلم های فیلم های استیون اسپیلبرگ Steven Spielberg 

  
 

War Horse (اسب جنگی)

بررسی فیلم(The Girl With The Dragon Tattoo) دختری با خالکوبی اژد

 دختری با خالکوبی اژدها 

 

کارگردان: دیوید فینچز

بازیگران: دانیل کریگ – رونی مارا – کریستوفر پلامر – استلا اسکارسگارد – استیون برکاف – جولی ریچاردسون

مدت زمان: 158 دقیقه

درجه نمایشی : R

ژانر: جنایی / درام / معمایی / هیجان انگیز

امتیاز: 8

محصول سال 2011

خلاصه داستان و توضیحات در دنیای سینما

دیوید فینچر با هر فیلم تازه ای که ارائه می کند تماشاگران را غافلگیر می سازد. سیاهی و تاریکی ای که از پرده ی سینماهای نمایش دهنده ی فیلم دختری با خالکوبی اژدها به بیرون تراوش پیدا می کند همچون یک موجود زنده است. فینچر امضای خود را پای فیلمی گذاشته که کمتر فیلمسازی از پس چالش های آن بر می آید. این فیلمساز موفق و متفاوت سینمای آمریکا با یاری گرفتن از فیلمنامه ی محکم استیو زیلیان, که اقتباسی از رمان پر فروش استینگ لارسن سوئدی است, چارچوبِ منبع اصلی را حفظ کرده و سپس گوشت و عضلات مورد نظر خود را به آن اضافه کرده است. به طوری که محصول نهایی چیزی متفاوت از کتاب لارسن است. در فیلم فینچر, مثل هر اقتباس سینمایی خوبی, روایت اصلی ریشه در منبع اصلی دارد اما روح و جان اثر را می توان از ورای تصاویری که روی پرده نقش می بندد تشخیص داد.

اوایل سال 2010 که شرکت فیلمسازی «کلمبیا پیکچرز» قصد خود را برای ساختن فیلمی از روی کتاب پر فروش دختری با خالکوبی اژدها نوشته ی استینگ لارسن اعلام کرد خیلی ها متعجب شدند زیرا سوئدی ها سال 2009 فیلم بسیار خوبی را به کارگردانی نیلس آردن اوپلف از روی کتاب لارسن ساخته و عرضه کرده بودند. در هر حال , نسخه ی آمریکایی با یک بودجه ی صد میلیون دلاری ساخته شد و ما حالا در فاصله ی تقریبا دو سال دو نسخه ی سینمایی خوب از روی رمان لارسن در اختیار داریم. هر دوی این فیلم ها یک داستان را روایت می کنند هرچند که واجد پاره ای تفاوت های مهم با یکدیگر هستند. نسخه ی اوپلف گرچه فضل تقدم دارد اما نسخه ی فینچر هم به ما یادآوری می کند که مقدم بودن گاهی مواقع چندان فضیلتی محسوب نمی شود.

دختری با خالکوبی اژدها فیلمی است غرق در تاریکی و سرما. هر چیزی در این فیلم, از صحنه های بیرونی زمستانی اش تا صحنه های داخلی تاریک اش و سبک و سیاق فیلمبرداری اش, وجه تاریک و ظلمانی فیلم را ارتقا می بخشد. شخصیت های فیلم که از حیث احساسی بسیار غامض و پیچیده اند, بازتاب دهنده ی نگاه خاص دیوید فینچر به طبیعت و ذات بشری است. دیوید فینچر بر این باور است که اجتماع نقش اصلی را در فاسد کردن آدم ها دارد.

منتقدانی که کتاب لارسن را خوانده اند و فیلم فینچر را دیده اند عموما معتقدند که استیو زیلیان فیلمنامه نویس توانسته با اعمال پاره ای حذف و اضافات یک قصه ی جنایی معماییِ خوش ساخت از دل منبع اصلی بیرون بکشد; قصه ای که نه شتاب زده است نه کند و ملال آور.

دو شخصیت اصلی قصه زمانی برای اولین بار سر و کله هایشان در مقابل یکدیگر پدیدار می شود که یک ساعت از شروع فیلم گذشته است. فینچر و زیلیان در این یک ساعت نخستین داستان های دو شخصیت اصلی قصه را جدا از هم نگه می دارند تا هم جایگاه آنها در روایت کلی فیلم بهتر مشخص شود و هم همراه شدن آنها با یکدیگر انرژی بیشتری را ایجاد کند. دانیل کریگ در فیلم دختری با خالکوبی اژدها در نقش خبرنگار مغضوب و آبروباخته ای به اسم میکائیل بلومکوئیست ظاهر شده است. میکائیل برای دیدن هنریک ونگر (کریستوفر پلامر) به مکانی در شمال سوئد می رود. ونگر یک میلیاردر بازنشسته است. او از میکائیل می خواهد که نگاهی به پرونده ی یک جنایت قدیمی بیاندازد; جنایتی که پس از سپری شدن چهل سال از وقوع آن هنوز از خاطرِ ونگر پاک نشده و او را آزاد می دهد.

 فرد مقتول هریت نام دارد و نوه ی خواهر ونگر بود. هریت در سال 1966 که به قتل رسید شانزده سال بیشتر نداشت. او ناگهان ناپدید شد و این تصور به وجود آمد که به قتل رسیده است. جنازه ی هریت هرگر پیدا نشد و در عین حال هیچ مدرک و نشانه ای هم پیدا نشد که گویای فرار او از خانه باشد. قاتل احتمالی هریت هم هرگز پیدا و مجازات نشد. هنریک ونگر معتقد است که قاتل باید یکی از اعضای خانواده اش باشد;  خانواده ای متشکا از عناصر فاشیست, آشوبگر و غیر عادی. میکائیل پس از پذیرش پرونده ی قتل هریت, دستیاری برای خودش استخدام می کند. این دستیار, زنی است به اسم لیزبت سالاندر (رونی مارا) که تخصص و مهارت ویژه ای در کار با کامپیوتر و ابزار فنی دارد. میکائیل با یاری گرفتن از توانایی های ذهنی و فکری لیزبت, قدم به داحل شبکه ای مخوف می گذارد و ...

شخصیت مرکزی در دختری با خالکوبی اژدها میکائیل است. میکائیل بیشتر از هر شخصیت دیگری بر روی پرده دیده می شود. اما او جالب ترین شخصیت در این فیلم 158 دقیقه ای نیست. محور جذابیت فیلم, لیزبت سالاندر است که گذشته ی پر رنج و دردش در زیر رویه ای از مهارت های فکری و تکنیکی نهفته است. دیوید فینچر ترجیح داده که میکائیل بیشتر شبیه یک کارآگاه معمولی باشد که با یک دستیار بسیار باهوش همراه شده است. به عبارت دیگر, لیزبت در حکم شرلوک هولمز و میکائیل در حکم دکتر واتسون است. میکائیل گرچه هرگز به اندازه ی لیزبت جذاب و گیرا نیست اما تحت الشعاع او نیز قرار نمی گیرد. رابطه ی شبه رمانتیکی که بین میکائیل و لیزبت شکل می گیرد نیز در نوع خودش جالب و متفاوت است.

دختری با خالکوبی اژدها فیلم تلخ و تیره ای است اما قدرت این فیلم در تحریک و ترغیب تماشاگران غیر قابل انکار است. فیلم در عین حالی که منظری تیره و تار از ذاتِ بشری را ارایه می کند,‌ یک فیلم جنایی/ معماییِ پر هیجان نیز هست; فیلمی که سوسپانس و تنش در ساختار ژنتیکی اش جا دارد.

استینگ لارسن قبل از مرگِ زود هنگام اش دو رمان دیگر به چا رساند که دنباله های رمان دختری با خالکوبی اژدها محسوب می شوند. این دو رمان, تحت عناوینِ دختری که با آتش بازی کرد و دختری که به لانه ی زنبور لگد زد, به اندازه ی رمان اول این مجموعه موفق و پر فروش بوده اند. دیوید فینچر هم تمایل خود را برای ساختن فیلم هایی از روی این دو رمان ابراز کرده است. تنها نکته اینکه باید دید استودیو کلمبیا چراغ سبز را برای ساخت دو ادامه ی دیگر نشان خواهد داد؟/

 

 

به نقل از دنیای سینما 

http://pooya50.mihanblog.com/post/1670 

 

انسان, فاجعه ترشح می کند!

در باره فیلم «درخت زندگی» از ترنس مالیک، برنده نخل طلای کن

 

 

نگاهی به فیلم «درخت زندگی» از ترنس مالیک، برنده نخل طلای کن
  
خدا همه جا هست  
 
در سالی که پر از فیلم‌های خوب و قابل توجه بود، شصت و چهارمین دوره جشنواره کن با اهدای نخل طلای خود از ترنس مالیک، کارگردان آمریکایی فیلم درخت زندگی تقدیر کرد. درخت زندگی یک فیلم برجسته با محتوای کیهانی و بر مبنای نظمی جاه‌طلبانه است که در آن ترنس مالیک با دوربین سرمست‌کننده و افکار خود کارش را به اوج می‌رساند.  
 

این فیلم همان روز دوشنبه‌ای که در جشنواره کن به نمایش درآمد، با کف زدن شدید تماشاچیان روبه‌رو شد، هرچند شماری نیز که با آن ارتباط برقرار نکرده بودند، آن را هو کردند. این فیلم به صورتی مستقیم سوال‌هایی بزرگ از وجود را مطرح می‌کند که سراسر پیکره آثار آقای مالیک را در بر ‌می‌گیرد. او مثل همیشه در جستجو برای اثبات زیبایی جهانی است که خداوند در همه اجزای آن حضور دارد. 

 

درخت زندگی اولین فیلم مالیک پس از فیلم دنیای نو در سال 2005 است، عنوانی که می‌تواند برای این فیلم خیلی برازنده باشد. این فیلم 2 ساعت و 18 دقیقه‌ای، کاری تاثیرگذار، شخصی، زیبا، غیرخطی و سرمست‌کننده است که تا حد زیادی در بازگشت به زمان‌های گذشته تکه‌تکه بیان می‌شود و تنها درباره یک زندگی نیست، بلکه آفریننده خود زندگی است. 

 

همان‌طور که از عنوان فیلم بر‌می‌آید، مالیک چیزی کمتر از منشأ حیات در ذهن ندارد، یک شروع (یا شاید آفرینش) که در آن بخارات به گرد خود می‌چرخند، گدازه‌های آتشفشانی فوران می‌کنند و انفجارهای پی‌درپی، فضای سیاره‌ای که ممکن است زمین باشد را پر می‌کنند. فیلم تاکیدی بر باور مالیک به قدرت تصاویر سینمایی برای بیانی والاست و البته فیلمبردار او امانوئل لوبسکی در این میان نقشی ارزشمند دارد. فیلم در عین حال یادآور این است که چگونه تنها چند فیلمساز معاصر درگیر طرح سوال‌هایی درباره زندگی و مرگ، خدا و روح هستند و خطر مطرح کردن چنین سوال‌هایی را بدون بیان کردن یک داستان آشکار می‌پذیرند و از ایستادن در برابر جریان اصلی فیلمسازی ابایی ندارند. 

 

بی‌پردگی و تصاویری رنگارنگ و خیره‌کننده از فضای بیرونی که برخی از آنها از ماموریت فضاپیمای کاسینی به زحل گرفته شده، یادآور اکتشافات کیهانی استنلی کوبریک در اودیسه فضایی 2001 است. البته این فیلم از نظر محتوایی با اودیسه فضایی 2001 مطمئنا تفاوت‌های زیادی دارد، چرا که در درخت زندگی، خدا از پرتو خورشید گرفته تا یک ساقه چمن، درواقع همه جا حضور دارد. 

 

در بخش داستانی فیلم مادر (جسیکا چستین) خبر دردناک یک مرگ را می‌شنود، اندکی بعد، که در واقع سال‌ها بعد است، بزرگ‌ترین پسر او به نام جک (شان پن) که اکنون در میانسالی است، به کودکی‌اش اشاره می‌کند و در این ارجاع و تمرکز ذهنی، چشم‌اندازی از زندگی بسیار ابتدایی از جمله دایناسورها مشاهده می‌شود و به تصویری ختم می‌شود از مادرش که در انتظار به دنیا آمدن اوست. این فیلم پنجمین اثر مالیک در طول 38 سال کارگردانی اوست. نزدیک‌ترین رقیب او در آهسته کار کردن توماس پینچون است که 34 سال طول کشید تا 5 رمان اولش را منتشر کند. 

 

ماجرای نخستین فیلم مالیک با نام برهوت که در سال 1973 ساخته شد، در دهه1950 می‌گذرد و داستان فیلم روزهای بهشت ساخته شده در سال 1978 به اوایل قرن بیستم و جنگ جهانی اول مربوط است. خط قرمز باریک و جهان نو، 2 فیلم دیگر این فیلمساز هستند که داستانشان در زمان حال نمی‌گذرد. درواقع درخت زندگی، نخستین فیلمی است که مالیک به امروز آمده و داستانش در زمان و دوره ما می‌گذرد. جک، در یک شرکت طراحی یا معماری کار می‌کند و نمی‌شود چیز بیشتری از او فهمید، چون فقط زیر لب زمزمه می‌کند و ما نمی‌فهمیم که چه می‌گوید تا جایگاهش را بهتر بفهمیم. اما دوربین مالیک بلافاصله از این فضا فاصله می‌گیرد و به دهه 50 قرن بیستم در تگزاس می‌رود؛ بازی بچه‌ها، خیابان‌های آرام، در زیر آسمانی که همیشه برای او مرهم است. در میان بچه‌ها جک کودک هم هست، پسری که با 2 برادر کوچک‌ترش و زیر بال و پر والدینشان؛ پدرش آقای اوبراین (بردپیت) و مادرش در حال بزرگ شدن است. اسم این والدین را هیچ وقت نمی‌شنویم و مثل دیگر شخصیت‌های آثار مالیک، آنها منزوی و دست‌نیافتنی هستند. پدر در یک کارخانه محلی کار می‌کند، اما تصمیم مالیک این است که چیزی از جزئیات به ما نگوید. در خانه او پیانو می‌زند و در کلیسا ارگ می‌نوازد و وقتی خانواده دارد شام می‌خورد ما نوای سمفونی چهارم برامس را می‌شنویم که حسی از اندوه را ولو به اشتباه منتقل می‌کند. 

 

فیلم مالیک از قدرت غم می‌گوید، رنجی که با انسان زاده می‌شود و اصلا آغازگر فیلم، مرگ برادر کوچک‌تر جک در 19سالگی است. هرگز در سخن شکایتی از این رنج نمی‌شود، نه اوبراین و نه دیگر سوگواران چیزی بر زبان نمی‌آورند و راوی فیلم در گزارشی که می‌دهد از رنجی که با بینگ‌بنگ یا انفجار بزرگ و آفرینش زمین با انسان همراه است، می‌گوید. در پایان همه این بازگشت به گذشته‌ها که با آن جک، داستان زندگی‌اش را غیرپیوسته و تکه‌تکه بیان می‌کند، او را در زمان حال در کنار دریا می‌بینیم که با لباسی شیک روی شن‌ها زانو زده است، در حالی که دیگر شخصیت‌های فیلم در اطراف پراکنده هستند و حتی سایه‌ای از روح برادر مرده او نیز حضور دارد. در این صحنه هیچ یک از آنان به دوربین نزدیک نمی‌شوند و در تصویری از بالا، همه آنان چون ارواحی در سایه آفتابی که غروب می‌کند، دیده می‌شوند. 

 

ترنس مالیک در همه این سال‌ها فقط دو گفت‌وگوی مفصل با مجله‌های هنری انجام داده که در کتاب ترنس مالیک نوشته لوید مایکلز موجود است. در این کتاب که در سال 2009 منتشر شد، مصاحبه‌ای از او با ریورلی واکر در سال 1975 برای «سایت اند ساوند» و مصاحبه مایکل سیمنت در همان سال برای «پوزیتیو» چاپ شده است. مالیک واقعا خجالتی است، خیلی خجالتی. این را لوک بسون کارگردان مشهور فرانسوی در همین دوره جشنواره کن درباره نبودن او در این گردهمایی بزرگ گفت. شب اهدای جوایز نیز بیل پوهلد و دد گاردنر تهیه‌کنندگان فیلم برای گرفتن جایزه نخل طلای کن از دست رابرت دنیرو روی صحنه رفتند، چون مالیک به همین دلیل آنجا حضور نداشت تا جایزه‌اش را بگیرد. با این حال او رضایت داد تا در جشنواره فیلم رم در سال 2007 در یک نشست حاضر شود و این نخستین مصاحبه او از سال 1975 بود. او با وجود این که هر بار با فیلم‌هایش تحسین همه را برانگیخته، کمتر عکس می‌گیرد و هر بار فیلم‌هایش را در سکوت کامل خبری می‌سازد. حتی در همین مصاحبه رسمی در جشنواره فیلم رم هم کسی اجازه عکاسی یا فیلمبرداری از برنامه را نداشت. تازه بعد روشن شد که در این نشست کوتاه هم او تنها برای ارائه فیلمی کوتاه که درباره سینمای ایتالیا ساخته بود حضور یافته و با لبخندی گفت ترجیح می‌دهد پشت دوربین باشد تا روی صحنه و بازهم لبخند زد. 

 

این کارگردان، فیلمنامه‌نویس و تهیه‌کننده آمریکایی،  

 متولد سال 1943 است و در طول 4 دهه کار حرفه‌ای، 5 فیلم در کارنامه‌اش دارد. با این حال شمار زیادی از منتقدان، آثار او را شاهکارهای سینمایی می‌دانند و سال‌ها در انتظار می‌مانند تا فیلم جدیدی از او را روی پرده نقره‌ای تماشا کنند. او برای نوشتن بهترین فیلمنامه اقتباسی و بهترین کارگردانی برای فیلم «خط قرمز باریک» نامزد دریافت اسکار شد. او نویسنده فیلمنامه فیلم تحسین شده «هری کثیف» در سال 1971 با بازی کلینت ایستوود است. او با فیلم دومش «روزهای بهشت» که ساختش 2 سال طول کشید، جایزه بهترین فیلمبرداری اسکار را گرفت و عنوان بهترین کارگردانی جشنواره کن 1979 را از آن خودش کرد. در سال 1998 برای فیلم «خط قرمز باریک» که اقتباسی از رمان «جنگ دوم جهانی» اثر جیمز جونز است، نامزد دریافت 7 جایزه اسکار شد و خرس طلای برلین را دریافت کرد. برای سابقه تحقیقی که درباره چه‌گوارا داشت پذیرفت تا با همکاری بنیتسیو دل‌تورو فیلم چه گوارا را بسازد، اما پس از یک سال و نیم همکاری در سال 2004 این پروژه را برای ساخت فیلم «جهان نو» ترک کرد و سودربرگ جایگزین او در آن فیلم شد. برای ساخت «جهان نو» او بیش از یک میلیون فوت (300 هزار متر) فیلم گرفت و 3 تدوین متفاوت از آن تولید کرد و برای آن نامزد دریافت بهترین فیلمبرداری اسکار و به عنوان یکی از بهترین فیلم‌های دهه اول قرن بیست و یکم شناخته شد.«درخت زندگی» در سال 2008 در تگزاس فیلمبرداری شد و در آن مالیک بیش از هر چیز به مفاهیمی چون آفرینش، عشق، بخشش، زیبایی با وجود درد، رنج و مرگ پرداخته است. هیث لجر اندکی پیش از درگذشتش برای بازی در این فیلم قرارداد امضا کرده بود. این فیلم 27 می‌ در آمریکا اکران می‌شود. 

 

مالیک فیلمبرداری فیلم ششم خود را اخیرا در اوکلاهما به پایان برده و تنها اطلاعاتی که از آن به بیرون درز کرده این است که بن افلک، راشل مک آدامز و اولگا کوریلنکو در آن بازی کرده‌اند. 

 

نیویورک تایمز، نیویورکر‌ /‌ مترجم: آرزو پناهی 

 

 

 برای خرید فیلم درخت زندگی اینجا کلیک کنید  

نقد و تحلیل فیلم «راه» Yol اثر یلماز گونی

 http://www.izlenebilir.com/wp-content/uploads/2011/08/yol.jpg

 

 

نگاهی به فیلم «راه» Yol

کارگردان: یلماز گونی - شریف گورن.
فیلمنامه: یلماز گونی.
فیلمبردار: سپاستین آرگول.
بازیگران: شریف سزر، حلیل اورگون، تارک اکان، چوپان اوغلو، مرال اورهونسوی، انگین چلیک...
رنگی،114 دقیقه. محصول 1982- (ترکیه، سویس)

لینک فیلم در سایت IMDB http://www.imdb.com/title/tt0084934/

 
خلاصه داستان: در زندانی در ترکیه، به پنج زندانی یک هفته مرخصی داده می شود تا به دیدار خانواده هایشان بروند...
 

«راه» داستان بیراهه ها

 
«راه» یکی از تلخ ترین فیلم هایی ست که تا کنون ساخته شده است. اثری تکان دهنده که در آن هیچ اتفاق امیدوارکننده ای وجود ندارد.  فیلم از ابتدا تا به انتها آمیخته به اندوه است. نمای آغازین فیلم زندانی در جزیره اورالی واقع در کشور ترکیه را نشان می دهد. خفقان بر محیط حاکم است. دوربین به صورت پنهانی در حال گرفتن تصویر از زندان و زندانیان است. یکی از ماموران زندان، اسامی کسانی را می خواند که برایشان نامه آمده است. اسامی یک به یک خوانده می شود و به طرز ناخوشایندی به سوی زندانیان منتظر پرتاب می شود. از بلندگوهای محیط زندان، مدام آوای تهدید و جرائم سخت به گوش می رسد. در گوشه ای از زندان پرنده ای در قفس در حال خواندن است. یکی از زندانی ها صدای آواز پرنده را به فال نیک می گیرد و معتقد است که خبر خوشی در راه است؛ لحظاتی بعد خبر خوش در فضای زندان پخش می شود: زندانیان اجازه دارند که به مدت یک هفته برای دیدار با خانواده هایشان به مرخصی بروند. زندانیان سرخوش از این فرصت، با برگه های مرخصی در دست، از زندان بیرون می روند. داستان فیلم «راه» درباره پنج تن از این زندانیان است. «یوسف»، «عمر»، «مولوت»، «سئیت علی» و «مهمت» پنج زندانی با افکار، رویاها، گذشته و آینده ای مبهم که به سوی آن در حرکتند.
 
«یوسف» یکی از زندانیان (صاحب همان قفس پرنده) به جرم قتل به زندان افتاده و همواره رویای دیدن دوباره زن اش را دارد. او رفتاری بچه گانه دارد و گیج است. برگه مرخصی اش را در میانه راه گُم می کند و به همین علت در یک ایست بازرسی توسط سربازان حکومتی، بازداشت می شود، تلاش دوستانش نیز برای رهایی او بی فایده است. زندانی دیگر، «مولوت» او نیز در یک ایست بازرسی توسط سربازان برای ساعاتی نگه داشته می شود و سپس پس از رهایی، به دیدن زن اش می رود ولی ناباورانه با رفتار تحقیرآمیز خانواده زن مواجه می شود؛ او مدتی را با همسرش در شهر سپری می کند، اما مدام تحت نظر خانواده زن است و حتی لحظه ای نمی تواند با او تنها باشد. «مولوت» در نهایت مجبور می شود به یک خانه بدنام برود. «عمر» یکی دیگر از زندانیان نیز پس از یک توقف کوتاه در ایست بازرسی، با هزاران امید و آرزو به سمت زادگاه اش به راه می افتد، او کُرد است. «عمر» در ذهن خود رویای یک زنده گی آرام همراه با تشکیل خانواده بر سر دارد؛ بارها در بین راه، رویای او را با تصاویری «اسلوموشن» گاه با تاختن او سوار بر اسب و در یک طبیعت زیبا می بینیم. اما «عمر» به هنگام  ورود به روستایشان متوجه صدای گلوله و درگیری می شود. دو تن از اهالی روستا دستگیر می شوند و سپس سربازان جسد پنج تن را با یک تراکتور برای شناسایی به روستا می آورند؛ یکی از جسدها برادر عمر است.  ولی هیچ کدام از روستاییان حتی «عمر» چیزی از خود بروز نمی دهند. در نهایت «عمر» تحت تاثیر شرایط و در یک موقعیت  حماسی همراه با دیگران سوار بر اسب می شود و به سمت کوه می رود، راهی که به نظر هیچ بازگشتی ندارد. اما «مهمت» و «سئیت علی»  دو زندانی دیگر که در فیلم زمان بیشتری را با آنها سپری می کنیم. «مهمت» صاحب یک زن و دو فرزند است. او به علت سرقت زندانی شده، اما مسئله ای که بیش از هر چیزی او را عذاب می دهد، موضوع  برادر زن اش است. «مهمت» در جریان سرقت، هنگام فرار از دست مامورین، برادر زن خود را تنها می گذارد و از روی ترس فرار می کند و موجب کشته شدن اش می شود. اینک خانواده زن، «مهمت»را مسبب مرگ او می دانند. ولی «مهمت» با این وجود به خانه آنها می رود و با پست ترین نوع رفتار مواجه می شود. مهمت، به آنها می گوید که در مرگ پسرشان مقصر نیست و از ترس جانش پابه فرار گذاشته و حالا برای بردن زن و فرزندانش آمده! اما این امکانپذیر نیست و او را از خانه بیرون می کنند.  در ادامه «امینه» زن «مهمت» از سر دلسوزی و حس مادرانه ای که به فرزندان اش دارد به همراه «مهمت» فرار می کند، اما آنها در حین فرار و در قطار در وضعیتی اسفناک به دست برادر «امینه» کشته می شوند. آخرین زندانی راه «سئیت علی» است که او هم مسیری دشوار و سرنوشت تلخی را پیش رو دارد؛ او نیز به مانند دیگر زندانیان قصد دارد به دیدن خانواده اش برود، ولی در بین راه در یک شهر، متوجه می شود که زن اش در غیاب او، به او خیانت کرده است. پدر و برادر زن به مدت هشت ماه او را به خاطر خیانت ی که مرتکب شده به زنجیر کشیده اند . «سئیت علی» به نزد آنها می رود. پسرش را می بیند و به پدر زن اش ادای احترام می کند. خانواده معتقد است که زن باید به سزای اعمالش برسد و او را که لکه ننگ است از بین ببرند. اما «سئیت علی» زن را نمی کشد و به همراه پسرش او را با خود در یک مسیر دشوار و مملو از برف به دنبال خود می کشاند. زن، که در آن هشت ماه اسارت بسیار ضعیف شده، در میانه راه سرمای برف را دوام نمی آورد و می میرد.
 


با نگاهی به سرنوشت این پنج شخصیت در داستان فیلم «راه» به این نکته پی می بریم که برای این شخصیت ها، فضای بیرون از زندان فرق چندانی با خود زندان ندارد! در واقع جامعه برای آنها به مراتب زندانی بزرگتر و تاریک تر است. شخصیت «یوسف» پس از بیرون آمدن از زندان، بلافاصله بازداشت می شود و دوباره به زندانی دیگر می رود. او پرنده  همان قفسی است که در دست دارد. شخصیت «مولوت» که در پایان مجبور می شود به یک خانه بدنام پای بگذارد، شاهدیم که در آن خانه به اتاق شماره 4 هدایت می شود. او از شماره 4 متنفر است و در خواست شماره دیگری می کند زیرا در زندان شماره سلول او نیز عدد 4 بوده است، «مولوت» دوباره خود را در زندان می بیند. شخصیت «مهمت» حین فرار به همراه خانواده اش، در قطار برای ارتباط با زن اش به داخل یک «دستشویی» می روند. مردم باخبر می شوند و آنها را محاصره می کنند و سپس توسط مامورین بازداشت می شوند. مهمت، این بارخود را در  قطار زندانی می بیند. شخصیت «عمر» با همه رویاهایش با ورود به روستایشان به اسارتی ناخواسته تن می دهد. شخصیت «سئیت علی» پس از سپری نمودن یک ماجرای تلخ در پایان دوباره به زندان برمی گردد! در حقیقت زندگی برای این شخصیت ها در هیچ جایی امکانپذیر نیست، مگر در زندان.
 
«راه» فیلم ساده ای است و در واقع یکی از مهمترین ویژگی های فیلم که آن را به اثری شاخص تبدیل کرده، همین ساده گی فیلم است. ساده گی که به آن عمق و معنا می بخشد و به واقعیت نزدیک تر می کند. فیلمنامه اثر، پیچیده، اما منسجم است و در پیش بردن شخصیت ها در طول فیلم بسیار دقیق عمل می کند. هر چند که در فیلم، تمرکز بر روی  دو شخصیت، «سئیت علی» و «مهمت» بیش از دیگر شخصیت هاست که این نیز احتمالا از علاقه و تاکید کارگردان بر سرگذشت این دو نفر است. زیباترین صحنه های فیلم را می توانیم در صحنه های مربوط به سرگذشت «سئیت علی» ببینیم. در صحنه ای که به همراه پسر و زن اش در برف ها گرفتار می شوند و هنگامی که «سئیت علی»، همسر  نیمه جانش را بر روی برف ها می کشاند  به  همراه موسیقی تاثیرگذار و بی امان، این صحنه را به یکی از زیباترین و شاعرانه ترین موقعیت ها تبدیل نموده است.

فیلم «راه» محصول سینمای جهان سوم است. تصویری که کارگردان از کشور ترکیه نشان می دهد، تصویری تاریک و خفقان آور است، تصویری از فقر و تنگدستی، تنهایی انسان، از بی عدالتی ها و عقب مانده گی های اجتماعی، از معضلاتی که از افکار سنتی ریشه می گیرد، از پدرسالاری و مردسالاری که در جای جای فیلم به چشم می خورد و از سایه قدرت طلبان سیاسی و تاثیر آن بر روی اجتماع. فیلم «راه» از جمله فیلم هایی است که حضور کارگردان در آن نقش پررنگی ایفا می کند. فیلم را باید اثری متعلق به سرنوشت و گذشته شخصیت فیلمساز یعنی «یلماز گونی» دانست که خود چندین سال را در زندان های ترکیه گذرانده است و به هنگام مرخصی از زندان فرار کرده است. فیلمنامه «راه» را نیز در زندان نوشت و به کمک دیگر فیلمساز ترک، «شریف گورن» آن را ساخت. «یلماز گونی» پس از رجعت به اروپا فیلم «راه» را مونتاژ می کند. فیلمی که سختی های مراحل ساخت آن خیلی دور از مصایب شخصیت های داستان نیست، ایده فیلم در زندان شکل می گیرد و فیلم در شرایط فرار و تبعید ساخته می شود. 

 

 

 

به قلم آقای حسن نیازی 

به نقل از سایت سینما نگار   

 

   

 

 موضوع مرتبط: 

بیوگرافی فاتح آکین Fatih Akın     

 

  فروش مجموعه فیلم های فاتح آکین Fatih Akın  

 

نقد و تحلیل فیلم «اسب آهنین» The Iron Horseاثر جان فورد

  

 نقد و تحلیل فیلم «اسب آهنین» The Iron Horseاثر جان فورد

 


نگاهی به فیلم «اسب آهنین» The Iron Horse
کارگردان: «جان فورد»
فیلمنامه: چارلز کنین. برمبنای داستانی نوشته، جان راسل و چارلز کنین.
فیلبمبردار: جرج اشنایدرمن، برنت گافی.
بازیگران: جرج اوبراین ، ماج بلامی.
سیاه و سفید، صامت، 1924

لینک فیلم در سایت IMDB http://www.imdb.com/title/tt0015016/

 
خلاصه داستان: دو کمپانی بزرگ، «یونیون پاسیفیک» و «سنترال پاسیفیک» بر سر چیدن ریل برای اولین راه آهن قاره ای، با یکدیگر مسابقه می دهند. در میان داستان «دیوی براندون» (جرج اوبرایان) در حالی که به دنبال قاتل پدرش است، به یک دختر (بلامی) که فرزند یکی از روسای راه آهن است دل می بندد...
 

صفحه ای از تاریخ


سرزمین آمریکا، تا ابد مدیون شخصیت «جان فورد» است. گاهی این سوال پیش می آید که اگر «جان فورد» میان سینما و سرزمین آمریکا، مجبور به انتخاب بود، کدام یک را برمی گزید! بدون شک سرزمین آمریکا !!! در حقیقت «فورد» سینما را برگزید تا به سرزمین اش عشق بورزد. «جان میلیوس» کارگردان و فیلمنامه نویس، درباره «فورد» حرف جالبی زده است: "جان فورد، سرزمین آمریکا را چنان به تصویر می کشد که گویی زنی را به تصویر می کشد"حساسیت «فورد» به سرزمین آمریکا و به مسائل غرب، هیچگاه و حتی تا آخرین حضورش در عرصه سینما، تمام شدنی نبود. یکی از مهمترین دلایل این مهم، درک درست او از غرب و سینمای وسترن بود. آثار فورد « به ویژه وسترن هایش» معجونی از تاریخ و زنده گی هستند. فورد همواره تاریخ ساز بوده؛ او همیشه به گذشته تاریخ ی، هویت، تمدن، خانواده، برخوردهای اجتماعی، و هر آنچه که آمریکا و آمریکایی با آن سروکار داشته، پرداخته و آنها را به هم پیوند داده. فورد با سرزمین اش عهدی بی پایان بسته بود، عهدی سرشار از وفا و عشق.
 
«اسب آهنین» یکی از اولین فیلم های مطرح و بسیار موفق فورد است، که جایگاه  او را در سینما  و به عنوان یک فیلمساز صاحب سبک به ثبت رساند.  او فیلم را به سال 1924 و در دوران طلایی سینمای صامت کارگردانی کرد، و این در حالی بود که پیش از آن نیز، وسترن های کوچک و البته درخشان بسیاری را که عمدتا با حضور «هری کری» "ستاره وسترن های سینمای صامت"، کارگردانی کرده بود. در خلال سال های دهه پرشور بیست، وسترن های دیگری نیز ساخته می شد که البته هیچکدام به اندازه وسترن های فورد تاثیرگذار نبود. فورد، با ساخت «اسب آهنین» موفق شد وسترن را به یک مسیر مشخص هدایت کند و آن را به عنوان یک ژانر مستقل و قابل احترام در سینما ثبت کند.

 

 


به جرات می توان گفت که «اسب آهنین» یکی از عظیم ترین فیلم های تاریخ سینماست. این فیلم در زمان خود نخستین فیلم  پرهزینه کمپانی «فاکس» به شمار می آمد. در ابتدا داستان فیلم «اسب آهنین» داستان ی ساده و جمع و جور بوده. خود «جان فورد» در این باره گفته: "اگر قبل از شروع فیلمبرداری، می دانستند که کار فیلم به چنین جایی می رسد، شاید هیچگاه اجازه ساخت آن را نمی دادند." فورد همچین می گوید: " کاش یک روز آنقدر وقت داشتم که یک داستان از پشت صحنه فیلم بسازم."احداث چندین کیلومتر راه آهن و ساخت یک شهرک در ایالت نوادا برای این فیلم، نشان از یک سینماگر قدرتمند و سرشار از نبوغ می دهد تا بعدها به عنوان یکی از بزرگترین کارگردانان تاریخ سینما شناخته شود.
 
«جان فورد» داستان فیلم اش را به دو بخش تقسیم می کند، به گونه ای که هر دو قسم در اختیار هم  هستند و به پیش برد یکدیگر کمک می کنند. «فورد» از یک طرف حماسه برپایی نخستین خطوط راه آهن در آمریکا و از طرف ی دیگر زنده گی «براندون» با بازی «جرج اوبراین» را که در جستجوی قاتل پدرش و همینطور ماجرای عشق او به ماریان «بلامی» را به تصویر می کشد. در بخش «احداث راه آهن» که تا حدودی جنبه مستند گونه به خود می گیرد همواره نظاره گر تلاش کارگران و سربازان، برای ساختن ریل قطار (عنصر تمدن) هستیم. اراده و تلاش سرسختانه آنها با وجود سرمای زمستان، گرمای طاقت فرسا، کمبودها و یورش بی امان همیشگی سرخپوستان، برای برپایی سرزمین شان. در فیلم «اسب آهنین» گویی شاهد کشف یک سرزمین هستیم. آدم های فیلم در حال ساخت سرزمین آمریکا هستند. در لحظه لحظه فیلم، شاهد رشد مردم در کنار ساخت کشورشان هستیم. آنها رفته رفته در حال رام کردن غرب وحشی هستند تا اصالت خویشتن را بدست آورند. آنها قرار است دنیایی جدید را بیابند.
 
در طرف دیگر «داستان براندون» وجود دارد. فیلم با تصاویری از دوران کودکی او و دوستی و علاقه اش به دختری به نام «ماریان» آغاز می شود. ماریان کوچک دختر یکی از سرمایه داران راه آهن است. اما «براندون» به همراه پدرش راهی سفری می شوند و سرنوشت، آن دو را از هم جدا می کند. در میانه سفر «براندون» و پدرش مورد هجوم سرخپوستان قرار می گیرند و در این بین پدر توسط یک سرخپوست کشته می شود. براندون که نظاره گر مرگ پدر است دست دو انگشتی آن سرخپوست را تا لحظه انتقام فراموش نمی کند. سال ها از این ماجرا سپری می شود. براندون و ماریان، از یکدیگر جدا شده اند  اما تماشاگر فیلم (حتی در لحظاتی که آنها در فیلم حضور ندارند)، همواره در فکر آنهاست. و تا هنگامی که دوباره در داخل قطار، براندون و ماریان (در حالی که اینک که بزرگ شده اند) یکدیگر را می بینند، این عشق زنده است. دیدار ناگهانی آنها پس از سال ها دوری از هم، بسیار زیباست و به جرات می توان گفت از عاشقانه ترین لحظات تاریخ سینماست. پایداری عشق در بین براندون و ماریان، پس از پشت سر نهادن دشواری های فراوان، باعث پیوند آنها می شود.


 

«فورد» در نخستین فیلم مطرح اش، بسیاری از عناصر سینمای خود را که بعدها از شاخصه های آثارش به حساب آمدند، به رخ می کشد. از موضوع  انسانی «روایت خانوادگی» در فیلم «اسب آهنین» گرفته تا ظهور تمدن در دل وحشی گری، شوخ طبعی، روایت تاریخی، سرنوشت آمریکا، هویت و... همگی به چشم می آیند. از عناصر مهم سینمای وسترن؛ کابوی، اسب، قطار، درخت، زمین، زن ... و تا صحنه های تعقیب و گریز منحصربفرد، از لانگ شات های آشنای اش، آسمان باز، ابرهای خاکستری، نور و سایه... همگی المانهای سینمای«فورد» را نشان می دهد و اینکه او می خواهد به چه مسیری برود و از سینما چه می خواهد.

در «اسب آهنین»، می توان به شباهت هایی از این اثر در فیلم «ژنرال» باستر کیتن نیز پی برد. البته «ژنرال» دو سال پس از این فیلم ساخته شد. اما اگر نگاهی به خط داستانی هر دو فیلم بیندازیم، پی به شباهت هایی بین آنها می بریم.  هر دو فیلم روایتگر دو داستان در کنار یکدیگر هستند: یکی موضوع تاریخی «  احداث بزرگترین راه آهن در امریکا و جنگ های داخلی آمریکا» و دیگری موضوع عشق، که هر دو موضوع در دل داستان ها، در هم تنیده شده است. در واقع هر دو فیلم صفحه ای از تاریخ هستند. 

 

به قلم آقای حسن نیازی 

به نقل از سایت سینما نگار    

 

 

 

بیوگرافی جان فورد John Ford  

 

فروش مجموعه فیلم های جان فورد John Ford